🌐جامعترین و کاملترین تقویم نجومی🌐
(این تقویم براساس #طالع_ایران و به روشی #جدید استخراج میگردد بنابراین برای کشور دیگری کاربرد ندارد)
⏳#امروز_پنجشنبه 19 دی 1398 خورشیدی برابر با 13 جمادیالاول 1441 هجریقمری و 9 ژانویه 2020 میلادی
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🔵🆗 انجام امور ذیل👇#بلامانع است 🆗🔵
📊امور #اقتصادی و تعاملات #تجاری خرد و کلان
💭نامگذاری #نوزاد ؛ تعویض و تغییر نام ؛ نام خانوادگی
🔰#نامگذاری اماکن ؛ کالا و....
🎀#برندسازی
✒ثبت ؛ ثبت نام
📜تنظیم اسناد ؛ امضاء ؛ بنام زدن
📃انعقاد قرارداد
📑#وصیت
🧰#وکالت و امور قضایی
🏗#استخدام_پرسنل
🚀استارت و شروع #امور
✂گشایش ؛ تاسیس و راهاندازی
📋برگزاری همایش ؛ کنفرانس ؛ جلسات و انواع نشستهای مختلف کاری
👥همکاری ؛ مشارکت ؛ تعاون ؛ شریک گرفتن
💰#قرض گرفتن #وام گرفتن #نسیه گرفتن #حساب_دفتری داشتن
💰#قرض دادن #وام دادن #نسیه دادن #بحساب_دفتری دادن
💲#وصول_و_دریافت انواع مطالبات
🏠اجاره ؛ کرایه ؛ رهن(مغازه ؛ خانه ؛ ماشین ؛و....)
🔨طراحی ؛ ساخت و ساز و تعمیرات
🚐اثاثکشی و انواع نقل و انتقالات
🚧حفاری چاه ؛ قنات ؛ تونل و کانال....
🚜امور کشاورزی ؛ دامداری ؛ پرورش ماهی ؛ طیور و صنایع مرتبط
☎دیدار بزرگان و صاحب منصبان و پیگیری امور در ادارهجات
📚تعلیم ؛ تعلم ؛ تحقیق کلیه علوم و فنون عملی و نظری
👪انجام امور بچهها و خانواده
😂تشویق افراد و اشخاص
💝مصالحه ؛ آشتی کردن و #صله_ارحام(دید و بازدید خانوادگی و فامیلی)
🏃ورزش ؛ تفریح و گردش
🚘مسافرت و زیارت
✈#مهاجرت_به_خارج از کشور
👥برقراری ارتباط ؛ دوستی ؛ صمیمیت ؛ تقاضای ازدواج و موارد دیگر....
📭دریافت و ارسال مکاتبات و پیامهای خوش
🎁خرید هدیه ؛ کادو و تقدیم آن
🎈جشن تکلیف
🎈جشن تولد و....
💘#خواستگاری رسمی بدون انعقاد عقد
💍جشن(عقد ؛ نامزدی....)
🛒خرید لوازم عروس و جهاز
💍#عقد_محضری
💝#ازدواج
🚚#جهازبری و چیدن آن
💔همبستری و همخوابگی بدون #انعقاد_نطفه
👫#مباشرت منتهی به #انعقاد_نطفه
👵کاشت #نطفه و انواع لقاحهای مصنوعی و....
🧚♂️تولد #نوزاد
😭ختنه اطفال
💊امور درمانی ؛ پزشگی ؛ زیبایی #خون_دادن #حجامت #فصد #بادکش #ماساژ #روغن_مالی #زالو_درمانی #تنقیه....
🔪جراحی ؛ بیهوشی ؛ بیحسی ؛ لیزر....
🎪#دیدار_و_ملاقات_بیمار
🎂شروع ترک انواع #اعتیاد و رفتن بمراکز ترک
✂#اصلاح_مو ؛ امور آرایشی ؛ خالکوبی ؛ تاتو و #ناخن_گرفتن....
🚿#استحمام #نوره #حنا #سدر #رنگ....
👗خریدن پارچه ، بریدن ، دوختن ، پوشیدن #لباس_نو و سایر اقلام پوششی
🐐#ذبح #عقیقه #قربانی_نذری و قربانی برای رفع بلا
💧انواع یوگا ؛ مدیتیشن ؛ ریکی و دیگر سبکهای جنوب شرق آسیا و....
📖#استخاره ؛ تفال ؛ قرعه
💑 چله بری
💍#حکاکی_انگشتر ؛ سنگ ؛ فلزات و....
🙏#کتابت_دعا(دعانویسی)تعویذات ؛ طلسمات و سحر سفید ؛ جادوی سفید ؛ رقیه خوانی و نویسی
🙏گرفتن #ذکر_ورد_دعا از بزرگان و شروع آنها و #چله_نشینی
🙏#استغفار ؛ استغاثه ؛ انجام عبادات و اذکار فردی و شخصی
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🔘⚠️ درانجام امور ذیل👇#احتیاط و #دقت لازم اعمال شود ⚠️🔘
----------------
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🔴❌ انجام امور ذیل👇#مانعیت دارد ❌🔴
----------------
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
👈#موارد_دیگر👇
🌠#خواب امروز نیک است
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🔹ذکر امروز 100 مرتبه #لااله_الاالله_الملک_الحق_المبین
🔸ذکر بعد از نماز صبح 308 مرتبه #یارزاق
🔸#ذکر_هفتگی_مجرب یاذالجَلالِ وَالاِکرامِ 1000مرتبه
(شروع ذکر روز جمعه و پایانش روز پنجشنبه است)
🔹#پنجشنبه طبق روایات متعلق به حضرت #امامحسن عسکری(ع) است.
🌍⛅🌏⛅🌎⛅
🔭#جایگاه_سیارات
⏰در ساعت 00:00 بامداد
🌘#قمر23درجه6دقیقه جوزا
🌞#آفتاب18درجه0دقیقه جدی
🌝#عطارد16درجه55دقیقه جدی
🌕#زهره24درجه0دقیقه دلو
🌗#مریخ3درجه40دقیقه قوس
🌔#مشتری8درجه28دقیقه جدی
🌚#زحل22درجه19دقیقه جدی
💯طبق #آیات_و_روایات_قوی ؛ موارد #نحسی در #ایام_ماهها وجود دارد که نیازمند #احتیاط و یا #صرفنظر_کردن است.
🖤🖤🖤
🌸حدیث روز
🌹امام #جواد(ع):
🌸هر که به #خواستگاری دختر شما آید و به #تقوا، #دین_داری و #امانت_داری او مطمئن هستید، با او موافقت کنید؛
وگرنه سبب #فتنه و #فساد بزرگی بر روی زمین خواهید شد.
📚کلینی، کافی، ج5 ص347.
🌺🌺🌺
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍ #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
ادامه دارد ...
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