چون نگه کردم
سر من بود پُر از عشق او
من برون از هر دو عالم
منظری را یافتم
#دیوان شمس_ مولانای جان
یکی از جلوههای زیبای عشق، دیدن نادیدنیها در معشوق است.
ویژگیهای آشکار معشوق را همگان میبینند اما تنها عاشق است که میتواند پنهانیترین بخشهای وجود معشوق را ببیند.
این توان، وسعت و عمق دید در عاشق به واسطهٔ عشق به وجود میآید.
عشق وسعتدهندهٔ بینش آدمی است. چشم عاشق چشمی است که هیچ ذرهای نمیتواند خود را از آن مخفی کند.
این چشم اما چشم سر نیست، چشم دل است.
چشمی که در درون زاییده میشود و عاشق را چنان بینا میکند که هر آنچه را در درون و برون معشوق هست میبیند.
چنین دیدنی لذّتی شگرف نیز به همراه دارد.
لذّتی که صرفاً با تماشا حاصل میشود و تماشا نقطهٔ آغاز غرق شدن عاشق در بحر وجود معشوق است.
عاشق هر چه در این بحر بیشتر غرق میشود
بر حیرتش افزوده میشود.
حیرت حاصل دریافتی آنی و عمیق است.
عاشق درمییابد که معشوق او صاحب جمیع زیباییها و حسنات است و شبیه و نظیری در عالم ندارد.
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
"معنی #خرابات در عرفان"
اینکه عده ای آمده و خرابات را به معنی جای مخروبه و یا جایی برای نوشیدن می و شراب و از این دست خزعبلات معنی کرده اند نشان عدم سواد و مطالعه کافی است و یا تعمداً چنین می کنند.
خرابات در اصل جایی و مرتبه ای است که شخص سالک و عاشق در آن از تمام انانیت ها و منیّت ها رهایی می یابد و گویی آن شخصیت کهنه خود را بر کنار می نهد و شخصیت نو و به دور از منیت و من وجودی به خود می گیرد.
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
#دیوان شمس
خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی دادهاندت از خرابات
که «التّوحید اسقاط الاضافات»
#شیخ_محمود_شبستری ؛
#گلشن_راز
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانی
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
#دیوان شمس_ مولانای جان
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
عشق آن شعله است کو،چون برفروخت
هر چه جز معشوق،
باقی جمله سوخت
#دیوان شمس
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
بهحقِّ آنکه در این دل بهجز وَلایِ تو نیست
وَلیِّ او نشوم، کاو ز اولیایِ تو نیست
مباد جانم بیغم، اگر فدایِ تو نیست
مباد چشمم روشن، اگر سقایِ تو نیست
وفا مباد، امیدم اگر به غیرِ تو است
خراب باد وجودم، اگر برایِ تو نیست
کدام حُسن و جمالی که آن نه عکسِ تو است؟
کدام شاه و امیری که او گدایِ تو نیست؟
رضا مده که دلم کامِ دشمنان گردد
ببین که کامِ دلِ من بهجز رضایِ تو نیست
قضا نتانم کردن، دَمی که بیتو گذشت
ولی چه چاره؟ که مقدور جز قضایِ تو نیست
دلا بباز تو جان را، بر او چه میلرزی؟
بر او ملرز، فدا کن، چه شد؟ خدایِ تو نیست؟
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
بهجانِ تو که تو را دشمنی ورایِ تو نیست
#دیوان شمس/ غزل۴۸۰
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🌼🍃
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد
آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
امروز به از دینه ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد
آن کس که همیجستم دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد
دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد
آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
امروز سلیمانم کانگشتریم دادی
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادتها که زین سفرم آمد
وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم
وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد
وقتست که درتابم چون صبح در این عالم
وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
#دیوان شمس
غزل شماره ۶۶۳
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🌼🍃
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بیحد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد
یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر
خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او گوهر گوینده شود
خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بیمدد لعل لبت
بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود
غزل ۵۴۶
#دیوان شمس /مولانای جان
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ شُکر کند پیشَت آفتاب
دامانِ تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی: مکن شتاب که آن هست فعلِ دیو
دیو او بُوَد که مینکند سویِ تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب
از خاکْ بیشتر دل و جانهایِ آتشین
مُستَسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رَحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتَر آمد در سیر و انقلاب
وقتی که او سبُک شود، آن باد، پایِ اوست
لَنگانه برجهَد دو سه گامی پیِ سحاب
تا خنده گیرد از تکِ آن لَنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوشخطاب
با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید
کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم، آخر نمیرسد
اندر مشامِ رحمت بویِ دلِ کباب؟
پس ساقیانِ ابر همان دَم روان شوند
با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پُرشراب
خاموش و در خراب همیجوی گنجِ عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
#دیوان شمس/غزل شمارۀ ۳۰۸
آسودهدلا حال دل زار چه دانی؟
خونخواریِ عشّاق جگرخوار چه دانی؟
شب تا به سحر خفته به خلوتگه نازی
بیخوابیِ این دیدهٔ بیدار چه دانی؟
هرگز نخلیده به کف پای تو خاری
آزردگیِ سینهٔ افگار چه دانی؟
ای فاخته! پروازکنان بر سرِ سروی
درد دل مرغان گرفتار چه دانی؟
کار دلِ رندان بلادیده بوَد عشق
ای زاهد مغرور تو این کار چه دانی؟
نادیده ز خاک ره او کُحلِ بصیرت
با بیبصری لذّت دیدار چه دانی؟
#جامی تو و جام می و بیهوشی و مستی
راه و روش مردم هشیار چه دانی؟
#دیوان جامی، جلد اول، فاتحةالشباب، غزل ۹۹۲
مقدمه و تصحیح: اعلاخان افصحزاد
دفتر نشر میراث مکتوب ۱۳۷۸
شيفته ی حلقه ی گوش توام
سوخته ی چشمه ی نوش توام
ماهرخ با خط و خال منى
دلشده بى تن و توش توام
ترک منى گوش به من دار از آنک
هندوک حلقۀ به گوش توام
خانه بياراسته ام چون نگار
منتظر خانه فروش توام
چون دلم از خشم تو آيد به جوش
عاشق خشم تو و جوش توام
خط چه کشى بر من غمکش از آنک
مست خط غاليه پوش توام
هوش به من باز کى آيد که من
تا به ابد رفته ز هوش توام
گرچه به گويايى من نيست کس
يک شکرم ده که خموش توام
چون بگريزى تو ز عطار از آنک
با تو به هم دوش به دوش توام
#دیوان عطار / غزل شماره 462
هوالعزیز💐
گرچه به زیرِ دلقی، شاهیّ و کیقبادی
ورچه ز چشم دوری، در جان و سینه یادی
گرچه به نقش پَستی، بر آسمان شدَستی
قِندیلِ آسمانی، نُه چرخ را عمادی
بستی تو هستِ ما را، بر نیستیِّ مطلق
بستی مرادِ ما را بر شرطِ بیمرادی
تا هیچ سستپایی، در کویِ تو نیاید
پیشِ تو شیر آید، شیریّ و شیرزادی
سَر را نهد به بیرون، بیسَر برِ تو آید
تا بشنَود ز گردون بیگوش، یا عِبادی
یکماهه راه را تو، بگذر برو به روزی
زیرا که چون سلیمان بر بارگیرِ بادی
دینار و زر چه باشد؟ انبارِ جان بیاور
جان دِه، دِرَم رها کن، گر عاشقِ جوادی
حاجت نیاید ای جان، در راهِ تو قلاوُز
چون نور و ماهتاب است این مُهتَدیّ و هادی
مَه نور و تابِ خود را از جا به جا کشاند
چون اشترِ عرب را از جا به جای، حادی
از صد هزار تُربه بشناخت جانِ مجنون
چون بویِ گور لیلی، برداشت در مُنادی
چون مَه پیِ فَزایِش، غمگین مشو ز کاهِش
زیرا ز بَعدِ کاهش، چون مَه در اِزدیادی
هر لحظه دستهدسته، ریحان به پیشَت آید
رُسته ز دسترنجت، وَز خوباعتقادی
تَشنیع بر سلیمان، آری که گم شدم من
گم شو چو هدهد اَر تو دربندِ اِفتقادی
یٰا صٰاحِبَیَّ هٰذا دیبٰاجَةُ الرَّشٰادِ
الصُّبْحُ قَدْ تَجَلّیٰ حُولُوا عَنِ الرُّقاٰدِ
الشَّمْسُ قَدْ تَلٰالٰا مِنْ غَیْرِ اِحْتَجٰابٍ
وَالنَّصْرُ قَدْ تَوٰالیٰ مِنْ غَیْرِ اِجْتِهٰادِ
اَلرُّوحُ فی الْمَطٰارِ وَ الکَأسُ فی الدَّوٰارِ
وَالهَمُّ فی الفِرٰارِ و السُّکْرُ فی امْتِدٰادِ
#دیوان شمس / غزل شمارۀ ۲۹۳۵
🌼🍃🌼🍃🌼
سلااام یاران جان، همدلان مهربان
درسایه مهر و رحمت بیکران حضرت دوست روزگارتان بهترین💐✋
گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
زین واقعه گر ز جای رفتی
از جای برو که جای این جاست
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق دود و سوداست
دودت نپزد ، کند سیاهت
در پختنت آتشست که استاست
پروانه که گرد دود گردد
دودآلودست و خام و رسواست
از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیاست
از شهر مگو که در بیابان
موسیست رفیق من و سلواست
صحبت چه کنی که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
دلتنگ خوشم که در فراخی
هر مسخره را رهست و گنجاست
چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنهاست
دل تنگ بود جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
دندان عدو ز ترس کندست
پس روترشی رهایی ماست
خاموش که بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهرست و دریاست
غزل ۳۷۱
#دیوان شمس/مولانای جان
@TAMASHAGAH
#دیوان شمس/غزل شماره ۶۹
چه باشد گَر نگارینَم بگیرد دستِ من فردا
ز روزَن سَر دَرآویزَد چو قُرصِ ماهِ خوش سیما
دَرآیَد جانْ فَزایِ من گُشایَد دست و پایِ من
که دستَم بَست و پایَم هَم کَفِ هِجْرانِ پابَرجا
بِدو گویم به جانِ تو که بیتو ای حَیاتِ جان
نه شادم میکُند عِشرَت نه مَستم میکُند صَهْبا
وَگَر از نازْ او گوید بُرو از من چه میخواهی؟
زِ سودایِ تو میتَرسَم که پیوندد به من سودا
بَرَم تیغ و کَفَنْ پیشَش چو قُربانی نَهَم گَردن
که از من دَردِسَر داری مرا گَردن بِزَن عَمْدا
تو میدانی که من بیتو نخواهم زندگانی را
مرا مُردن بِهْ از هِجْران به یَزدان کَاخْرَجَ اَلْمَوْتی
مرا باور نمیآمد که از بَنده تو بَرگردی
همی گفتم اَراجیف است و بُهتانْ گُفتهی اَعْدا
تویی جانِ من و بیجانْ ندانم زیستْ من باری
تویی چَشمِ من و بیتو ندارم دیدهی بینا
رَها کُن این سُخنها را بِزَن مُطرب یکی پَرده
رَباب و دَف به پیش آور اگر نَبْوَد تو را سُرنا
@TAMASHAGAH