eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
🔎 مهندس بازرگان به ما درس ترمودینامیک درس می داد.🤓 یک بار در امتحان به مصطفی نمره ۲۱/۵ داده بود. 😐صدای اعتراض بچه ها درآمده بود.🙄 استاد گفت: نمره برگه امتحانی ۱۸ هست و نمره جزوه ۲ اما این جزوه آن قدر زیباست که استحقاقش بیش از نمره دو است.☺️ ...🤔 @shohaadaae_80
📖 👿تقلب👿 ☝️ اگر ببینم یکی از بچه‌ها در امتحان تقلب می‌کند می‌تونم به مراقب اطلاع بدم؟ اگر حقم ضایع شود باید سکوت کنم؟ ✅ بر‌اساس فتاوای آیت‌الله خامنه‌ای •🖌| @shohaadaae_80 |🖌•
🌹 زمانی که به عنوان نفر اول کنکور سراسری در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد ؛ 💪🏻 دلش آرام نگرفت و راهی جبهه‌های جنگ شد:)🌱 شهید احمد‌رضا ‌احدی🌺 •📚| @shohaadaae_80 |📚•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 بی‌مایه فطیره👆🏻 🎙 باید خوب درس خواند تا... ⚠️ پاسخ حضرت‌آقا به سوالی که شاید ذهن شما را هم درگیر کرده باشد‼️ •📖| @shohaadaae_80 |📖•
🔔 👀حالت چشم دانش آموزا در موقعیت‌های مختلف👇🏻 👨🏻‍🏫- هنگام درس دادن استاد سر کلاس : (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) 🔖- وقتی استاد خبر امتحان رو میده : (o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O) 📝- موقع امتحان : (←.←) (→.→) (←.←) (→.→) (←.←) (→.→) ✂️- وقتی استاد موقع امتحان حواسش جمع میکنه واسه مچ گیری : (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) 👨🏻‍💻- وقتی که نمره‌ها رو میزنن : (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) •🖊| @shohaadaae_80 |🖊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_چهل‌و‌هفتم7⃣4⃣ به خودش که آمد مقابل مدرسه ی مادر ایستاده بود. دستش رفت سمت جیبش تا
🍀 ⃣4⃣ مي روم سمت هال. يك دستش به پشت سرش است و كلاسور علي دست ديگرش.تا بخواهم تكان بخورم، علي مي دود و كلاسور را مي گيرد. برق رضايت و اخم، چهره ي من و او را متفاوت مي كند. سعيد مي پرسد: -قضيه چيه؟ -خودخواه هاي بوق، برداشته بودن كه برادران فداكار پيداش كردن. با تشر به مسعود مي گويم: -فيلسوف جان! تو زير مبل چي كار داشتي؟ -من چه مي دونستم گنج شما اين جاست. خودكارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم كه....هوي علي!ديه ي پس كله ي من رو بده. جايزه اي هم كه براي پيدا شدن دفترت تعيين كرده بودي هم، همين طور. -هوم! خودم نوكرتم. مي آيم سمت هال و دلخور مي نشينم كنار مبل ها و روزنامه را از روي زمين برمي دارن. پيش خودن مي گويم: -امروز، روز من نيست. تا حالايش كه به نفع نبوده. خودكار مسعود را از دستش مي كشم و روزنامه ي تا زده را مي گذارم روي پايم. سعيد از روي مبل سرك مي كشد طرفم. -استاد سودوكو، منم راه مي ديد؟ علي چايي مي گذارد مقابلم. با فاصله از من روي زمين مي نشيند. -كاش اين قدر كه در سودوكو استادي در حل جدول پنج تايي زندگي ات هم قَدَر بودي. سعيد مي گويد: -علي جان! بسه. اين سعيد آبي پوش را دوست دارم تي شرتش را ديشب خريد. بنده ي خدا چقدر هم دعوا شنيد كه چرا تك خوري كرده است. صبح رفت براي هر دوتايشان خريد. حالا كي خود خواه خر است؟ مسعود ژست فيلسوفانه اي مي گيرد و مي گويد: -من يه پنج ضلعي كشف كردم كه مخصوص انسان هاست! اين پنج تا ضلع ليلي رو خدمتتون عرض كنم: ضلع ١: خود خواهي ضلع٢: خودشيفتگي ضلع٣: خود خوري ضلع٤: خرفتي ضلع٥ هم كه از ضلع هاي كاربردي و اصلي و پر نقش در زندگي هر فردي است، خريت است آقا جون. خريت كه قرار بوده اختصاص به الاغ داشته باشه و من نمي دونم چرا انسان ها اين قدر اصرار دارند كه اين صفت رو داشته باشند! كنار روزنامه اين ضلع ها را مي نويسم و به هم وصلشان مي كنم. مسعود چايي اش را سر مي كشد. چرا خود خودخواهش را نمي گويد كه هر چه لباس دارد بايد يقه دار باشد، و الا جنجال مي كند. حتي اين تي شرت نارنجي اش. كله اش خراب است.نارنجي هم شد رنگ آن هم با صورت سبزه اش. فقط زير پوش هايش بي يقه است. سعيد مي گويد: -احتمالا اين همون پنج ضلعي نيست كه من خدمتتون عرض كردم. چون خود شما اين پنج ضلع رو بارها تجربه كردي و حالا اين قدر مسلط داري دفاع ارائه مي دي. مسعود استكانش را زمين مي گذارد و مي گويد: -اتفاقا اتفاقا من و شما نداريم كه.شما فكر كن. من استفاده مي كنم. البته اغلب بلكه نزديك به نود و نه درصد آدم ها اين تجربه شگرف رو دارند، منم روش. علي مرموزانه سكوت كرده است. از علي بدم مي آيد. يك ماژيك بر مي دارم و....
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_چهل‌و‌هشتم8⃣4⃣ مي روم سمت هال. يك دستش به پشت سرش است و كلاسور علي دست ديگرش.تا بخ
🍀 ⃣4⃣ اول ريش هاي مرتبش را رنگ مي كنم بعد روي لباس ورزشي سفيدش هر چه دلم مي خواهد مي نويسم. مسعود كوتاه نمي آيد: -اصولا آدم ها خيلي خودشون رو قبول دارند. فكر خودشون، ايده خودشون، كار خودشون. بگو علي، كمك بده.. -حرف خودشون، برنامه ي خودشون، مشكل خودشون، دست پخت خودشون، قيافه و تيپ خودشون، مدرك خودشون. موهاي مشكي اش را هم از ته مي تراشم. ابروهاي بهم پيوسته اش را هم تيغ مي زنم. بي ريختش مي كنم. -اوكي چه مسلط! لطفا ادامه نديد. داري سطح بحث رو پايين مي آري. بعد از اين خودِ خر سوارشون كه حاضرم هم نيستند يك كم، يه ذره روش فكر كنند و كوتاه بيان و نقدي بپذيرند مي رسند به كجا؟ به...اگه گفتي؟ مي پرم وسط و مي گويم: -به خود شيفتگي مسعودي مي رسه. كم نمي آورد. بلند مي شود پاچه شلوار ورزشي اش را بالا مي گيرد و اداي پرنسس ها را در مي آورد و زانو خم مي كند و احترام مي گذارد. مسعود عوض بشو نيست،هر چند كه تو را يك انسان عوضي جلوه بدهد و بخواهد كه سر جايگاهت بنشاند. -به خود شيفتگي! آفرين خواهر گلم! دو زار قيافه نداره، كلي به خودشون ور مي ره. صاف صاف را مي ره و توقع هم داره همه از بغلش كه رد مي شن بگن عروسك. دو زار فكرش نمي ارزه، ايده ش دزديه، كارش به درد عمه ش مي خوره، رفته جاي سمت رياست نشسته. چند نفر هم مقابلش دولا راست مي شند اوه ديگه هيچي. از شهرستان ساكن تهران بي در و پيكر شده، از دماغ فيل افتاده انگار به اين ها مي گن چي:خود شيفته. سرم را از روي روزنامه بلند نمي كنم. كلمات مسعود را كه حس ميكنم دقيقا من مخاطبش هستم، کنار روزنامه سیاه قلم می کنم و کنارش عکس شان را می کشم منتهى کج وکوله و بی ریخت. طاقتم دارد تمام می شود. مسعود به سعید میگوید: - قربون پات، یه چایی بده. نه اینکه عادت به سخنرانی ندارم گلوم اذیت می شه۰ خودکارم رومی کوبم زمین و میگویم: - لازم نیست این قدر انرژی بذاری سخنرانی کنی، بعدش مثل من خود خوری می کنه. آن قدر غرق مشکلات خودش میشه که خرفت می شه، نمی تونه درست ببینه، درست تصمیم بگیره، و این عین خریته . راحت باشی آقا مسعود. :با پررویی میگوید: - دور از جون ! دور از جون. رومی کنم به علی که سعی می کند نگاهم نکند و میگویم: - داداش محترم نظر شما هم قطعاً همینه دیگه : دور از جون دور از جون. علی با انگشتش روی قالی چیزهایی می