اربعین
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریانفرد #قسمت_نود_و_نهم . . 🏝 . . شیطان هم وجودش از
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد
.
.
🏝
.
.
آسودگی خیال پدر همیشه متحیر بود.
انگار هرچه را که میداند، دیده است. هرچه که اعتقاد دارد، حتماً هست.
پدر از آنهایی بود که با خیال راحت وقتی که از چیزی برآشفته میشدی، یا خواستهای داشتی، یا ترس و دلهره...
میگفت: پیش خدا همۀ اینها هست، زیاد نمیخواهد بیتابی کنی. فقط ببین چرا نداریش.
شاید خدا دارد با ندادن آن به تو، بزرگت میکند، توانمند بشوی و بعد... شاید هم اگر به خواستهات برسی، یاغیگری کنی و خدا را ندید بگیری. دوستت دارد که نمیدهد.
شاید هم این رنج نتیجۀ کارهای قبل خودت است. زدی ضربتی، طبیعتاً باید ضربتی نوش کنی...
لیلا در آغوش پدر پناه گرفت و دستان پدر دور لیلا حلقه شد و سرش را بوسید:
- خونۀ بدون دختر، روح نداره. گفته باشم مصطفی، هروقت من خونه هستم لیلا هم باید باشه، قبل از اومدن من.
مصطفی دست پدرزنش را فشرد و خندید:
- لیلای مصطفیپهلو در خدمت شماست آقاجون.
پدر محکم شانۀ مصطفی را فشرد و گفت:
- خوب خودت رو جا میکنی. بگرد دنبال خونه همین گوشه کنارا. من دخترم رو به راه دور نمیدم.
مصطفی شیرین زبانی کرد:
- احتمالاً باجناق گرام، آقا حامد مبینا خانم رو دزدیده که الآن اتریشند!
پدر ضربهای آرام اما محکم بر شانهاش کوبید. مصطفی پشت مادر پناه گرفت. این آرامش خاطر پدر و آسودگی خیال مادر، لیلا را هم آرامتر کرد.
____🌱❣🌱___________
.
.
🏝
.
.
پدر گفت:
- لیلا خانم. چایی تو این هوای سرد میچسبه.
مادر قدم تند کرد سمت ساختمان که پدر بازویش را گرفت و نگهش داشت:
- شما باشی اینجا، لیلا چایی بیاره میچسبه.
لیلا کمی در آغوش پدر جابهجا شد اما نه عزم رفتن کرد و نه خیالش را:
- من این آغوش عزت را به محنتها نمیرانم.
مصطفی خندهکنان راه ساختمان را در پیش گرفت:
- پدر جون من خودم رفتم. انگار مامان و لیلا باشن، من چایی بیارم بیشتر میچسبه.
مادر خواست برود که باز هم پدر نگذاشت.
تا غروب که سر وعدۀ شیرین بروند، فضای خانه همین بود.
علی که آمد چای مصطفی را برداشت. مصطفی قید چایی خوردن را زد.
لیلا برخاست و چایی همراه گل برای مصطفی آورد. اما حواسش بود که با علی رو در رو نشود.
نه نگاه علی را دریافت میکرد نه جواب سؤالهایش را. میدانست تا حرفش را نزند و دیروز را به توبره نکشد از موضعش پایین نمیآید.
صبر میکند تا وقتش. بعد از مغرب لباس پوشیدند که سر قرار بروند. پدر نه خانۀ خودشان و نه خانۀ مصطفی، جایی متفاوت قرار گذاشته بود.
خانهای که محل آرامش است نباید تنشها و غصهها در آن جریان داشته باشد.
