#شعر_عاشورایی
#کاروان_اسیران
🔹شعاع سرخ خورشید🔹
تمام آسمان، غم
زمین ترک ترک، خشک
تمام بوتههایش
تکیده، تک به تک، خشک
در این زمینه تفته
مگر که زندگی نیست؟
از اشتیاق و غوغا
فضا چقدر خالیست!
- نه، گوش کن! صدایی
ز روبهرو میآید
ببین در آن طرف کیست
که های و هو میآید؟
صفی ز بچه و زن
که خسته میرود راه
و بر لبان آنها
صدای العطش، آه
تمام، پابرهنه
تمام دستبسته
نشان تازیانه
به دوششان نشسته
به روی نیزه چیزیست
در آن جلوتر انگار
نگاه کن ببین، هست
شبیه یک سر انگار..
سری که مثل خورشید
عجیب نور دارد
سری که در نگاهش
خدا حضور دارد
و آه... اندکی بعد
فقط غبار صحراست
به خود میآیم آرام
دوباره جاده تنهاست
دوباره جاده تنهاست
و کاروان گذشته
شعاع سرخ خورشید
از آسمان گذشته
غروب غصهداریست
دلم گرفته، تنگ است
دوباره لحظههایم
پر از سکوت و سنگ است
📝 #سیدسعید_هاشمی
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#شعر_عاشورایی
#کاروان_اسیران
🔹شعاع سرخ خورشید🔹
تمام آسمان، غم
زمین ترک ترک، خشک
تمام بوتههایش
تکیده، تک به تک، خشک
در این زمینه تفته
مگر که زندگی نیست؟
از اشتیاق و غوغا
فضا چقدر خالیست!
- نه، گوش کن! صدایی
ز روبهرو میآید
ببین در آن طرف کیست
که های و هو میآید؟
صفی ز بچه و زن
که خسته میرود راه
و بر لبان آنها
صدای العطش، آه
تمام، پابرهنه
تمام دستبسته
نشان تازیانه
به دوششان نشسته
به روی نیزه چیزیست
در آن جلوتر انگار
نگاه کن ببین، هست
شبیه یک سر انگار..
سری که مثل خورشید
عجیب نور دارد
سری که در نگاهش
خدا حضور دارد
و آه... اندکی بعد
فقط غبار صحراست
به خود میآیم آرام
دوباره جاده تنهاست
دوباره جاده تنهاست
و کاروان گذشته
شعاع سرخ خورشید
از آسمان گذشته
غروب غصهداریست
دلم گرفته، تنگ است
دوباره لحظههایم
پر از سکوت و سنگ است
📝 #سیدسعید_هاشمی
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#شعر_عاشورایی
#کاروان_اسیران
🔹سایهسار کودکان🔹
یک کاروان
میرفت ناآرام
از کوفه تا ویرانههای شام
همراه او
یک باغ از گلهای چیده
یک عمه
- کوه بردباری -
سنگ صبور غنچههای زخمدیده
در پیش چشمش پرپر یک دشت لاله
بر دامنش
یک دختر تنها
سه ساله
در دست عمه دستهای کوچک دختر
در چشم او تصویر توفان
در سینهاش
از خیمهها یک مشت خاکستر
اما دل او خانۀ رنگینکمان بود
با عمهای که سایهسار کودکان بود
با کاروان میرفت و پایش ناتوان بود
آن دختر کوچک
از بس هراسان بود
با چشمهایش آسمان را جستوجو میکرد
دنبال باران بود
-دنبال بابایی که از باران رهاتر بود-
عطر گلی گاهی میان دشت میپیچید
او را به یاد خندۀ بابا میانداخت
گاهی صدایی میرسید از روی یک نیزه
مثل نوای خواندن قرآن بابا بود
گاهی کسی او را صدا میزد: «رقیه!»
از عمه میپرسید: «پس بابای من کو؟»
او تشنۀ آرامش دستان بابا بود...
📝 #سیدحبیب_نظاری
📗 #هنگام_باران_بود
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#شعر_عاشورایی
#کاروان_اسیران
🔹شعاع سرخ خورشید🔹
تمام آسمان، غم
زمین ترک ترک، خشک
تمام بوتههایش
تکیده، تک به تک، خشک
در این زمینه تفته
مگر که زندگی نیست؟
از اشتیاق و غوغا
فضا چقدر خالیست!
- نه، گوش کن! صدایی
ز روبهرو میآید
ببین در آن طرف کیست
که های و هو میآید؟
صفی ز بچه و زن
که خسته میرود راه
و بر لبان آنها
صدای العطش، آه
تمام، پابرهنه
تمام دستبسته
نشان تازیانه
به دوششان نشسته
به روی نیزه چیزیست
در آن جلوتر انگار
نگاه کن ببین، هست
شبیه یک سر انگار..
سری که مثل خورشید
عجیب نور دارد
سری که در نگاهش
خدا حضور دارد
و آه... اندکی بعد
فقط غبار صحراست
به خود میآیم آرام
دوباره جاده تنهاست
دوباره جاده تنهاست
و کاروان گذشته
شعاع سرخ خورشید
از آسمان گذشته
غروب غصهداریست
دلم گرفته، تنگ است
دوباره لحظههایم
پر از سکوت و سنگ است
📝 #سیدسعید_هاشمی
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#شعر_عاشورایی
#کاروان_اسیران
🔹سایهسار کودکان🔹
یک کاروان
میرفت ناآرام
از کوفه تا ویرانههای شام
همراه او
یک باغ از گلهای چیده
یک عمه
- کوه بردباری -
سنگ صبور غنچههای زخمدیده
در پیش چشمش پرپر یک دشت لاله
بر دامنش
یک دختر تنها
سه ساله
در دست عمه دستهای کوچک دختر
در چشم او تصویر توفان
در سینهاش
از خیمهها یک مشت خاکستر
اما دل او خانۀ رنگینکمان بود
با عمهای که سایهسار کودکان بود
با کاروان میرفت و پایش ناتوان بود
آن دختر کوچک
از بس هراسان بود
با چشمهایش آسمان را جستوجو میکرد
دنبال باران بود
-دنبال بابایی که از باران رهاتر بود-
عطر گلی گاهی میان دشت میپیچید
او را به یاد خندۀ بابا میانداخت
گاهی صدایی میرسید از روی یک نیزه
مثل نوای خواندن قرآن بابا بود
گاهی کسی او را صدا میزد: «رقیه!»
از عمه میپرسید: «پس بابای من کو؟»
او تشنۀ آرامش دستان بابا بود...
📝 #سیدحبیب_نظاری
📗 #هنگام_باران_بود
✅ @ShereHeyat_Nojavan