هدایت شده از کانال توبه
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 فقط با یک نیت در تمام خیرهای تاریخ تا آیندهی موعود #امام_زمان شریک شوید!
👤 استاد شجاعی
👌 از دست ندهید
🤲 خدایا #حجاب های غیبت آقاجان مان را به حرمت مادرش #حضرت_زهرا برطرف کن
هدایت شده از کانال توبه
#حضرت_زهرا (سلام الله علیها) میفرمایند:
✍🏻 «بهترین شما کسانی هستند که با #تواضع دیگران را یاری
می کنند.
📔دلائل الامانه ,۷.
@Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
📜 صبح يک روز گرم تابستاني، زير سايه چادري در هفت تپه، مآمن «لشکر خط شکن 25 کربلا» لابهلاي تپه ماهورها، تک و تنها نشسته بودم، «نورالله ملاح» را ديدم که از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندي از جنس سرور، به طرفم ميآمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان کنارم نشست.
✍🏻 گفتم: پسر قشنگ شديها! عجبا چرا اين روزها، بعضي از بچهها موهاشون رو از ته ميتراشند! نکنه خبرايي هست ما بيخبريم، عين #حاجي_واقعيها_شديها!... تقصير که ميگن همينه ديگه، نه؟
✍🏻 شهيد ملاح دستش را روي شانههايم چفت کرد و با لبخندي غريبانه گفت: سيد، بذار برات از #خواب_ديشب_بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي...
✍🏻 گفتم: من! اين يعني چي؟ خواب! حالا چه خوابي ديدي؟ پسر نکنه جرعة شهادت را تو خواب نوشيدي!
✍🏻 گفت: برو بالاتر سيد، اصلا يادت هست من هميشه بهت می گم که به #شکل_غريبانهای_شهيد می شم، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم.
🔵 خنديم و گفتم: آره، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن!
✍🏻 گفت: خواب ديدم همين اطرافم، بعد يکی به اسم صدام زد، نگاهی به دوربرم انداختم، صدا از تو چادر حسينه گردان می آمد، اما صدا يک جورايی غريبانه و خاص بود، حيرت کردم!؟ مثل اون صدا تابهحال هيچ کجا نشنيده بودم. آرام و بيتاب و بيقرار، گوشه چادر را کنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشهاي مثل يک وحي ريخت توي دلم. مقابل تکهاي از نور زانو زدم. مثل وقتي که مقابل ضريح آقا عليبن موسيالرضا(ع) می خواستم سلام بدهم، با اشک و بغض و بی قراری گفتم: السلام عليک يا فاطمه زهراء...
حال غريبی پيدا کردم، من و #حضرت_زهرا(صلوات الله علیه)...
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، آقا امام حسن(علیه السلام) و امام حسين(علیه السلام) دو طرفش نشسته بودند.
✍🏻 آنقدر مبهوت و متحير بودم که کلامی براي گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن(علیه السلام) و امام حسين(علیه السلام)، به اصحاب عاشورايي، به مولا علي(علیه السلام).
✍🏻 حضرت زهرا(سلام الله علیها) فرمودند: پسرانم، حسن و حسين، سلام خدا بر شما باد، ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود.
بعد، آقا امام حسين(علیه السلام) دست روی سرم کشيدند و من ناگهان از خواب پريدم،
اين بشارت بود. سيد جون! مدتهاست که منتظرش بودم، واقعيت اينه که تا منتظر نباشی، خونده نخواهی شد. بايد آرزو کني، تا آرزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فکر کردم که قرار است چند روز ديگه... اصلاً خبر که داری داريم ميريم مهران؟ ميدونی، ان شاءالله من شهيد ميشم، بشارتش رو گرفتم، ميدونم که به غريبانگي حضرت زهرا(صلوات الله علیها) به شکل غريبانهاي هم شهيد خواهم شد... انشالله.
✍🏻 بغض گلويم را گرفت، تو حيرت ماندم. آره ما بر حقيم و اينها نشانة آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم، شهيد ملاح را بغل کردم.
گفت: تو شک داري؟ گفتم: بيا يک شرطي ببنديم، اگه جا موندم، شفاعتم کن.
👈🏻عصر روز پنجم از اين واقعه، شانزدهم تيرماه شصتوپنج، سربندها که روي پيشاني رفت، بهياد ملاح افتادم، دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و تهِ ستون ميايستاد. رفتم نزديکش و گفتم: هي مرد، قول و قرار ما رو که يادت هست؟
لبخندي زد و گفت: سيد، از همين حالا تو سوتت را بزن.
طولي نکشيد که با رمز يا اباعبدالله الحسين(ع)، وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزادسازي مهران، نورالله ملاح، بر بلنداي قلاويزان، با اصابت مستقيم راکت هواپيماي دشمن، به شکل غريبانهاي، مظلومانه شهيد شد، و چنان پودر شد که چيزي از جنازهاش باقي نماند.
در سحرگاه هفدهم تيرماه 65، نورالله مهمان حضرت زهرا(س) شد.
شادی روحش صلوات
📔 مهر مادری
#شهید #شهادت #رجب #شب_قدر
┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ
ﺷﺐ ﻗﺪﺭ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﺳﺖ .
@Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
17.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◼️ #پادکست
همان طوری که اسلام و خاتم النبیین وابسته به سیدالشهداست، مذهب و أمیرالمؤمنین وابسته به صدیقه کبری است؛ تضعیف شعائر فاطمیه خیانت به مذهب و جنایت به أمیرالمؤمنین است..