وقتی کنار خانۀ خادم مسجد ایستادند، لیلا و مصطفی به تدبیر پدر و حُسن انتخابش لبخند زدند.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
سلام عزیزان😍❤️
خیلی خوشحالیم ک در جمع ما هستید😍😇😇😇
لیست رمانهای موجود در کانال🙃🙃👇
#رمان_از_کدام_سو🚂🛤
#رمان_هوای_من🌪💫
#رمان_سو_من_سه✨🌙
#قصه_دلبری🙃😉
#رمان_رنج_مقدس۱🙂
#رمان_رنج_مقدس۲ 😘
#سه_دقیقه_در_قیامت🤫
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز💞💞
#زنان_عنکبوتی 🕸🕷
#دیلمزاد🌱 ( در حال پارت...)
#قسمت_اول👑
#قسمت_بیستم👓
اینم لینکی ک میتونید ب طور ناشناس با من صحبت کنید😍❤️
https://harfeto.timefriend.net/16282425198742
از متن ها و موارد مورد علاقتون گرفته😍❤️
تا پیشنهاد🧐🤓🤔
انتقاد🤧🤭
انرژی💪😎
اگر هم کلید ارسال پاسخش رو فعال کنید میتونم جوابتونو بدم😘😘❤️
یا مستقیم در پیوی😅
@sokoot21
اربعین
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریانفرد #قسمت_صد . . 🏝 . . آسودگی خیال پدر همیشه متحیر
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد_و_یک
.
.
🏝
.
.
شیرین از دیروز که مادر لیلا تماس گرفته بود و خواسته بود تا همدیگر را ببینند
تا حالا برای خودش هزار سناریو نوشته و هربار هم نقش اصلی را خودش بازی کرد.
گاهی مظلومانه اشک ریخت.
گاهی فریاد عشق سر داد، گاهی سکوت کرد تا ظلمی که مصطفی با بیمحبتی در حقش کرده، عیان شود.
از عکسهای جدید یک دسته آماده کرد و برداشت.
خلاصه کرد پانزده سالگیاش را تا الآن، رونوشت زد، کپی رنگی، سیاه و سفید...
کسی داشت درونش را مدیریت میکرد.
این را میفهمید و گاهی خسته میشد و سرش فریاد میزد.
کسی که حواسش به وجدان و عزت و عمر شیرین نبود.
کسی که روی فطرت شیرین را با لجن هوس پوشانده بود.
کسی که شیرین را دوست نداشت و او را با خندههای خصمانه به قهقرا میکشید.
اگر هوسها و لذتهای شیرین، دست به دست شیطان نمیدادند، قطعا این همه وسوسههای او بیاثر میماند.
این را خود شیرین هم میدانست.
سالها بود که آغوش خدا را رها کرده بود و دستورات خدا را به بهانۀ آزاد بودن خودش و سخت بودن آنها کنار گذاشته بود
اما در کمال حیرت، دستورات شیطان را موبهمو اجرا کرده بود. شیطان که بود؟
____🌱❣🌱___________
.
🏝
.
.
مخلوق خدا که هوس کرد، نه، فکر کرد که خدا باید حرف او را بپذیرد.
خوب عبادت کرد اما خوب با نفسش مبارزه نکرد.
توهم زد که خودش بیشتر و بهتر از خدا میفهمد.
حالا هم میفهمد که دارد چه بلایی سر ما میآورد. این ما هستیم که چون توّهم زدهایم نمیفهمیم داریم چه بلایی سر خودمان میآوریم.
شیرین مقابل پدر لیلا و نگاه مادر لیلا کم آورده بود. اما سر بالا گرفت. به مصطفی میخواست تکیه کند؛
هرچه بود فامیل بودند و مصطفی تا به حال ملاحظهاش را کرده بود.
هرچند این دو سه روز خیلی منتظر مانده بود که صحبتی، حتی عصبانیتی از او ببیند، اما هیچ.
این دو معنی داشت؛ یا مصطفی قابلش ندانسته بود یا ترسیده بود.
دومی بیشتر به ذهن نزدیک بود.
چون مادر لیلا تماس گرفته بود و این یعنی همهشان به داماد ظنین شده بودند.
نقطۀ ضعف موجود خیلی به دردش میخورد.
اما این فکرها تا جایی بود که احترام پدرومادر لیلا به مصطفی را ندیده بود و برخورد پر محبت مصطفی با لیلا را.
