eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
932 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 اثر نیت‌ مادران در سرنوشت فرزندان 👌🏻عظمت وجود اباالفضل العباس (س) مربوط به نیّت‌های مادرشان ام‌البنین (س) است. استاد @Azkodamso
مداحی آنلاین - پسرام به فدای حسین - مطیعی.mp3
12.09M
🔳 (س) 🌴نوحه ام البنین بعد داغ نینوا 🌴میزنه چه آتشی صبح و شام به قلب ما 🎤 @Azkodamso
-اگر با آنها مهربانی کنیم، طغیان می کنند...! ۷۵مؤمنون +مهربونی خدا، لیاقت" میخواد آخہ..." @Azkodamso
_ ‏مرد از دختر جوان پرسید : تو برای من چه هستی ؟! دختر گفت : اگر زندگی‌ات کتابی باشد در حال خوانده شدن، من حروف ناخ‍‌وانای تویش هستم !🙂🌿. . • .@Azkodamso
.. شڪست عشقۍ رو ول ڪن تا حالا شده تو مدرسہ تظاهر ڪنۍ دارے دنباݪ یه چیزے تو ڪیفت میگردے ولۍ در اصل دارے سعۍ میڪنے گریہ نڪنے؟!:// •♡• @Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریان‌فرد #قسمت_هشتاد_و_ششم 🏝 . . برزخ جای شفاعت نیس
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . درست نبود دیدن عکس‌های شیرین. نه برای علی. خودش هم. درست نبود این تهمت بزرگی که مثل تور روی نجابت زندگیش پهن شده بود. درست نبود... تمام سلول‌های بدنش یک‌باره آتش گرفتند. دلش آب می‌خواست، دلش کسی را می‌خواست که او را از این کویر بی آب نجات دهد. مادر وقتی کشمکش دو مرد را دید خودش خم شد و موبایل را برداشت. دیدن عکس‌ها و خواندن پیام‌ها، برای لحظه‌ای او را متوقف کرد، خدایا فقط تو می‌دانی حق و باطل را. سرش را بالا آورد. مصطفی دست علی را رها کرده بود و دستانش در هم قفل شده بود و چنان فشار می‌داد که خون از تمام رگ‌هایش فرار می‌کردند. سرش پایین بود و در سکوت به زمین مقابلش زل زده بود. علی بی‌تابانه پرسید: - چی تو اون لعنتیه مامان؟ مادر اهل قضاوت نبود. نه الآن، نه هیچ‌وقت دیگر. حتی خیلی هم اهل توبیخ کردن نبود. می‌گذاشت گذر زمان بچه‌هایش را متوجه اشتباهشان کند. تمام زندگیش را طوری برنامه ریخته بود که خودشان درست و خوب زندگی کنند و گاهی تذکرهای کوتاهی! اگر هرکس خودش کمک می‌خواست کمک می‌کرد تا اشتباهش را متوجه بشود و دیگر تکرار نکند. اما الآن وقت ندید گرفتن نبود. فرصت داشت از دست می‌رفت. در دلش چندبار صلوات فرستاد تا آرام‌تر شود. سکوتش باعث شد که مصطفی سرش را بالا بیاورد. علی دست دراز کرد تا موبایل را بگیرد. مادر موبایل را در دستش فشرد و رو به مصطفی گفت: - اینا چی میگن؟ این عکسا؟ این پیاما؟ # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ 🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . مصطفی پیام‌ها را نخوانده بود اما می‌دانست که شیرین چه می‌خواهد و برای رسیدن به خواسته‌اش چه می‌کند. خدایا باید چه بگوید؟ چه‌طور از میان این لجن‌زاری که شیرین پدید آورده بود خودش را طیب و طاهر بیرون بیاورد: - هرجور شما صلاح می‌دونید. هرچی شما بگید من حرفی ندارم. الآن من متهم شدم به دروغ‌گویی و ناپاکی. دیگه قضاوت با شماست. علی طاقت نیاورد و موبایل را از دست مادر لحظه‌ای کشید و صفحه را باز کرد. اول پیام‌ها را از آخر دید و کمی بالا رفت، با دیدن دو سه عکس، موبایل مصطفی را پرت کرد که با صدای بدی روی شیشۀ میز افتاد و خاموش شد. با صدای گرفته زمزمه کرد: - یه بار برای همیشه این قصه رو تموم کن مصطفی. اگه هست برای همیشه برو. اگه هم نیست درست درمون حرف بزن. مصطفی حال نگاه کردن به چشمان علی را نداشت. سرش را به پشتی مبل تکیه داد و فقط دلش را برد کنار ضریح... دو نفر بودند که جریان شیرین را تمام و کمال می‌دانستند. چشمانش را باز کرد و موبایل را برداشت. بی‌رمق صبر کرد تا صفحه بالا بیاید و شمارۀ مهدوی را گرفت. آقای مهدوی علی را دیده بود؛ وقتی برای تحقیق سراغش رفته بودند و یک‌باری هم کوه و والیبال. - به سلام برداماد عاشق. نگو زنگ زدی جواد جات بره کلاس که خودم بهش گفتم. نه حال جواد را داشت و نه شوخی‌های این دو نفر را: - چند دقیقه وقتتون رو به من می‌دید؟ لحن و تن صدای مصطفی، مهدوی را به همراهی کشاند. - صبرکن در دفترو ببندم. ببینم چی شده. مصطفی خوبی؟ سکوتی افتاد که معلوم شد در بسته شده است. - چی شده مصطفی؟ مصطفی بلندگوی موبایل را روشن کرد و گفت: - شما از قصۀ من و شیرین مطلعید. از همون اول تا برنامه‌ای که یه چند روزی گم و گورم کرد. می‌شه با جزئیات تعریف کنید. مهدوی متوجه شد که صدای مصطفی تغییر کرده و احتمالا روی بلندگو است. حتماً کسانی بودند که داشتند می‌شنیدند؛ اما اول باید از حال مصطفی مطمئن می‌شد و اتفاقات. - اول بگو چی شده؟ شیرین که پا نذاشته وسط زندگیت. مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت: - مادر لیلا خانم و علی می‌خوان بشنون. همه‌چیز رو هم بشنون، پس کامل بگید. سکوت مهدوی طولانی شد. فهمید الآن هر آن‌چه شنیده‌اند یک داستان دروغ و پر از پردازش‌های خبیثانه است. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ 🍃@Azkodamso
❤️ سلام عزیز دلم☺️ چشم حتما رفقا ۵ تا صلوات واسه دل همه از کدام سویی ها☺️❤️ حرف دلی بود در خدمتم🙃
❤️ سلام مهربون🙂 ممنونم ازت😍 اگه پیشنهادی داری راجب کانال بم بگو😉 بمونی برام😇
گیسوانم موج موج و شانه هایت سنگ سنگ موج را آغوش سنگ آرام میسازد، بـمان!🌊♥️ ❄|| @Azkodamso
payamenashenas.ir/Nyaz حرفی هست؟!☺️❤️