eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
18.8هزار ویدیو
1.3هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gaamedo14 🕊༉ .کانال را به دیگران هم اطلاع رسانی فرمائید🌱؛ تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 در نیازهای زن و مرد 💟 : 🌷یک شریک جنسی خوب. 🌷یک همدم اهل تفریح. 🌷یک همسر جذاب. 🌷یک منزل دنج و آرام. 🌷تحسین، احترام، اعتبار، همکاری، پذیرش. 🌷یک همسر حمایت کننده و مشوق. 🌷یک همسر وفادار. 💟 : 🌹عطوفت و مهر ورزی. 🌹گفتگو و درد دلهای صمیمانه. ارتباط تعاملی و همدلانه. 🌹صداقت و صراحت. 🌹حمایت مالی. 🌹همسری که خانواده اولویت زندگی وی باشد. 🌹همسری دلسوز، محافظت کننده، پشتیبان. 🌹امنیت، اعتماد بنفس و تائید. 🌹یک همسر وفادار و متعهد. 🌹جدی گرفتن مشکلات کوچک آنها. 🌹توجه و رغبت نشان دادن به احساسات، عقاید، پیشنهادات و کارهای روزمره آنها. http://eitaa.com/salehinardabil
🌱"همان دختر کم‌حجاب، دختر منه، دختر ما و شماست؛ نه دختر خاص من و شما؛ اما جامعه‌ ماست"🌱 ❇️این جمله به نظر بنده چند وجه دارد: 1️⃣لزوم نسبت به همه دختران و پسران این کشور: 🍀همانطور که هر پدر و مادری در برابر تأمین نیازهای مادی، اعتقادی یا معنوی حال و آینده فرزند خود احساس مسئولیت می‎کند، در برابر دیگر فرزندان این کشور و به گفته ، نسبت به فرزندان این ''جامعه'' هم باید همین حس را داشته باشد. چراکه همین فرزندان، آیندۀ این جامعه را رقم خواهند زد. 2️⃣داشتن با افراد کم حجاب: 🍀گرچه حفظ عفاف و حجاب یکی از اصول اساسی و شعائر دین اسلام محسوب می‎شود، اما این مسئله دلیل بر داشتن حس برتری و نگاه از بالا و بی اعتنایی به افراد با اعتقادات ضعیف‎تر نمی‎شود. بلکه باید با همان و دلسوزی پدرانه و یا مادرانه با آنها رفتار کرد. همانطور که ایشان در برابر خواسته دختر بدحجاب برای گرفتن عکس با ایشان مقاومت نکردند و با روی خوش و برای چندمین بار از ماشین خود پیاده شدند و با او هم عکس گرفتند؛ که در نهایت همین روی گشاده شهید سلیمانی، باعث جذب آن دختر به شد. 3️⃣ قائل شدن بین دختر بدحجاب و بی حجاب: 🍀درواقع کسی که از روی ، سعی در بی اعتنایی به دین اسلام یا قوانین کشور دارد، با کسی که در دین خود کمی دارد، یا به اصطلاح بدحجاب است، متفاوتند و نباید به همه به چشم بدبینی نگاه کرد. http://eitaa.com/salehinardabil
🔴 💠 در منابع دینی، اگر تربیت مطرح می‌شود کاملاً به دختر و پسر توجه شده است، لذا آن جایی که قرار است مهارت‌آموزی لحاظ شود، توصیه شده، که به دخترها نخ‌ریسی یاد بدهید و به پسرها تیراندازی و سوارکاری. اما متأسفانه شاهد هستیم که امروزه برخی از خانواده‌ها، دخترانشان را به ورزش‌هایی ترغیب می‌کنند که این ورزش‌ها با ویژگی‌ها و جنسیت فرزندشان تناسبی ندارد. در بدن زنان و‌ مردان هر دو هورمون زنانه و مردانه به نام‌های استروژن و تستسترون، ترشح می‌شود، در بدن پسران، هورمون‌های استروژن و تستسترون با هم وجود دارد و غلبه با هورمون مردانه تستسترون است، اما افزایش سطح استروژن، ویژگی‌های مردانه را تحت‌الشعاع قرار نمی‌دهد. اما با روی آوردن دختران به ورزش‌های خشن و رزمی، ترشح مردانه‌ی تستسترون افزایش یافته و ویژگی‌های زنانه را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و روحیه‌ی آنها را کرده و با کارکردی که خداوند متعال برای دختران قرارداده است، تناسبی ندارد. 💠 لذا توصیه می‌کنیم، اگر می‌خواهید دختران را برای ورزشی تشویق و ترغیب کنید، ترجیحاً در آن ورزش، خشونت نباشد و همچنین جزو ورزش‌های سخت نبوده و با جنسیت، لطافت و ظرافت دخترانه تناسب داشته باشد. ♡••࿐ •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• http://eitaa.com/salehinardabil
💖 در نیازهای زن و مرد 💟 : 🌷یک شریک جنسی خوب. 🌷یک همدم اهل تفریح. 🌷یک همسر جذاب. 🌷یک منزل دنج و آرام. 🌷تحسین، احترام، اعتبار، همکاری، پذیرش. 🌷یک همسر حمایت کننده و مشوق. 🌷یک همسر وفادار. 💟 : 💚عطوفت و مهر ورزی. 💚گفتگو و درد دلهای صمیمانه. ارتباط تعاملی و همدلانه. 💚صداقت و صراحت. 💚حمایت مالی. 💚همسری که خانواده اولویت زندگی وی باشد. 💚همسری دلسوز، محافظت کننده، پشتیبان. 💚امنیت، اعتماد بنفس و تائید. 💚یک همسر وفادار و متعهد. 💚جدی گرفتن مشکلات کوچک آنها. 💚توجه و رغبت نشان دادن به احساسات، عقاید، پیشنهادات و کارهای روزمره آنها. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ چقدر شرمنده بانویش بود...😔💓 💭به یکشنبه فکر کرد. روزی که... 🌙سوم بود.. ✨هم . 💞و هم میشدند.. عجب .. عجب... عجب.. عجب .. علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را. یوسف برای حرفی به آقابزرگ... دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد. _شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید.😅 _چی باباجان😊 _هم اینکه یه برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. 🙈 آقابزرگ لبخند پهنی زد. _منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان😊 _اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین..😅 _چرا خودت نمیگی؟!