تا جایی که لیلای با حیا و ساده و بیآرایش اما زیبا را ندیده بود.
تا جایی که دستان حمایت پدر لیلا پشت کمر مصطفی را ندیده بود...
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد_و_دوم
.
.
🏝
.
.
اینها شیرین را به هم ریخت. اینقدر که نتوانست هیچ یک از سناریوهای نوشتهشدهاش را به اجرا بگذارد و بیمحابا وارد بحث شد.
مخاطبش لیلا بود که چهطور دل به کسی داده که وعدۀ ازدواج به او و روابط پنهانی و سالها مراوده داشته است و تیرهای آتشینش به سمت مصطفی روانه شد.
اولش هیچ جوابی نمیگرفت، نه مقابل تهمتها و نه مقابل سؤالها.
مصطفی سرش را پایین انداخته بود و با ساعتش بازی میکرد. وقتی شیرین با لیلا حرف میزد سر بلند نکرد، اما از شنیدن بعضی حرفها کمرش خم میشد.
گاهی هم حس میکرد خونهای بدنش، همۀ رگهای سروصورتش را پرکردهاند و چنان فشار میآورند که پاره شدنشان حتمی است.
عمری چشم از حرام خدا بسته بود و حالا... مصطفی در دلش به خدا گفت:
- یک عمر مرا مدیون محبتت کردی و نگذاشتی دنبال شهوتم بروم. یک امشب را هم خودت به خیر بگذران.
نه به لیلا نگاه کرد نه به شیرین. وقتی شیرین او را مخاطب قرار داد آرام گفت:
- دخترخاله، خودت میدونی که چند درصد حرفات درسته و چند درصد دروغه. خودت میدونی که داری چیزایی میگی که بافتۀ ذهن و خیالته.
شیرین از این خونسردی مصطفی برآشفته شد و عکسها را از کیفش بیرون آورد و چنان مقابل مصطفی انداخت که پخش زمین شد، مصطفی با دیدن اولین عکس چشم بست و غرید:
- من اونقدر ارزش ندارم که بهخاطرم این حرفها رو سر هم میکنی.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
اربعین
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریانفرد #قسمت_صد_و_دوم . . 🏝 . . اینها شیرین را به ه
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد_و_سوم
.
.
🏝
.
.
چشمان لیلا اما روی دو سه تا عکس خیره مانده بود و البته دستانش قفل بود و جلو نرفت.
صورت مصطفی کبود شده بود.
برای آنکه بتواند نفس بکشد سر بالا گرفت.
مادر که از اول جلسه آرام آرام ذکر میگفت خم شد و عکسها را جمع کرد و در کیف شیرین گذاشت.
شیرین آرام و قرار نداشت. بیپروا شده بود.
تیرهایی که میزد به سنگ میخورد.
انگار کسی که پشتیبانیش کرده بود تا در این مسیر بلغزد، چندان هم قوی نبود.
تنها مانده بود. دوباره عکسها را روی پای مصطفی گذاشت. مصطفی مستاصل دستی به صورتش کشید و نالید:
- بسه شیرین، تو رو خدا بسه.
دنیا لایه لایه است. پیچیده است. ساده نیست.
اینطور نیست که بگویی من با خدا کاری ندارم.
خودم، خودم را اداره میکنم. یک جایی میرسد که خودت به خودت پشت پا میزنی.
درهم میپیچی، خراب میکنی. خراب میشوی. خلأهایی دورت را میگیرد و مجبور به انتحار میشوی.
____🌱❣🌱___________
🏝
.
.
داشت انتحار میکرد شیرین.
تمام شأن و شخصیتش، نه فکرو روحش بود و نه گذشتهاش،
بلکه تنها جسمش بود که برای به دست آوردن مصطفی به حراج گذاشته بود
و همین هم داشت مصطفی را میکشت.
مصطفی اصلاً سقوط شیرین را نمیخواست. عزت او مهمتر بود، که حالا خودش...