🎙 بیان آیت الله العظمی وحیدخراسانی
📅 ۲۹/اردیبهشت/۱۳۸۷
#فاطمیه #کلام_فقیه
#شهادت #حضرت_زهرا
هدایت شده از کانال توبه
▪️دود بود و دود بود و دود بود
▪️گل میان آتش نمرود بود
▪️یک طرف گلبرگ اما بی سپر
▪️یک طرف دیوار بود و میخ در
▪️قلب آهن را محبت نرم کرد
▪️میخ از چشمان زینب شرم کرد
▪️شعله تا از داغ غربت سرخ شد
▪️میخ کم کم از خجالت سرخ شد
▪️گفت با در رحم کن سویش مرو
▪️غنچه دارد، سوی پهلویش مرو..
▪️حمله طوفان سوی دود شمع کرد
▪️هرچه قوت داشت دشمن جمع کرد
▪️روز، رنگ تیره ی شب را گرفت
▪️مجتبی چشمان زینب را گرفت..
▪️پای لیلی چشم مجنون میگریست
▪️میخ بر سر می زد و خون میگریست
▪️جوی خون نه تا به مسجد رود بود
▪️دود بود و دود بود و دود بود..
⚫️ایام فاطمیه بر سید و سالار شیعیان،آقا امام زمان عج🌹 و تمام شیعیان، تسلیت باد...▪️
🌹اللهم عجل لولیک الفرج...
#ایام_فاطمیه #فاطمیه #حضرت_زهرا
هدایت شده از کانال توبه
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●
یـــّا زَهـــــرا💔
«توسل دائم به حضرت زهرا،
زیارت حضرت، صلوات بر حضرت،
بکاء بر مصائب آن حضرت و...
اکسیری است که مس وجود انسان
را طلا میکند.
صلوات حضرت زهرا که از امام عسکری
نقل شده است را وِرد خودمان قرار دهیم
و بر آن مداومت داشته باشیم.»
#آیتاللهمیرباقری #ایام_فاطمیه
#فاطمیه #حضرت_زهرا
@Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
🔴گریههای سیاسی حضرت زهرا علیهاالسلام...
🌟امام صادق علیهالسلام فرمودند: پنج نفر در طول تاریخ بسیار گریه میکردند و در اصطلاح به آنها بَکّاء گفته میشود؛
1️⃣ حضرت آدم علیهالسلام که پس از اخراج از بهشت، آن قدر اشک ریخت که روی گونههایش گودی و شیار ایجاد شد.
2️⃣ حضرت یعقوب علیهالسلام که در فراق فرزند یوسف علیهالسلام بسیار گریه کرد تا اینکه نابینا شد.
3️⃣ حضرت یوسف علیهالسلام آن هنگام که در زندان بهسر میبرد، در فراق و دوری از پدرش بسیار گریه کرد تا جایی که زندانیان به او گفتند یا شب گریه کن یا روز.
4️⃣ حضرت زهرا علیهاالسلام که در غم از دست دادن پیامبر معظم اسلام صلیاللهعلیهوآله و ظلمهای مردم و حکام آن زمان شب و روز گریه میکرد، تا آنکه دشمن احساس خطر کرد و ادعا کردند این گریهها ما را اذیت میکند. از اینرو، آن بانوی گرامی به سوی مزار شهدای اُحد رفته و در آنجا سوگواری میفرمود.
5️⃣ امام سجاد علیهالسلام که حدود چهل سال پس از واقعه عاشورا اشک ریخت. هرگاه در مقابل ایشان غذا قرار میدادند، به یاد مصیبت امام حسین علیهالسلام افتاده و گریه میکردند.
@Tobeh_Channel
📚 صدوق، محمد، الخصال، ج1، ص272-273، جامعه مدرسین.
#فاطمیه #ایام_فاطمیه #حضرت_زهرا
هدایت شده از کانال توبه
16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️پست ویژه ۳ امروز کانال منتظران ظهور
⁉️شبهه : چجوری ممکنه خدیجه موقع دنیا اومدن فاطمه ۶۰ ساله بوده باشه؟ پیامبر موقع ازدواج ۲۵ ساله و خدیجه ۴۰ ساله بوده.۱۵ سال بعد تازه مبعوث شده و ۵ سال بعدش فاطمه دنیا اومده...
💯پاسخ این شبهه مهم رو در بالا ببینید و انتشار بدین
#شبهه #حضرت_زهرا
💔
غواص به فرمانده اش گفت:
اگر رمز را اعلام کردی و توی آب نپريدم، من رو هول بده توی آب!
فرمانده گفت:
اگر مطمئن نيستی ميتونی برگردی.
غواص جواب داد:
نه، پاي حرف امام ايستادم. فقط می ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه.
آخه تو يه حادثه اقوامم را از دست دادم و الان هم خواهرم رو سپردم به همسايه ها تا تو عمليات شرکت کنم.
وقتی فرمانده رمز عملیات رو گفت ، غواص قصهی ما اولين نفری بود که توی آب پريد ! و اولين نفری بود که به شهادت رسيد!🥀
به نام فاطمه (سلام الله علیها) حساس بودند
مرید حضرت عباس (علیه السلام) بودند
حدیث کربلا و آب و ساقی
نشون میده چرا غواص بودند
شبمون رو متبرک کنیم به نگاه خاص شهدای عملیات کربلای ۴ با صلوات بر پیامبر و آلش
ان شالله امروز ویژه دعامون کنن
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
#حضرت_زهرا
#عملیات_کربلای_۴
#شهید_غواص
شهید#نعمت_ولی_زاده
شهید#قدرتاله_رستمیفر
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدان نعمت الله ولی زاده وقدرت الله رستمی فرد 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
💠 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
💠 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
💠 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
💠 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
💠 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
💠 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍ #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
ادامه دارد ...
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