eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
237 دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷(خاطرات رضا پورعطا) 🔺بخش اول 🍁 قسمت: 30 گاهی دمای هوا به پنجاه و هفت، هشت درجه می رسید و من عرق ریزان به همراه تعدادی از بچه هایی که وضعی بهتر از من نداشتند، برای جمع کردن پلاستیک کهنه و خرت و پرت های خانواده های مرفه شرکت نفت به بیابان های اطراف پاچه کوه، جایی در پشت ایران ناسیونال که محل جمع آوری آشغال ها و زباله ها بود هجوم می بردیم. مدتها لابه لای آشغال ها پرسه میزدیم. وسایل کهنه و فرسوده را جدا می کردیم و آنها را به قیمت ارزان می فروختیم. آن موقع ها آشغالگردی بخش مهمی از زندگی ما بود. یعنی به قدرت و قلدری هم بستگی داشت. گروهی که من تشکیل داده بودم، اهل دعوا و درگیری نبود. فقط در پی یافتن وسیله ای بودیم که بتوانیم آن را به قیمت خوب بفروشیم. در واقع گروهی بودیم که همیشه دیر می رسیدیم به محل آشغال ها و معمولا جنس های درجه دو گیرمان می آمد. بچه هایی بودند که از ما بدبخت تر اما زبر و زرنگ تر بودند. زودتر از ما می آمدند و چیزهایی مثل سیم مسی و یا وسایلی که خریدار نقدتری داشت جمع آوری می کردند و می رفتند. خیلی هم قلدر و دعواکن بودند. یعنی اگر در محدوده کسب و کارشان وارد می شدیم، کتک سیری می خوردیم. هرگز چهره سوخته شان از یادم نمی رود. مدت ها انتظار می کشیدیم تا از آنجا فاصله بگیرند. از دور که نگاه می کردیم، مثل کرکس ردی که آشغال ها بالا و پایین می شدند و آشغال ها را غربال می کردند. آشغال های مناطق امیدیه به کارگری و کارمندی را که دیگر نگو، سرقفلی داشت.. بچه های شروری بودند. زورمان به شان نمی رسید. آن دورهای بیابان می ایستادیم تا مثل کفتار سیر می شدند و می رفتند. آن وقت می توانستیم با خیال راحت به سمت آشغال ها حرکت کنیم و چیزهایی مثل سیم مسی و یا کاسه های رویی و قوطی هایی که از چشمشان پنهان مانده بود پیدا کنیم و فریاد شادی سر دهیم. بیشتر روزها هم بین راه کمین می زدند و غارتمان می کردند. گاهی هم از راه دیگری بر می گشتیم که گیرشان نیفتیم. آن وقت امیدوار می شدیم که می توانیم جنس ها را به دست خریدار برسانیم و اندک پولی کاسب شویم تا در آمدی باشد برای چند روزمان. از طرفی، شب که می شد دم دست کافه چی های علی آباد که آن موقع مشروب خور توی کافه هاشان فراوان بود کار می کردیم. گاهی شب ها بین دو گروه مست، دعوا می شد. با هم کل می انداختند و شیشه می شکستند. و زد و خورد وحشتناکی به راه می انداختند. من که جثه نحیف و کوچکی داشتم، همیشه از این صحنه ها می ترسیدم و قایم می شدم. باندی بود که آن موقع توی امیدیه و علی آباد و میانکوه اسم و رسمی دست و پا کرده بود. کارشان باج گیری بود. معروف بودند به باند فرامرزی. همیشه یک طرف درگیری ها از بچه های این باند بود. حتی نیروهای پاسگاه و انتظامی هم از آنها حساب می بردند. به محض اینکه دمدمای غروب سر و کله آنها پیدا می شد، می دانستم که امشب شش و هشت داریم. به همین دلیل همیشه ترس نهفته ای در دلم بود. اما چه کار می توانستم بکنم. به دستمزدش برای گذران زندگی مان نیاز داشتم. سعی می کردم با شرایط کنار بیایم. ناگهان صدای بچه دوره گردی مرا از فکر بیرون آورد. جعبه آدامس را به سمت من گرفت و گفت: آقا تو را خدا چند تا بخر، چند لحظه ای به چهره سیاه سوخته و ژولیده او خیره شدم. یاد بچگی های خودم افتادم. با مهربانی چند بسته آدامس برداشتم و پولی در کف دست کوچکش نهادم. هرگز لبخند کودکانهای را که گوشه لبش نقش بست از یاد نبردم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