مادر طاقت نیاورد و شیرین را مخاطب قرار داد به دوکلمه هشدار.
لیلا حیران فریبندگی دنیا شده بود و پدر که بالاخره لب باز کرد:
- من حاضرم لیلا رو راضی
کنم تا از مصطفی دست بکشه.
پدر نه حال لیلا را در نظر گرفت، نه مصطفی.
الآن فصل پاییز شیرین بود و شاید هیچکدام نمیدانستند؛
اما پدر دلش میخواست همۀ دختران ایران بهار محبت الهی را درک کنند نه پاییز بیبرگ هوس و نفسانیت را.
پدر دوباره لب زد:
- به شرطی که تو تمام شرطهای مصطفی رو قبول کنی.
شیرین جملۀ اول را شنید و دوم را نه و چنان به وجد آمد که قول و قسم همراه پذیرش کرد.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
اربعین
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریانفرد #قسمت_صد_و_سوم . . 🏝 . . چشمان لیلا اما روی د
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد_و_چهارم
.
.
🏝
.
.
قرآن را از سر طاقچه برداشت و گذاشت وسط.
اما مصطفی نگاه از حال شیرین و قرآن گرفت.
چنان از درون به هم ریخته بود که هر لحظه منتظر بود رگهای بدنش از هم بپاشد.
چشمانش را بست و چند لحظه رفت تا همان ضریحی که همیشه پناهش میشد.
همه منتظر کلامی از مصطفی بودند که آرام لب زد و شرطش را گذاشت:
- من شاید از حق خودم بگذرم، اما از حقم برای یه زندگی پاک نمیگذرم.
شیرین باید از همۀ آنهایی که که بهخاطر رابطهها آسیب دیده، از همسر سابقش... باید همه را...
با این حرف شیرین در بهت رفت.
پنهانیهایی داشت که برای زندگی مصطفی مثل آفت بود.
مصطفی چه چیزهایی میدانست؟
و اگر همه را رو میکرد چه میماند؟ باید چه میکرد؟
دیگر نوجوان نبود که نفهمد، شاید خیلی وقتها خودش را به نفهمی میزد،
اما واقعیت این بود که خودش را به ندانستن و نفهمیدن میزد.
مثل روزهایی که خدا را ندیده میگرفت و ادب الهی را... ادب الهی! زندگی پاک؟
شیرین حالش با کلمۀ زندگی پاک به بیهوشی نزدیک شد!
چه کرده بود با زیر و بم زندگیش؟
فکرش رفت تا خلوتهای گناه آلودش، رابطههای...
____🌱❣🌱_________
.
.
🏝
.
شیرین با خودش روبهرو شده بود و حجابهای ذهنش یکی یکی کنار میرفت
و تازه داشت خودش را حلاجی میکرد.
شیرین عمری گذرانده بود که نمیتوانست باز گرداند... اصلاً میشد که برگردد؟...
نگاهش همراه مصطفی از در بیرون رفت.
رفت و برگشت روی صورت پدرانۀ پدر لیلا!
در سکوت و آرامش او ذهنش به گفتگو افتاد؛ از مصطفی چه میخواست؟
جسمش را یا روحش را؟
جسمش که همین بود.
لذت جسم که تمام میشود. ساعتی هست و دیگر نه.
اگر هم روحش را میخواهد که مصطفی دارد فریاد میزند که شیرین را نمیخواهد.
روحش طالب او نیست...
اصلاً انسان از دنیا چه میخواهد؟ اگر خوردن میخواهد که تمام شدنی است.
لذت آب و غذا، وقتی معدهات پر میشود از بین میرود.
حتی بهشت هم لذت اصلیش به خوراکش نیست.
بروی بهشت که چه بشود؟ آنجا فقط مرغ بریان بخوری؟ عسل مصفی بخوری؟ شراب توی حلقت بریزند؟
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد_و_پنجم
.
.
🏝
.
نه نه این لذتها کوچک است. لذت جسمانی دنیا، کوچک است.
