”رزا ، به نقاشی علاقه داری؟”
نورا ، به رزا که بر روی تابلو شگفتی خلق میکرد زل زده بود.
رزا ، قلم را بر میز نهاد و رویش را سمت او چرخاند و گفت:
”نقاشی ، مثل یه ارامشه ، شبیه نوشتن برای یه نویسنده و یا عکاسی برای یک عکاس ، کِشیدن هم برای یک نقاش ضرورت زندگیه!”
برای ᴬᴿᵀ| از طرف ِکتابخانهیخیابان64
[کاسا ، چرا زندگی بعضی اوقات روی تاریک خودشو نشون میده؟]
و کاسا ، درحالی که در تلاش بود چوبهای خشک را به آتش تبدیل کند تا از گزند سرمای سوزناک ِبیرون از غار در امان بمانند ، ارام پاسخ داد ..
”چون اگه زندگی فقط شادی باشه ، دیگه اسمشو نمیزارن زندگی! اون با سختیهاش اسم گرفته.”
برای گلطوبی |از طرف ِکتابخانهیخیابان64
”همهی ما به زودی تبدیل به داستان خواهیم شد آگاتا !”
اگاتا ، با چشمانی نگران به ملکه چشم دوخته بود ، بغض بر گلویش چنگ میانداخت ولی نمیتوانست چیزی از غمی که با رفتنش بر دل او خواهد انداخت بگوید و ارام گفت:
” ما داستان هایی میشیم که مادرها برای کودکان و تاریخدانها برای هم تعریف میکنن ولی دلمیرا ، تو تبدیل به یک اسطوره خواهی شد ، ملکهی نلسون!”
برای گلارین| از طرف ِکتابخانهیخیابان64
”عشق چه مزهایه نارا ؟”
نارا ، در حالی که مقابل یک آینه ، خود را میان آن لباس ِسفید عروسی نظاره میکرد و از عمقجان لبخندی بر لبش نقش بسته بود لب زد:
” عشق ، نه رنگ داره و نه طعم ، عشق در ژرف زندگیه! و مثل زندگی ، گاهی حیات رو هدیه میده و گاهی اوقات جآن میگیره!”
برای دوردستهایآبی| از طرف ِکتابخانهیخیابان64
”توی کشورهای اطراف ، تو را یه پرنسس میدونن کایرا ، اما تو ..”
کایرا ، شمشیرش را غلاف کرد و رویش را از ادمک تمرینی برگرداند سوی دستیارش ، دستی میان مویهاسش برد و کنارشان زد و گفت:
” زندگی نامردتر و سرنوشت سختگیر تر از حد انتظاراته و طوری برای من نوشتند که از ابتدای تولد ، هیچوقت مثل یک فرزند دوک ِواقعی زندگی نکنم!” چشمان ِسرخش ، بیش از پیش غمگین بود.
برای ِچاپل | از طرف ِکتابخانهیخیابان64
کتابخانهٔخیابان64
الوعدهوفا ؛
انشاءالله که مورد پسندتون باشه ،
دستتون ممنون بابت شرکت🤍.
کتابخانهٔخیابان64
؛ شبهای بیتو ، دوباره همان چوب ِشکنندهام که از شرف خرد شدن است! همانگونه آزرده ، غمگین ، رنج دیده.
آن شبهای سرد ، در حالی که به تاریکی فضای اتاق زل زده ام و به هیچ چیز فکر نمیکنم ، صدای نفس هایم را میشنوم که هر دم و بازدمش ، تو را ، بودن تورا از ژرف جان میطلبد.
صدای تیک تاک ِساعت که آرام گذر زمان را نشان میدهد ، ثانیه ها به دقایق ، دقیقهها به ساعتها تبدیل میگردند و من ، هنوز در از برزخ ِذهن ، ماندهام!
شبها همین است ، برایش مهم نیست چگونه صبح را به قدرتمندترین حالت خود گذراندهام! سر بر بالشت که بگذارم ، خوب میداند جای دردهایم را ، دقیقا سراغ خودشان میرود و رویشان نمک میپاشد تا درد ، تازه گردد و اشکهای خفته ، راه خویش را بر گونههایم پیدا کنند.
شب نامرد است عزیزم ، مخصوصا شبهایی که نیستی ، تنها و ترسیده میان همین اتاق ، حس رها شدگان را دارم ، حسی که فقط با پای نهادنت بر زندگیام ، فراموشش کرده بودم!
درد ، غم ، تنهایی ، رها شدگی ، اینها تماما با من همراهاند ، هرگاه به استراحت مینشینم ، آنها نیز چون جای دیگری ندارند ، گاهی در کنارم ، گاهی در آغوشم و گاهی روی قلبم مینشینند!
نمیدانم عجیب است حرفهایم با تو را مینویسم؟ از آنجا که قطعا هیچگاه در مقابلت اینها را نمیگویم ، حتی اگر سخت باشد مقابلت لبخند میزنم ، برایت از آن دو خردسال داستان میگویم و تا لبخندت را نبینم ، خیالم راحت نمیشود ، آنگاه شاید اندکی شب ِتنهای ِپیشین را فراموش کنم ، شاید قلب ِمن نیز مرهم دارد ، مرهمش پیدا شود ، اما ترجیح میدهم اول تو التیام یابی ، لبخند بنهی و آسوده گردی و پس از آن ، اگر فرصتی برای زندگیام ماند ، آنگاه فکری برای تسکین درد قلبم نیز خواهم کرد. دوستدار ِتو ، من.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten | #نامهها