📣 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم دائم الوضوء باشیم(ثواب شب زنده داری) *سوره ى تكاثر به سفارش امام صادق (ع)، هرکس سوره تکاثر را قبل از خوابیدن بخواند از عذاب قبر در امان باشد. و همینطور هدیه پیامبر (ص) به حضرت فاطمه (س) در روز تولدش در هنگام خواب این بود که حضرت فاطمه (س) فرمودند این* *بهترین هدیه تمام عمرم بود.* 🌻🍃 *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم* *أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.* *كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ.* *ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ* 🌻🍃 🦋اعمال قبل ازخواب↓ 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ⚜حضرت رسول اڪرم صل الله علیہ فرمودند ڪہ‌هرشب پیش ازخواب↓ ۱:قرآنو ختم ڪنیدباخوندن۳بارسوره توحید💫 ۲:پیامبرانو شفیع خودتون ڪنیدبافرستادن۱بارصلوات↓ اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین ۳:مومنین رو ازخودتون راضےنگہ داریدباذڪر↓ اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات ۴:یہ حج و سہ عمره بہ جابیاریدباگفتن↓ سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَڪبر ۵:خوندن هزاررڪعت نمازبا۳بارگفتن ذڪر↓ یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِہ وَیَحڪُمُ مایُریدُبِعِزَتِہ... 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 «استغفرالله الذی لااله الاهو من جمیع ظلمی و جرمی و اسرافی علی نفسی و اتوب الیه» الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ✨ ‌‌🌹🌹🌹
🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید حسینعلی عالی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
ولایت ، توتیای چشم
🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید حسینعلی عالی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
««شهیدی که تمام موجودات با او‌حرف میزدند»» 🌺🌺🌺🌺 👇👇👇 شهید بشارتی تعریف می‌کرد: «با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین می‌خندد. به من گفت:« می‌خواهی یقینت زیاد بشه؟» با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «چه‌قدر؟» گفتم: «زیاد.‌» گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.» من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف می‌زد و من را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...» زمین مدام برایم حرف می‌زد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟» مرتضی می‌گفت:« من فکر می‌کردم انسان می‌تواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.» تقدیم به روح مطهر شهدای اسلام بالاخص شهید عارف؛ حسینعلی عالی صلوات شهیدحسینعلی عالی متولد:۱۳۴۶ زابل تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۱۹ شلمچه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة 💚دعای ایمان💚 💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞 🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ 🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ 🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ 🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ 🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹 💚دعای چهارحمد💚 💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ. 🌹دعای برکت روز: (الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ. اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ، رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع ِ خَلقِک)َ 🌹🌹🌹
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💚حضرت امام صادق علیه السلام می فرمایند:💚 🔆 هركس چهل صبح(پیوسته) (دعای) عهد را بخواند: 1️⃣از یاوران قائم ما باشد 2️⃣و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد او را از قبر بیرون آورند 3️⃣و در خدمت آن حضرت باشد 4️⃣و حق تعالی به هركلمه از حسنه او را كرامت فرماید 5️⃣ و هزار گناه از او محو كند. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد را بخوانی،مقدراتت عوض میشود...🍃
🏝بهار از راه رسید، سفره‌های هفت‌سین گسترده شد و سال، تحویل گردید.... ... دل هایمان اما بوی غم می‌دهد، بوی فراق.... چشمانمان به‌راه است برای آمدنتان و جان‌هایمان خسته است از رنج هجرانتان.... سال تحویل شد اما هنوز حالمان احسن الحال نیست....🏝 ⚘اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّة ابْن الحَسَن صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَعَلَى آبَائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِي كُلِّ سَاعَة وَلِيَّاً وَحَافِظَاً وَقَائِدَاً وَنَاصِرَاً وَدَلِيلَاً وَعَيْنَاً حَتَّى تُسْكِنهُ أَرْضَكَ طَوْعَاً وَتُمَتِّعَهُ فِيهَا طَوِيلاً بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين وَصَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِين ⚘ 🌺🌺🌺