نویسد و جوابی نمی دهد. مسعود انگار پیش بینی اینکه من حرفش را قطع کنم و عصبی بشوم را نکرده بود. ملتمسانه علی را نگاه می کند... علی اما دل از گلهای قالی نمی کند. مسعود رومی کند سمت من و میگوید: -لیلا... نفسش با صدا بیرون می دهد، حس می کنم در محاصرهٔ برادرهایم افتاده ام و راه نجاتی ندارم. با تشرمی گویم: -مسعود جان! بد هم نیست امروز تکلیف این غم و غصه مشخص بشه. این قدرهم شماها اذیت نباشید که با من خودخواه و خودشیفتهٔ خودخور خرفت خر، با طعنه حرف بزنید. امروز تکلیف این غم و غصه مشخصی بشه. خر با طعنه حرف بزنید. سعید ناراحت به مسعود میگوید: - دیگه حرف نزن. مسعود محزون شده، نگاهم می کند. سعی می کنم بغض نکنم. رومی کنم به علی: - چه کارکنم فکرو ذکرت از من خالی میشه و راحت می شی، فقط یه غصه داری اون هم منم. هر کاری بگی می کنم. علی با اخم چنان به سمتم برمی گردد که سعید با دستپاچگی علی را صدا می کند. جمع ساکت است و سعید نمی گذارد که آنها حرفی بزنند و خودش میگوید: - لیلی! این که حرف های مسعود رو به خودت گرفتی اشتباه محضه. حرف امروز مایه چیز دیگه ایه. ما قبول داریم که سال ها دور کردن تو از محیط خونه و جمع ما و زندگی با مادربزرگ سخت بوده . ولی تو چرا خوبی هایی روکه داشته نمیبینی؟ نکات مثبتی که فقط نصیب تو شده و نه کس دیگه ای. یک سختی بوده، قبول. اما بقیه ش که خیر بوده چی ؟ والا همهٔ انسان ها دچار خودخواهی هستن. من هم هستم. وقتی می گم می خوام بخوابم همه ساکت باشید، یا این غذا رو نمی خوام فلان غذا رو درست کنید. خود این مسعود هم گیرشه. وقتی این قدر خودخواهه که میگه من میخوام برم خارج برای درس خوندن و زندگی، چون اونجا پیشرفت و امکانات وکوفت و زهرمار دارند که ایران نداره عین خود خواهیه. چون اگه خود خواه نیست که آسایش خودش مهم باشه، باید بمونه يا بره و برگرده به کشور و مردمش خدمت کنه؛ نه اینکه استعدادشو خرج دیگران کنه که چی؟ که تحویل میگیرند و آسایشم فراهمه. این خودشیفتگی که خودمحوری و خرفتی و عین خريته . گندم کشورت رو بخوری و سرمایه بشی برای دشمنات ! مسعود براق میشود به صورت سعید و میگوید: - حرفت رو زدی دیگه ... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
09.mp3
15.71M
☁️🌙☁️ تو یار دݪ شڪستگے هاے منے💔 🎙سیدرضا نریمانی 🌺 @shohaadaae_80
😍در ۹۸‌ساعت‌و‌۱۰‌دقیقه حاصل‌مطالعه یک‌عده سرباز‌دهه‌هشتادی‌ بود📖 ✍🏻 📚مقدار مطالعه امروزتون به عنوان یک چند ساعت بود!؟⏰ https://harfeto.timefriend.net/544239781 👆🏻✨
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 خیلی درس می خواند. هلاک می کرد خودش رو.🤕هر بار که به او می گفتم: «بسه دیگه. چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟»😒 می گفت: «اذیتی نیست😊 اولاً که خیلی هم کیف می ده،😋 دوماً هم وظیفه مونه.🙂 باید این قدر درس بخونیم که هیچ کسی نتونه بگه بچه مسلمون ها بی سوادن.»🚫😌 🍃|•شهید محمد علی رهنمون•|🍃 ...🤔 @shohaadaae_80
📖 📐 لوازم‌التحریر ایرانی📐 ❓ اگر لوازم‌التحریرم را به خاطر این‌که ایرانی است بخرم، ثواب برده‌ام؟ ✅ بر اساس فتاوای آیت‌الله خامنه‌ای •🖌| @shohaadaae_80 |🖌•
🌹 👤می گفت: یادتون باشه یک بُعدی نباشید.❌ بهتره دکترِپاسدار یا مهندسِ‌پاسدار باشید.👨🏻‍⚕👷🏻‍♂ تا اینکه بخواید فقط پاسدار باشید.💤 نگذارید ایران بعد از پیروزی از قلمرو علمی عقب بمونه.🧠 🌺شهید بهرام گل‌آور •📚| @shohaadaae_80 |📚•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 ، 🇮🇷 🎙مقام معظم رهبری 💚خطاب به دانش آموزان •🔖| @shohaadaae_80 |🔖•