انسان اگر از دنیا فقط همین را بخواهد که خیلی کم است.
پس ثروتمندان دنیا نباید هیچ غم و غصهای داشته باشند اما چرا اینقدر به در و دیوار میزنند برای آنکه کمی خوشحال باشند؟
بهشت هم اصل لذتش روح است و همین میشود وصفناپذیر. هیچکس هم تا به حال نتوانسته روح را کشف کند.
به بینهایتی خدا وصل است! انسان از دنیا اوج لذت را میخواهد که آرام نمیگیرد.
تشنه و گرسنه است با تمام پولداریش.
شیرین لذت ظاهری داشت پس چرا اینهمه...
باید درست پرسید: شیطان از بازی دادن انسان چه میخواهد و نفس سرکش و بیپدر و مادر ما را به کجاها که نمیکشاند...
لیلا و مصطفی سرگردان از سرگردانی ابناء بشر آنقدر ساکت شدند که لیلا تب کرد
و مصطفی با همان بدن ورزیده هر سه روز را سر درد داشت و آخر هم تا سرم و مسکن نمیگرفت آرام نمیشد.
همان شب که مصطفی از جلسه بیرون زد یک راست رفت خانه و در را بست.
در اتاقش را بست. سرش کارگاه آهنگری بود انگار. گذاشته بودند روی سنگ و هر بار یکی پتک میکوبید.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
اربعین
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریانفرد #قسمت_صد_و_پنجم . . 🏝 . نه نه این لذتها کوچک
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد_و_ششم
.
.
🏝
.
.
جواد که بر در زد و صدایش کرد نمیتوانست سر از زمین بلند کند.
بدنش یاری نمیکرد.
اصرارهای جواد بلندش کرد. در را باز کرد و دوباره افتاد.
نگذاشت چراغ روشن کند. طاقت نور را نداشت.
جواد کنارش نشست و گفت:
- نبینمت با این حال.
- خوبم.
- معلومه!
لبخند میخواست بزند که نشد.
میخواست صحبت کند نمیتوانست. میخواست فریاد بزند، بغض شد.
- سرم درد میکنه فقط.
- دراز بکش یه کم ماساژت بدم.
- نه نه اگه یه شالی، چفیهای داری بده ببندم به سرم.
سرش را بسته بود و آرام نشده بود.
دلش میخواست حرف بزند. از اول داستان یوسف و زلیخا را بگوید و بداند که یوسف چه سخت گذرانده است.
ساعتی گذشت تا به حرف آمد. اینقدر آرام گفت که جواد مجبور شد کنارش دراز بکشد تا صدایش را بشنود.
قصۀ مصطفی و شیرین یک مقصر داشت آن هم خود مصطفی بود.
- تقصیر خودته مصطفی!
اذان صبح بود که این جمله را گفت. چند ساعتی حرف زده بودند و این آخرین جملهای شد که جواد گفت و مصطفی را مبهوت کرد.
____🌱❣🌱___________
.
.
🏝
.
.
اذان صبح بود که این جمله را گفت.
چند ساعتی حرف زده بودند و این آخرین جملهای شد که جواد گفت و مصطفی را مبهوت کرد.
- مصطفی دنیا دو راه بیشتر نداره. یا طرف خدا، یا طرف شیطان. حزبالله و حزب شیطان.
خودت گفتی حزب خدا، پس پاش وایسا.
شیطون هم عاشق چشم و ابروت نیست که وقتی میگی حزب خدا ولت کنه دوتا هم بزنه پشت کمرت بگه ایول جوون، نفست حق.
میذاره پشتت تا بتونه خاکت کنه. حالا هم اوج اوجش رسیده دیگه. تا ببینم چی میشه؟ تو از همون هفده سالگی این مشکل رو داشتی.
خودت معقولانه برای خودت محدودیت قائل شدی. نرفتی دنبال شیرین. تصمیم عقلی خودت بود.
ضرر هم نکردی. به اصل قدرت و لذت وصلی الآن.
