eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👳🏻‍♂ سعی کنید تا جوان هستید؛ خصلت بد در وجودتان ریشه ندواند...! (ره)🌱 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• گرچہ دنیا چنین آشوب است درکنارِ تو حالِ‌ما خوب است حسین-؏-
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• گرچہ دنیا چنین آشوب است درکنارِ تو حالِ‌ما خوب است حسین-؏- [تھمت]⛔️ ³ - حواسمون‌باشه‌که‌هر‌گناهی‌که‌میکنیم؛ مانع‌اشک‌بر‌حسین-؏- میشه ! ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: "خاطرات سفیر" •• نویسنده‌‌ڪتاب: نیلوفر‌شاد‌مهری •• موضوع‌ڪتاب: خاط
ممنون از نگاهتون✨ - خوشبختانه موضوع ڪتاب "" باب‌میل همه‌‌ی شما بوده و ⁵⁰٪ از شما تصمیم گرفتید این ڪتاب رو حتما مطالعه کنید . . .😍📚 [گزارش] ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: "دخـتر شینـا" •• نویسنده‌‌ڪتاب: بھناز ضرابی‌زاده •• موضوع‌ڪتاب: روایت‌زندگی‌قدم‌خیر محمدی‌کنعان، همسر‌سردار‌شهید‌حاج ستارابراهیمی، قدم‌خیر‌ در سن²²سالگی، همسرش به شهادت رسیده و با وجود ⁵فرزند، ازدواج نکرده است و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد و... •• خریدآنلاین‌ڪتاب: https://basalam.com/sahifehnoor/product/51083 📖 ‌رو‌هرشب‌براتون‌می‌فرستیم:) ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' •• ایران؛ حداقل دوبرابر زمان جنگ برای برگشتن به جایگاه اولش زمان نیاز دارد . . .!؟ ✂️ [استاد‌ راجی] 🌐🇮🇷 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
🌺 🍃بوی عطر عجیبی داشت؛ نام عطر را که میپرسیدیم جواب سربالا میداد. شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود: به خدا قسم هیچوقت به خودم عطر نزدم هروقت خواستم معطّر بشوم از ته دل میگفتم «السلام علیک یا اباعبدللّٰه الحسین(ع)»✨♥️ 🎙🌹 تولد:¹³⁴³ اصفهان شھادت:⁸دی¹³⁶⁵ شلمچه ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
...! چشمی که به حرام عادت بکنه .. خیلی چیز هارو از دست میده ! که یکیش شهادته :)) ...!؟ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
مداحی آنلاین - صحن با صفا - حنیف طاهری.mp3
5.25M
☁️🌙☁️ 〖من مهر ولا دار گر بار خطا دارم در روز قیامت هم شادم که رضا دارم〗 🎤حنیف طاهری ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: "دخـتر شینـا" •• نویسنده‌‌ڪتاب: بھناز ضرابی‌زاده •• موضوع‌ڪتاب: رو
🧕🏻 ⃣ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من ڪه به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، ڪه همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج ڪرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزڪرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یڪی از روستاهای رزن زندگی می ڪردیم. زندگی ڪردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های ڪشاورزی بزرگی احاطه ڪرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاڪستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی ڪوچه های باریڪ و خاڪی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می ڪردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسڪ هایی ڪه خودمان با پارچه و ڪاموا درست ڪرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسڪ ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می ڪردیم.... 📚 ✏️نویسنده: بھناز‌ضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_اول1⃣ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من ڪه به دنیا
🧕🏻 ⃣ نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش ڪه بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.» پسرعموی پدرم یڪ چادر سفید ڪه گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز ڪرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز ڪنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت ڪنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین ڪه ڪسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!» بعضی وقت ها مادرم از دستم ڪلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می ڪردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می ڪردم. 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👳🏻‍♂ مهمترین ڪنڪور ما سوال قبر است! فشار مرگ آن چنان روی اعصاب و مغز فشار می‌آورد که "الفبای دین" هم از یاد ما می‌رود . . .! 🌱 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• گرچہ دنیا چنین آشوب است درکنارِ تو حالِ‌ما خوب است حسین-؏-
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• گرچہ دنیا چنین آشوب است درکنارِ تو حالِ‌ما خوب است حسین-؏- [ریا]⛔️ ⁴ - حواسمون‌باشه‌که‌هر‌گناهی‌که‌میکنیم؛ مانع‌اشک‌بر‌حسین-؏- میشه ! ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌸⇦ [‌مشھد‌الرضا"؏"✨] ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⠀ ⠀⠀ོ ⠀⠀⠀ ⠀ོ ⠀⠀ ⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀ོ ⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀ ⠀⠀ فصل پرواز شده ⠀ حق بده دلتنگ شوم!🌿✨ "أَلسَّلٰامُ‌عَلَیکَ یٰاعَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
. . .! یعنی الان، تو صحن انقلاب، روبه روی گنبد، تو اون حجره‌ی کنج صحن، رو اون سکوی سنگی، ؟! :) ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
4_5807427457917125206_5998972386454537230.mp3
8.83M
☁️🌙☁️ •〖از سر جادھ راه افتاده . . . 〗• 🎤حاج‌محمود‌کریمی ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_دوم2⃣ نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گ
🧕🏻 ⃣ می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم ڪوچڪ تر بودیم ازدواج ڪردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.» از اینڪه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای ڪه به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا ڪند؛ اما مگر فامیل ها ڪوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می ڪردند تا رضایت پدرم را جلب ڪنند. یڪ سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یڪ شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. ڪمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یڪی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریڪ بود و ڪسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را ڪه مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. ڪمی بعد، عموی پدرم ڪاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت ڪردند.» آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا ڪشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش ڪاری ڪرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فڪر ڪن صمد پسر من است.» پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می ڪرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده ڪرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80