🔔 👓دقت کردین 10 فصل امتحان داشته باشی فقط یه صفحش رو نخونده باشی دقیقا همه سوال ها از اون صفحه میاد.🔖 گفتم نزدیک امتحانا هس اون صفحه هه رو بخونید😅📖 •🖊| @shohaadaae_80 |🖊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_چهل‌و‌نهم9⃣4⃣ اول ريش هاي مرتبش را رنگ مي كنم بعد روي لباس ورزشي سفيدش هر چه دلم م
🍀 ⃣5⃣ سعید محکم میگوید: - نه با تو هنوز همهٔ حرفم رو نزدم. تزمطرح می کنی این قدر مرد باش که اول روی خودت پیاده کنی و بعدا مردم رو با تیغت راه راه کنی. مسعود چشم و ابرویش را درهم میکشد و سری تکان می دهد و سعید هم ناراحتتر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد. علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوریم. هردوسکوت میکنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوایشان شده سراین مسئله بوده. مسعود با قیافهٔ حق به جانبی میگوید: - حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشومی کنم. با صدایی که از ته چاه هم در نمیآید میپرسم: - کارای چی؟ - هیچی بابا! پذیرش دانشگاه رو دیگه! علی یقهٔ مسعود را میگیرد و چنان به دیوار میکوبدش که صدای نالهٔ مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعید ومن گرفته است. یقهٔ مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم میلرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگیرم سیلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته . است. یقهٔ مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بیرون می زند. مسعود تا به حال سیلی نخورده بود. سعید تا به حال سیلی خوردن مسعود را ندیده بود و من علی را باور نداشتم. بلند می شوم. مسعود هنوز به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ایستم و دستان لرزانم را در دو طرف صورتش می گذارم. ای دستان علی بالای ریش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم نوازشم می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پیشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند پی سعید. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعید را می گیردو بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان، به دیوار تکیه می زنم و همان جا می نشینم. کسی در ذهنم مدام زمزمه میکند که ((خانه پدرمی خواهد)). علی کجا رفت ؟ در سالن که بازمی شود سربلند می کنم به امید دیدن علی، اما وقتی مادر در آستانهٔ در ظاهر می شود، چشم میبندم تا اشکهایم را نبیند. زبانم به زحمت میچرخد و جواب سلامشان را می دهم. سکوت خانه و هوا و فضایش ان قدر غیر عادی هست که جویای پسرها بشوند. پدر که میپرسد با بغضم چند کلمه ای میگویم. ابروهای درهم کشیدهٔ پدر میلرزاندم. پدر میرود سمت اتاق. عجیب بود که به خبر واکنشی نشان نداد. سعید از اتاق بیرون می آید. شمارهٔ علی را میگیرم. صدای زنگ گوشی اش از خانه بلند می شود. مادر با لیوان آب می رود پیش پدر و مسعود. سعید لیوان آب و یک شیرینی میدهد دستم. نمی توانم تشکر کنم. مینشیند مقابلم. - استادی داریم که دائم توی گوش بچه ها می خونه که اینجا موندن فایده نداره. عمرتون روتلف نکنید. اونجا از همین حالا که برید امکانات می دهند و بعد هم شغل ودرآمد تون تضمینه . خیلی بچه هاروهوایی کرده. شیرینی توی دهانم مزهٔ بدی می دهد. با آب قورت می دهم. آب هم تلخ است. میگویم: - این استادتون نمیگه خودش این جا چه کار می کنه ؟ چرامونده و نرفته؟ نکنه خنگه، قبولش نکردن. یا مأموره که بشینه بدی هاروجار بزنه، خوبی هاروانکار کنه؟ سعید پوزخندی میزند و میگوید: - یه بار رفتم دفترش، بهش گفتم: اون کشورها که این قدر دنبال بچه های با استعداد ما میگردن با حقوق و مزایا، چرا روی جوونای خودشون برنامه نمی ریزن؟ این قدرکه خرج جوون ایرانی می کنند، یک دهمش رو خرج جوون خودشون بکنند زودترنتیجه می گیرند. - چی گفت ؟ سری به تاسف و نگاهی نامیدانه به من میکند و با دست صورتش را ماساژ میدهد. ذهنم مشوش حال علی است. چرا این طور کرد. از سعید می پرسم. نفس عمیقی میکشد و میگوید: - نمیدونم. شاید میخواست به مسعود بگه، دشمن دشمنه. اگه یه روز هم منتت رو می کشه چون بهت نیاز داره، والا به وقتش ضربه ای که میزنه هوش از سرت می پرونه. کاش مسعود میدانست دنیایی را که او برایشان آباد می کند، می شود دست زور بالای سرمظلوم. سعید بلند می شود و میرود سمت در حیاط و میگوید: - بچه های ما، این قدر دنیا بین و بی غیرت نیستند فقط کاش موقعیت ایران رو میشناختند. سعید می رود دنبال علی. باید راهی پیدا کرد. در کتابخانهٔ پدر دنبال چمران می گردم. میخواهم بدهم مسعود بخواند. تا شب از علی خبری نمی شود. پدر لباس میپوشد. من چادر سر می کنم و جلوی در کنارش می ایستم. نگاهم می کند و حرفی نمی زند. مادر ظرف غذایی به پدر می دهد که سهم علی است. در خانه را که بازمی کنیم مسعود صدایم می کند. روبرمی گردانم. دارد کفش هایش را می پوشد. دنیا را انگاردو دستی تقدیمم کرده اند... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهم0⃣5⃣ سعید محکم میگوید: - نه با تو هنوز همهٔ حرفم رو نزدم. تزمطرح می کنی این
🍀 ⃣5⃣ پدر حرفی نمی زند. این اختیار دادن هایش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ اما مسعود می گوید: - شما می دونید کجاست؟ -نه! پیش شما بوده از خانه بیرون رفته. من باید بدونم؟ ناراحتی اش را با همین جمله بروز می دهد. یعنی توقع داشته مانگذاریم برود. پدریک راست می رودخانهٔ طالقان. یک درصد هم احتمال نمی دادم که اینجا آمده باشد. چراغ اتاق روشن است. پدر ظرف غذا را می دهد دستم. یعنی من اول باید سراغ علی بروم؟ داخل اتاق خودم روبه حیاط ایستاده و موهایش ژولیده است. رنگ صورتش از ناراحتی تیره شده است. ظرف غذا را روی میز میگذارم و بی طاقت بغلش می کنم. سرم را می بوسد. خوشحالم که آرام است. -مسعود چرا اومده؟ - بَد نَشو علی! خودش داره دیوونه می شه. در ظرف غذا را بازمی کنم و قاشق را درمی آورم: - بیا چند لقمہ بخور. - مسعود خورده؟ - نه! میشه این قدر مسعود مسعود نکنی. - کمرش خوبه؟ مطمئنم کمرو صورت مسعود خوب است. اما دقيقا حال دل وذهن على را نمی دانم. همه را با رفتارش متحیر کرده است. دست علی را می گیرم و به زور می نشانمش چند لقمه بخور بعد صحبت می کنیم. کاش مادر بود. من بلد نیستم بچه داری بکنم. آن هم پسرتخس وبدقلق -پدر چي گفت؟ مادر خوبه؟ نگاهش مي كنم. بنده ي خدا نگران كدام از ماست؟ -مادر خوبه كه تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلا نگران تو نشد كه هيچ. نپرسيد چرا زدي باز هم هيچ. فقط از اين كه پسرس از برادرش كتك خورده تا دم سكته رفت. قاشق از دست علي مي افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم. حيران بلند مي شود ، دو قدمي مي رود سمت درو بر مي گردد. نگاهم مي كند.