ای قلب لری گوزلری تغییر وئرن الله گوندوز گئجه نی بیر بیرینه دوندره ن الله🌹 لطفیله بیزیم حالیمیزی یاخشی حال ایله🌹 ای ایشلری تدبیریله احسن گوره ن الله🌹 ایل بایرامیز مبارک اولسون🌹
(خاطرات رضا پورعطا) 🔺بخش اول 🍁 قسمت: 31 از دانشگاه که زدم بیرون، مرتضی را دیدم که منتظر ایستاده است. بهش گفتم: چرا اومدی اینجا؟..... با نیشخند سرزنش آمیزی گفت: فعلا باید کنترل بشی! مثل بچه های کوچک هر روز من را می آورد تا دم در دانشگاه و بعد از ظهرها هم می آمد دنبالم. در طول مسیر که گاهی با مرتضی پیاده می آمدیم، تهدیدم میکرد و می گفت: اگر اطراف آن مسافرخانه پیدات بشه با بچه ها می آییم و دانشگاه را به آر.پی.جی می بندیم بچه ها اهل شوخی و خنده و دست انداختن هم بودند. حالا دیگر من شده بودم سوژه بچه ها. گاهی از روی شوخی در اتاق را می بستند و تفتیشم می کردند. به خصوص وقتی که واقعاً خوابم می آمد و خمیازه می کشیدم، هزار و یک متلک بارم می کردند. آرام آرام شرایط عادی شد و ثبات پیدا کردم. تقریباً یک ماه و نیم گذشت. به دانشگاه اعتراض زدم که من به عنوان یک رزمنده خیلی اذیت می شوم، چرا کسی به من توجهی ندارد؟ خانم خطير، که همیشه هوای من را داشت با خوشحالی گفت: آقای پورعطا، خوشبختانه اسمت وارد لیست شده... اگه توی تابلو اعلانات نگاه می کردی اسمت رو می دیدی. چند روزه که اعلام کردیم خودت رو به آموزش معرفی کن. به همراه خائم خطير به سمت دفتر آموزش دانشگاه رفتیم. خاتم خطير بسیار بداخلاق بود و زبان تندی داشت. کسی جرئت نداشت دو کلام با او صحبت کند. بچه ها وقتی برخورد خوب این خانم را با من دیدند، سعی کردند مشکلاتشان را از طریق من به او منتقل کنند. من هم تا آنجا که امکان داشت سعی و تلاش کردم به بچه ها کمک کنم. گاهی که به این موضوع فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که شاید من شبیه برادر یا فامیلی از این خانم بوده ام و یا شاید هم لطف خدا بوده انگار خدا مهر و علاقه من را در دل این خانم انداخته بود. اگر چه به یک خانم بی احساس شهرت داشت اما یک بار از کسی شنیدم که گفته بود: دلم به حال این پسره پورعطا می سوزه... وقتی سر و وضعش را این طور می بینم حالم بد می شه. می دونم بچه روستاست و آدم بدبختیه... می خوام هر طور شده کمکش کنم. راست هم می گفت. چون از روز اول که تصمیم گرفتم درس را رها کنم او مانع شد. همیشه امیدوارانه می گفت: نگران نباش، بالاخره اسمت میاد. و همین طور هم شد. در آن شرایط سخت قوت قلبی برایم بود. با اینکه بداخلاق و اخمو بود اما تا من را می دید اخمش را باز می کرد و می گفت: آقای پورعطا نگران نباش تا من هستم نمی ذارم آسیبی بهت برسه. آن روز وقتی استاد موقع حضور و غياب اسمم را صدا زد، برق خوشحالی در چشمانم درخشید. دوست داشتم این خبر را به خانم خطير بدهم. کلاس که تمام شد، سراسیمه سراغ خانم خطیر رفتم و با خوشحالی ماجرا را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: نگفتم درست می شه؟ از او تشکر کردم. چون می دانستم جستجو کردن در میان آن همه پرونده چقدر کار سخت و دشواری بود. وقتی خوشحالی را در چهره من دید، گفت: حالا یه خبر خوب دیگه هم بهت میدم. همه مدتی که اسمت نبوده برات مرخصی رد کردم. دیگه خیالت راحت، بچسب به درس و در واقع از آن روز به طور رسمی و قانونی من دانشجوی دانشگاه تهران شدم. پیدا شدن اسمم در آن شرایط و خوانده شدن آن توسط استاد، امیدواری نصفه نیمه ای بهم داد. با اعتماد به نفس بیشتری پیگیر خوابگاه و دیگر امکانات دانشجویی شدم. پس از مدتی کوتاه موفق به گرفتن خوابگاه شدم. بچه ها ماجرای روزهای سخت و دربدری من را به ایرانپور رساندند. آن قدر ناراحت شده بود که به بچه ها تأکید کرده بود هیچ کس حق گرفتن حتی یک ریال هزینه از رضا را ندارد. و کی جرئت داشت روی حرف ایرانپور حرف بزند. پیام محمدرضا، من را از خرج کردن معاف کرد. 👈ادامه دارد.. ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