😊 _اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما ، رو حرف شما حرف نمیزنن☺️ آقابزرگ پسرانش را صدا زد. کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد. _نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه😊 فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟! کوروش خان_ من حرفی ندارم😊 عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون.😊 یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت: _وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...!😕 محرم شده بود.. یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما محرمیت کجا و کجا...! فرق یاشار با یوسف درهمین بود..! یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی به دلبرش کند..! یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..😊جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و واجب. حق داشت درک نکند... 💠درکی نداشت،از اوج عشق ،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، و الهی میشد.. 💠 نداشت از ها. 💠از حرمت دلبرش که باید میکرد. 💠از پرده های حجب و . 💠از حجاب های . 💠از محرم بودن تا نامحرم بودن. 💠از هایی که با محرمیت کمتر میشد.. آقابزرگ که قبلا تجربه داشت. بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، داشت خواندن ...☺️😍 کم کم سفره پهن میشد... همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست. این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد.. بعد از صرف شام،.. همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم... یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت. _میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد.😔 شرمنده تون شدم.😔 _میدونم پسرم😊 با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت. _مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم.☺️☝️ طاهره خانم لبخندی زد و گفت: _از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین.😊 کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت. _خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط☺️ عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته.😊 حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید.😘☺️ نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد. باعلی دست داد... علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..😉 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی.... این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این که... یوسف این بار تنها نبود..☺️ دلگیر نبود..😍 مهمانی برایش کابوس نبود..💞😊ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود...😇 خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!😊👌 همه بودند... خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه. بعد از صرف ناهار... فخری خانم، میوه🍌🍎 و چای☕️ و شیرینی🍰 آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند. 🍃بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و 🍃بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود. ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را... جلو کشید. میوه ها را .هر کدام را میکرد. 🍎سیب را بصورت گل درآورد. 🍌موز را ستاره کرد. خیار را درخت. 🍊و پرتقال راخورشید. پوست ها را در ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید. همه مات حرکات ریحانه شده بودند.😟😯😧 حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم. یوسف دوزانو، ، ، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش.😍😎 دوهفته ای،... از محرمیتشان میگذشت.جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود. .. ، هنوز ریحانه بود. و یوسف بود.😞 حمید خواست شوخی کند. _میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.😆 حمید خندید.😂و به تبع حمید، بقیه...😂😂😂😂 💞یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..😔 💞ریحانه بقولش عمل کرد، باید میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، معشوقش. بود درست. بود درست. اما دلیلی خوبی برای نبود.😞☝️ ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقایوسف خودش هست برا همه چی. یوسف، کپ کرده بود...😳😍 ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد. _دل دریایی منو از کجا دیدی؟☺️ ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز🍌 را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت: _از که اون روز خوندید. از که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت .😊 تفسیری که شنیده بود... بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید... _این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟😊 _آره گرفته بودم ولی...😒 _ولی چی😊 باناراحتی نگاهی به مردش کرد. گفت: _هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.😒 چه چیز مهم نبود برای یوسف،..!؟ به فکر رفت.🙁 بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد...! را موکول به کرد. یوسف برشی از پرتقال 🍊را برداشت. بدست خانمش داد. شاید میشد.. رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را ندید.! اما همین صحنه را دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!😕 ادامه دارد...