دلم برايش مي سوزد. هر چقدر من گستاخم، علي خاكسار است. كلافه دستي به موهايش مي كشد، دوباره مي رود و بر مي گردد.بايد كمكش بدهم. اما نه الان كه خودم به خجالن رسيده ام.بار سوم كه مي خواهد برود، پدر در آستانه ي در قرار مي گيرد. علي پا پس مي كشد. پدر اخمالود است و لب هايش را به هم فشرده كه حرفي نزند. علي خم مي شود. پدر نمي گذارد دستش را ببوسد و در آغوش مي كشدش و كنار گوشش مي گويد: -وقتي اعتراض مي كردي، لجبازي مي كردي، سر به هوايي مي كردي، جواني رو تجربه مي كردي، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از حدش تجاوز كنه. مسعود، مسعوده. نه علي،نه ليلا و نه سعيد. داشته هايش رو ببين نه خطاهاشو. چه كردي با خودت علي؟ما نميتونيم فرمان زندگي كسي رو دست بگيريم. فقط مي تونيم تابلوي راهنماي مسيرش باشيم. علي در آغوش پدر سكوت كرده است. اخمي كه بر پيشاني پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علي انعكاس پيدا مي كند. پدر علي را از آغوشش جدا مي كند و بازوانش را فشار مي دهد و مي گويد: -آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدي. دارم فكر مي كنم مگر مي شود كسي در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود. مسعود به چهارچوب در تکیه می کند. خشم دوباره در صورت علی می دود. مسعود می خندد و می گوید: - با این کاری که کردی دو دل شدم که برم آمریکا یا فرانسه. خنده ام می گیرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند. جلو می رود و جای سیلی هایی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گیرد و می گوید: - این جا رو هم لیلا نوازش کرده. هم بابا بوسیده، هم جای اسکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواه خودشیفته ی خر هستیم که من خرتر از تو. علی نمی خندد که هیچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند‌. از اتاق می رود بیرون. مسعود کوتاه آمده آما علی نه! بر می گردیم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هایش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصیحت. تنها حرف هایی می زند که راه و چاه را نشان می دهد؛ راه درست به هدف رساننده. سحر است که می رسیم. مادر و سعید بیدارند. همان جا توی حیاط کنارشان می نشینیم. سعید با سینی دم نوش می آید و می گوید: - این چایی آخر روضه است. نمی خواهم، اما بر می دارم و راهی اتاق می شوم. امشب باید از فضای خانه قدم بیرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است. شاید در زیر سایه ی بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شاید هم مجبور شوم خودم را به جای دیگران بگذارم ببینم چگونه تصمیم می گیرم. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها به این فکر کردین که چرا درسهایی رو که میخونیم بعد از امتحان فوراََ فراموش میکنیم!؟؟😏📖
17.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 چرا خوب درس نمی خوانیم؟ چرا درس هایی که می خوانیم، زود فراموش می کنیم؟ 🎙آیت الله حائری شیرازی •📘| @shohaadaae_80 |📕•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR - shoor 3 - shahadat imam hasan askari 1398 - banifatemeh.mp3
3.44M
☁️🌙☁️ قلب من بہ شوق اسمتون تپیده ڪوچہ ڪوچہ قلبم بنام شهیده 🎤سیدمجید بنی‌فاطمہ •✨| @shohaadaae_80 |✨•
😍در ۴۷ ساعت و ۴۵ دقیقه حاصل‌مطالعه یک‌عده سرباز‌دهه‌هشتادی‌ بود📖 ✍🏻 📚مقدار مطالعه امروزتون به عنوان یک چند ساعت بود!؟⏰ https://harfeto.timefriend.net/540062307 👆🏻✨