شیرین هم خودش نخواست از عقلش استفاده کنه، نخواست حد و حدود عقلی رو قبول کنه،
حالا نه به تو که یه لذت خیالی بود رسید نه زندگی آرومی داره.
مصطفی نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:
- ضعیف کرده خودشو دخترۀ نادون. بدبخت کرده خودشو...
قرار بود چه بشود. پدر طوری با شیرین حرف زد که سازههای ذهن شیرین فروریخت.
نه نصیحتش کرد، نه سرزنش.
نه تقبیحش کرد نه توبیخ.
ارزش زندگی و جایگاه زنانهاش را در عالم خلقت گفت.
اندیشهای را برایش ریل گذاری کرد که حق شیرین بود.
حقش نبود که او در پی شیطان بدود، حق این بود که او به بهترین مقام عالم هستی برسد.
حق این نبود که بدنش قیمتگذاری توسط چشمها بشود.
حق این بود که خالقش او را بینهایت خواسته بود.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد_و_هفتم
.
.
🏝
.
.
یک شروع
سه روز برای هرکس حال خاصی داشت.
برای مصطفی کنار جواد و مهدوی،
برای لیلا در بستر تب،
برای شیرین در حالت گنگ
و برای خانوادههای نگران و متوسل جوانها...
شیرین برنگشت.
خودش حس میکرد که باخته است. تمام زندگیش را از دست رفته میدید.
دوسه بار زنگ زد به پدر لیلا. هربار فقط سلام کرده بود و گریه.
هق هقش نه از روی بغض که از استیصالش بود.
دلش یک نفر را میخواست که متفاوت از همۀ دنیایی باشد که تا به حال داشت.
پدر این را فهمیده بود. فقط از او و نگاه پر محبت خدا برایش گفته بود.
کمکش کرده بود تا خودش را پیدا کند، زمان را برایش روی دور تجربه و تفکر انداخته بود.
به شیرین راه و رسم تجارت یاد داده بود.
خواسته بود اهل معامله بشود. یک طرف خدا و یک طرف شیرین.
- خدا خیلی اهل معامله است. تاجری که به سود مشتری کار میکند، نه به نفع خودش.
اینطور نیست که طوری عهد ببندد که مشتری نفهمد و ضرر کند.
فقط باید پای میز معامله بروی. باید خودت بخواهی.
اگر بخواهی معاملۀ پرسودی برایت رقم خواهد خورد.
تصور کن یک طرف صاحب و مالک تمام عالم هستی که تمام معادن و خزائن و سرمایههای عالم دستش است، یک طرف هم تو، که هیچ نمیخواهد بیاوری.
فقط ادب کن و محبتت را بیاور وسط و اعتماد و تکیه کن به صاحب سرمایه.
بخواهش به عنوان معشوق، خودش رسم عاشقی را میداند. خوب عاشقی است خدا.
بپذیر که گوش بدهی به آنچه که دستور میدهد و مطمئن باش که دستوراتش همه به نفع توست!
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
اربعین
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریانفرد #قسمت_صد_و_هفتم . . 🏝 . . یک شروع سه روز
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد_و_هشتم
.
.
🏝
.
.
شیرین برایش این حرفها عجیب بود. شنیده بود و گنگ بود...
پدر که میگفت مینوشت. بعد خط خطی میکرد.
دوباره رونویسی میکرد. بعد پاره میکرد. سه باره درشتتر مینوشت و میسوزاند!
دیوانه شده بود. پشت کرده بود به همۀ مشی و مرامی که تا حالا داشت.
خسته و دلزده بود از دنیایی که برای خودش ساخته بود و دلش دنبال کتابی دیگر میگشت که سرش را که باز کنی صفحه صفحهاش برای تو حرف داشته باشد.
روز سومی که لیلا پریشان احوال از پدر خواست راهی جمکران شوند. صبح شیرین برای پدر لیلا پیام فرستاده بود:
- آن صاحب معامله آدمی به آلودگی مرا هم پای میز معامله میپذیرد؟
و پدر به نیت شیرین همراه لیلا رفته بود جمکران و از همان جا پیام زده بود:
- سلام ما را هم به صاحب معامله برسان و سفارش ما را هم بکن. اینجا به یادت هستیم پیش واسطۀ بین تو و خدا.
دخترم، نیاز ما به خدا خیلی بیشتر از حد تصور ماست، خیلی بیشتر از نیازی که یه نوزاد به مادر دارد یا حتی ماهی به آب.
اگر میبینی میتوانیم بدون خدا زندگی کنیم، بهخاطر این است که خدا ما را بدون آنکه یادش کنیم، یاد میکند...
با محبت و لطف خودش ما را تامین کرده. ما موقتی در این دنیا داریم میگذرانیم و الّا مطمئن باش هرکسی توی عالم، لحظهای بدون خدا باشد، از بین میرود.
تو فکر نکن تنهایی و از بین رفتی، آغوش خدا زندهات میکنه.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
اربعین
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریانفرد #قسمت_صد_و_هشتم . . 🏝 . . شیرین برایش این حرف
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پایانی🙃
.
.
🏝
.
.
لیلا دید پدر برای شیرین مطالبی را تایپ کرد، خودش هم دلش نیامد تنها برای زندگیش و مصطفی دعا کند؛ شیرین را هم دعا کرد!
مادر زنگ زده بود به مصطفی و او را دعوت کرده بود برای شام. مصطفی دستۀ گل نه، یک گلدان نه، رفت یک گل یاس خرید و آورد در باغچۀ خانه کاشت.
قبل از آمدن لیلا گل را کاشت و بعد از خوردن چای و میوه با برادرها مشغول والیبال شد. هرچند چشمش به در بود و منتظر لیلا.
توپ را که بالا میانداخت در ذهنش با لیلا حرف میزد:
- دنیا مثل این توپ گرد است. میچرخد. دائم میچرخد. دنیا دارد جلو میرود. میچرخد و میرود. منتظر من و تو هم نمیماند. یعنی طبق سنت و قانون خلقت میچرخد. میلیاردها میلیارد انسان دارند زندگی میکنند و هرکس به سبک و سیاق خودش. خیلی کم انسانی پیدا میشود که به میل و اندیشه و قانون خدا، دنیایش را بگذراند.
لیلا جان! در این دنیا اگر با سبک خدا جلو نروی، هم خودت اذیت میشوی، هم دیگران در کنارت اذیت میشوند. اما این باعث نمیشود که تو به هم بریزی. کم بیاوری. دیگران اگر خوب زندگی کنند اگر بد، اگر با خدا هماهنگ باشند اگر نباشند، تو باید درست زندگی کنی.
نترس، خدا کفایتت میکند و حواسش به من و تو هست. رنجی که میکشی را میبیند، سختیهایت را به حساب میکند. آنطرف معامله منصف است، حرفهایی که میشنوی، زخم زبانها، خون دل خوردنها... همه و همه را.
تو حتی سر خواندن نمازت، حجابت، آرایش نکردنت برای چشمانی که خدا محرم ندانسته، سر با حیا بودنت و من سر غیرتمندیم مسخره میشویم اما خدا را داریم و این یعنی همه را داریم و غنی هستیم...
دشمن کارش مسخره کردن است؛ از نفس خودمان و شیطان تا ماهواره و فضای مجازی که به دست شیاطین انسانی اداره میشود، بیرحمانه ما را به سمت نابودی و بدبختی میخوانند. از اینها دوری کن. بیندازشان بیرون از حریم خدا و خودت تا لذت لبخند الهی را بچشی!
در که باز شد و قامت لیلا که در چارچوب در نشست مصطفی نگاهش جان گرفت. حالش خوب شد و زندگیش نو...
دیگر نه بازی را فهمید و نه... لیلا پای دنیا با همۀ پستیها و بلندیهایش ایستاده است.
لیلا در آیینۀ جمال و جلال الهی چه زیبا جلوه میکند...
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso