eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
942 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🕸🕷🕷🕷 😃😃  اینستا جای خوبی برای زندگی نیست، ولی همه دارن، کسی که اول مجبورشون نکرده بود، خودشون رو نشون بدن، ولی گروه ما اول میگشت ببینه چه طرز فکری دارن. خب از عکساشون، مخصوصا عکسای شخصیشون و صفحه هایی که دنبال می کردن معلوم بود. بعد ارتباط می گرفتن و بعد هم خب ... خب پوشش میدادن طرفو... اول ارتباط می گرفتن، بعد قرار بیرون و... می آمدند پارتی، جشن تولد، گاهی هم کوه یا باغ و... می اومدن، دیگه بقیه بساط رو فتانه خیلی پشتیبانی می کرد. اینا هم آرزوشون این بود که برن یه جایی که خیلی آزاد باشن دیگه. دلشون می خواست همین لباسی رو که توی خلوت می پوشن تو خیابون هم بپوشن. آرامش روانی نداشتن، بیشتر اینا یا پدرمادرشون طلاق گرفته بودن یا خودشون مطلقه بودن. مرد حس میکرد چیزی درونش را به هم می زند. خشم بود و نبود. یک رگی که از گردنش نبض میگرفت تا پیشانیش. دختران ایران را به لجن کشیده اند و یک کلمه مطلقه هم سرش می کنند و تمام: - همه شون مطلقه و حتما بالای سی سال ؟  زن با شنیدن کلام مرد و لحن گفتنش خودش را کمی جمورید - نه من که نگفتم همشون... خب بینشون دانشجو هم زیاد بود... یعنی مخصوصا دانشجوهای شهرستانی که خوابگاهی بودن ... خب خودشون اومدن... من فقط عکس مکان تفریحی رو می فرستادم... یعنی فتانه میگفت من انجام می دادم ... خب پدر و مادر که نبودن اینا احساس آزادی میکردن و ... اصلا برای این از شهرستان می اومدن تهران یا شهر دیگه که هر کاری دلشون میخواد بکنن. مرد حس کرد اگر بماند یا رگ گردنش پاره می شود یا این زن را خفه می کند. بلند شد و از اتاق بیرون زد. خودش متوجه نبود که با چه حالی بیرون زده. اما دو قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که صدای امیر متوقفش کرد: - سینا! ایستاد و نفس گرفت. امیر مقابلش که قرار گرفت چشم بست: - ببخشید اومدم یه هوایی بخورم! - حالت خوبه؟ سرپایین انداخت: - خوبم! - اگه اذیت میشی برای امروز دیگه بسه ! سر تکان داد به نفی - نه یه وضو بگیرم برمیگردم! زن اما با رفتن مرد ترسیده لب زد: - خانوم من خودم هم دلم می سوخت به خدا! میدیدم پدر و مادرای اینا با هزار امید اینا رو می فرستادن برای درس خوندن... اما خب خودشون مقصر بودن ... خانوم من که مجبورشون نمیکردم عکس بذارن توی پیجشون ... یعنی از اون عکسا... اینا خودشون هم دلشون می خواست و الا که من اراده کسی رو دست نمیگرفتم. از خودشون بپرسید اگر اجبارشون میکردیم من معذرت خواهی میکنم! زن لبخند تلخی زد و بی اختیار گفت: - شما کسی رو مجبور نمیکردید اما این قدر وسوسه می کردید که طرف فکر میکنه اگر این کار رو نکنه هیچ لذتی نبرده و تنها لذت عالم همینه که شما میگی! اجبار اختیاری! بعد هم برای ناامن کردن ایران در آینده هم، آموزش میدادید. - قرار بود ایران به هم بریزه. قرار بود ما... قرار نبود دستگیر بشیم. به ما وعده داده بودن، ما دخترا رو با همین حرفا جمع کرده بودن. ما هم بقیه رو... البته بگما گاهی حتی پول هم میگرفتیم. مرد در را باز کرد و داخل آمد اما دیگر روی صندلی مقابل زن ننشست. حس میکرد صورت زن مثل یک خفاش است یا حتی گرگ. فقط ایستاد: - فقط شمال جمعشون میکردید؟ - نه یعنی خب اونایی که تور شده بودن و پا میدادن می بردیم شمال . اصل پارتی و برنامه رو توی همین تهران میگرفتیم. - فقط تهران؟ - نه خب من فقط مسئول تهران بودم بقیه برای شهر خودشون کار میکردن. - بیشتر توضیح بده. ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3😍😉😉
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_صد #زنان_عنکبوتے 🕸🕷🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 😃😃  اینستا جای خوبی برای زندگی نیست، ولی همه دارن
🕷🕸 😍❤️  - ما خب یه خونه هایی داشتیم که توش پارتی میگرفتیم. دخترا و پسرا هم میومدن. یعنی خب باید با هم میومدن! کافی شاپم داشتیم. ولی همشون با اراده خودشون میومدن. نمی خواستن نمیومدن ! حتی خوردن و کشیدن مواد هم اجباری نبود. ما فقط تهیه می کردیم. برای امروز بس بود. کافی بود. این را تمام وجود سینا میگفت. لبش را گاز گرفت و تکیه به دیوار داد. ترجیح می داد تا به این لجنزار چوب نزند که بوی گندش خفه کننده نشود. - فتانه رفتن اینا رو به دبی برای همیشه راحت کرد. با گروه هماهنگ بود اونجا دیگه کلا زندگیشون پول و پورن بود. همینی که خواسته بودند. من، من از بعدش خبر ندارم. یعنی خب میدونم که پاسپورتاشون رو میگرفتن و دیگه بهشون نمیدادن تا فرار نکنن. یعنی اینا تو همون خونه و اتاق خودشون ساکن بودند. البته میتونستن توی شهر بچرخن و تفریح و خرید برند. ته آرزوشون خب برند پوشی بود و راحت گردی خب دیگه. کسی اینجا اجبارشون نکرده بود. پاسپورتم که گرفتن به خاطر این بود که خب اینا اونجا خیلی چیزا می دیدن که نباید جایی میگفتن و اذیت می شدن. سکوت زن این جا خوب نبود. سینا درجا پرسید: - اذیت؟ - گاهی بعضیشون زنگ می زدن، خیلی گریه میکردن. خیلی التماس میکردن، فتانه فقط گوش می داد که البته دیگه دفعه بعد تلفن اینها رو هم جواب نمیدادیم... دیگه انتخاب خودشون بود. باور کنید فیلم های موقع خداحافظی شون توی فرودگاه ایران هست. خودتون ببینید، خوشحال و راضیان. من دیگه... میشه من دیگه حرف نزنم. برای امروز بسه ! من هر وقت به حال و روز اینا فکر میکنم حالم بد میشه. همیشه فکر میکردم بدبخت تراز اینا خودشونن. اما حالا می بینم این بدبختی براشون کمه. خودم هم بدبختم. سینا حس کرد که دارد نقش بازی میکند و سوال را درک میکند، قبل از آنکه حرف دیگری بزند گفت: - غیر از سفارت خونه فرانسه دیگه با کدوم سفارت خونه ها ارتباط داشتی؟ شوکه از شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و نگاهش را در چشمان سخت مرد دوخت. زبان روی لبانش کشید و گفت: -سفارت خونه های ایتالیا و هلند دعوت کردند، اما من ترجیحم فرانسه بود و این دو تا را با شوق نرفتم.  بعد ساکت شد و قبل از آنکه مرد دوباره بپرسد برای منحرف کردن سوال گفت: - خیاط و آرایشگری هم که برای خودم داشتم، متد فرانسوی کار می کرد . مثل خودم بود. - آرایشگرهاتون هم جزو تیم خودتون بودند؟ توی سفرهای خارجی هم همراهتون میومدن؟ سری به تأیید تکان داد و گفت: - وقتی قرار بود یک سبک را در کل کشور و در فضای مجازی رواج بدیم اولین گروه همکار همین ها بودند، اما از بین همه این ها آرایشگاه تورا توی خیابان صفا پاتوقم بود. - چطور باهاتون همراه می شدند؟ - پولی که از ما می گرفتن دهنشون رو می بست. دیگه هرچی ما دیکته میکردیم رو بی کم و کاست انجام میدادن. از یک بیغوله رسیده بودن به یک ساختمان مجلل آن هم با پول مفت ، باید هم حلقه به گوش می شدن! تلخندی روی صورت مرد نشست. زن بی چاره وقتی سکوت می کرد یعنی در رویاهایش فرو رفته است. اما مرد دلش می خواست بگوید؛ فرانسه ای که در آن هر سه روز یک زن را می کشند، کعبه آمال توست ؟ که زنها برای نجات خودشان از دست ضرب و شتم ها نمی دانند به کجا پناه ببرند! اما می دانست این ها هیچ نمی بینند، جز آن چه که اربابانشان نشانشان می دهند. دیگر حرفی نزد. کسی که خودش را به خواب زده باشد را نمی شود به زور بیدار کرد. باید بگذارید خواب بماند... این همه تحقیر را تحمل می کند و بازهم دارد به همان سبک زندگی فکر می کند. حتی خیلی از اعترافاتش، مالیخولیاگونه بود: - من میلیونی پول می ریختم توی حلق "تور" تا دستی به موهام بکشه و... بی وجدان فقط پول فضای سالن و ست لباس شاگردا و پول دکور فرانسویش را می خورد. ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3😍❤️
🕷🕷 😁❤️  - شما هم که از حلقوم خودتون نمیدادید، چه می رفتید ترکیه و دبی و فرانسه، چه نمی رفتید، به دلار حساب پر بود. شما هم پولا رو می ریختید توی کار اونا؟ - برای افتتاحیه آرایشگاش دعوت کرد از ساره و یه کلیپ هم ساخت و همه جا پخش کرد. کلی توی فضای مجازی ترکوند که دختراشو بی حجاب نشون داد. هیچ ارگانی هم کاریش نداشت. خب پول خرج کنی میتونی همه رو بخری دیگه! سینا از اتاق بازجویی که آمد یک راست رفت اتاق صدرا. کار تخلیه و بازخوانی تمام موبایل و هارد و لب تاب سوژه او تمام شده بود. شهاب و آرش هم بودند و سید که موردش زودتر از همه، اعتراف کرده بود داشت تطبيقهای نهایی را انجام می داد تا به جای امیر بماند و امیر راهی شهرهای دیگر بشود برای سرکشی. سید وقتی دید همه خیلی ساکت دارند مطالعه می کنند طاقت نیاورد. دستش را به هم کوبید و گفت: - من چند تا نکته بهتون بگم بعد شما الگوریتم متهمتون را بکشید. اول، همه شون تمام گناه رو گردن یکی دیگه میندازن مخصوصا فروغ و فتانه . دوم، همشون مجبور بودن و دلشون نمی خواسته و... سوم، همشون ننشون غريب بوده، بازیشون خوبه ! اما؛ اول، همشون سرتیم کار کشته هستند و حسابی هم برای شهراشون برنامه داشتن، البته دائم هم میگن پیج شخصی، فضای شخصی، عکس شخصی... شهاب با تمسخر دستانش را روی کمرش گذاشت و گفت: - شخصی کار کردنشون دردسر شد برای ما، بدبختی شد برای جوونا! سینا دست کوبید روی پایش و گفت: - شخصی تبلیغ کردن اما جمعی به فساد کشیدن. مثل سلبريتيا... الآن نصف بیشتر اینستا پیج های ایناس، یا خودشون یا طرفداراشون... جالبه شما تو اینستا هرچی مطلب بذاری، مستقیما تو فیس بوکم امکان نمایشش هست... و اگر بخوای توش تجارت کنی باید جرینگی به اینستا پول بدی. سید گفت: - تعريف شخصی رو هم فهمیدیم؛ دار و ندارشون رو با تصویر می ریزن تو دست و پای مردم، جهانی به اشتراک میذارن؛ بعد هم میگن شخصيه! دوم، توی حساباشون پول آن قدر میومده که اگه آمریکا این پولا رو توی کشور خودش خرج میکرد الآن پنجاه میلیون فقیر نداشت. هشتاد درصد زیر ساختاش هم فرسوده نبود که نیاز به بازسازی داشته باشه. سوم ، خیلی خره که پولاشومیده ده تا زن که با شیرزنای ما بجنگن... چهارم، من چون بچه خوبی بودم و کارم رو زود تموم کردم، امیربهم مرخصی داد نصف روز؛ پس چی شد؟ الآن میرم خونه بعد میام جای امیرمیشم فرمانده ... به جان امیر اگر تا عصر تکلیف پرونده روشن بشه همتون رو می برم مشهد با ماشین خودم! سینا دست به سینه نگاه انداخت به صورت سید که زردتر از هر روز بود و نشان می داد که درد دارد و قیافه میگیرد - اول، ما مقابل شما که بازرس کارکشته ای توی قنداقیم. دوم، شما بعد از اون تصادفی که برات ساختن و جانباز تحویل ما دادنت، مگه ماشین خریدی؟ سوم، باور کن آقا امیر از دوربین تمام حرفاتو شنید، الآن... در باز شد و همه به احترام امیر بلند شدند. دست سید را گرفت و از اتاق کشاندش بیرون. - برو ولی تا شب این جا باش که من غروب بلیط شیراز دارم. خواهشا رفتی خونه ، نشین با بچه هات بازی کن. فقط ببینشون و بخواب. یه کم حالت مساعد بشه کارت دارم... ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3😘❤️
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_صد_و_دوم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 😁❤️  - شما هم که از حلقوم خودتون نمیدادید، چه
🕷🕷 😍😍 مٵمن ⇩ 6  - با فرناز نشسته بودیم کنار ساحل. همان مجتمع صحرا. قهوه رو تلخ می خورد فرناز، من همیشه با شیر و شکر می خوردم. فرناز از آخرین مدل لباس که قرار بود چند ماه بعد بیاد و در مرحله طراحی موفق بوده و فشن شویش در فرانسه راه می افتاد؛ میگفت. من هر وقت اسم مد می اومد فقط یک کشور توذهنم جا می گرفت؛ فرانسه. فرزانه می گفت من یک احمقم که آمریکا رو نمی بینم. من صنعت مد رو تو آمریکا می دیدم. کور نبودم؛ می دیدم که از خوردن و خوابیدن و پوشیدن و خریدن و همه اش رو صنعتی مدل سازی می کنند، هرچند صنعت روح آدما رو له میکنه . اما خب من دلم فرانسه رو بیشتر دوست داشت . افرناز از وقتی که توی مترو پام رفت توی مدفوع سگ وهمان کنار واگن روی کثافتا بالا آوردم، مدام تا اسم فرانسه رو می شنید نگام میکرد و می گفت: - فعلا که تو رو به گند کشیدن! من هم کم نذاشتم آن قدر نفرین کردم تا تو مترو پاش لغزید و اگه مسعود دستش رو نگرفته بود افتاده بود وسط همان گند سگی که با روش گذاشته بود... گفتم: - حالا يربه پرشدیم هردومون گند خوردیم. سینا حوصله قصة خيالی زن را نداشت: - ظاهر شما توی اجرای شوی خیابانی مردا خیلی سرت شلوغ بود؟ زن آب دهانش را قورت داد: - دستور بود که باید یک حرکت محسوس زده بشه . بعد از چندین ماه تمرین و بررسی اوضاع... ایران که اومدیم باید آموزشا رو پیاده سازی می کردیم. البته اول فقط یه باشگاه خصوصی بود و خاص برای مدلینگ ها. مدلینگ های مرد وزن می رفتند اون جا. یعنی خب فقط یه عده محدود بودیم و به باشگاه سمت شریعتی گرفتیم. بعد کم کم نیرو اضافه کردیم و برای اینکه لونریم جدا شدیم. برای اون شوی مردونه هم سرپرست گروه مدلینگ مردها هم اومده بود... مردا یه شوی خیابونی اجرا کردن. - اما شما برای اجرای این شو نرفته بودید آمریکا و ترکیه! می دانست ، این مرد همه چیز را می دانست. - رفته بودید ترکیه برای دوره آموزشی. تاکتیک های انقلاب رنگی روهمون جا توی دوره یک ماهه آموزش دیدید. این اولین مرحله بود. به تعداد خبرنگار و دو گروه موسیقی هم بودند! دیگر فقط می خواست تمام شود. چشمانش را بست و گفت: - شوی مردارو اول اجرا کردیم تا بعد فضا آماده بشه برای شوی دپارتمانی زن ها! فروغ خیلی دوندگی کرد؛ با فتانه یک هفته مثل آدم نخوابیدیم تا هماهنگیها درست از آب در بیاد، فروغ تونسته بود پرستوی یکی از مسئولین... بشه و از طريق اون راهکارای فرار از قانون رو پیدا کرده بود. به تعداد روزنامه و خبرنگار هم سو هم که توی دبی و ترکیه از طریق سفارت خونه ها آموزش دیده بودن، هماهنگ کرده بود. خبرنگارا از این سروصدا فیلم و عکس گرفتن و رسانه های آمریکا و فرانسه و بی بی سی هم خیلی کمک کردن؛ توی خیابون جردن، بیست تا مرد، همه خیلی خوش هیکل و آنکارد کرده، یک تیشرت پوشیده بودن با آرم ... راه رفتند... البته خیلی استرس داشت؛ اول کار که قرار شد به سری از ما زنها اون روزی توی خیابون باشیم و فۻا با ما باشه. ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3😍😍
🕷🕷 😉👌  چون ظاهرا سرو صدا نداشت نیروی انتظامی هم نمی تونست کاری کنه. همون شب از آمریکا تماس گرفتن و از فروغ تشکر کردن. فروغ خوشحال بود اما فتانه گفت: حداقل یه بلیط آنتالیا می دادن! فروغ هم سرش داد زد: خفه شو این تازه یه تست کلاسایی بود که به ماه آنتالیا رفتیا خیلیا آرزو دارن جای تو باشن! مرد غرید: - شما هم مسئول بودید که همه رو به آرزوشون برسونید؟ توی همون آنتالیا هم برنامه فروش هم جنسای خودت چی بود؟ اصل کار دست کی بود؟ لرزش بدی از این سئوال در وجودش نشست. نفرین ابدی دخترها اگر دنبالش نبود، نفرین کائنات حتما روزی یقه اش را می گرفت: - اسپانسر مالی این قصه اسمش فریدون بود. با فریدون سایت زده بودن و قیمت هر دختر و ویژگی ها را نوشته بودن. پنج درصد به دختر می رسید و نود و پنج درصد به فریدون. مادر فریدون پشتیبان تمام خلافاش بود. به زن مطلقه که بچه ای تربیت کرده بود به تمام معنا خراب . توی یکی دو کشور آموزش دیده بودند و البته یکی دو بار هم به خاطر خلافاش زندانی و جریمه شده بود. آدم کثیفی بود. خودش و مادرش ایران که بودن ، برای مسی علینژاد پیام همکاری میدادن، به نوع همکاری همین بود. کارها را فریدون تعریف می کرد. من معاونش بودم و پورسانتم رو میگرفتم. دیگه بعدش به من ربطی نداشت. بله خب ناموس په مملکت رو به فنا میدادید، پورسانتتون رو میگرفتید، به شما ربطی نداشت. - آقا ما کسی رو مجبور نمی کردیم. اون کسی که فضای مجازی رو خونه خودش میدونه و همه جوره خودش رو نشون میده دیگه چیزی برای از دست دادن نداره . سینا فکر کرد که چرا نمی شود توی دهن این زنها زد؟ چرا این قدر  جنایت کردن برایشان آسان است و مردم با عضو بودن در کانال های این اراذل پشتیبانیشان می کنند؟ - چه سازوکاری داشتید برای فریب این زنها؟ - اول مدل زندگی اینا رو عوض میکردیم. یعنی باید به کاری می کردیم که برای کم نیاوردن جلوی دیگران، نیاز داشته باشند که پول و پله توی دست و بالشون زیاد باشه. این کار با رسانه و فضای مجازی همین الآن هم داره انجام میشه. مردم حتی غذای تراریخته رو هم با اختیار خودشون می خرن و براشون مهم نیست که چه بلایی سرشون میاد. این هم همین طور بود. من مسئول تبلیغات سایت بودم. یعنی فقط فضاسازی و راه انداختن با من بود. اتاق در سکوت مرگ باری فرو رفته بود. حرف ها در ذهنش منعکس می شد... کسی مجبورشان نکرده بود، فیلم قهقهه های زندگی در فرودگاه پخش می کردند، پاساژهای مجلل، امکانات پیشرفته، فضاهای گردشی کشورهای همسایه ... دیگر با خودشان بود که مرده این مدل زندگی نشوند که شده بودند. پول چشم و دلشان را پر کرده بود! - توی سیستان چرا فروش دختر رو راه انداختید؟ - سیما به اوضاع سیستان کمی اشراف داشت به خاطر توجیهی که شده بود. دستور این بود که کاری کنیم تا بین شیعه و سنی اختلاف بیفته! بحث لعن و وهابیت خوب بود اما برای اینکه سنی ها رو به نظام بدبین کنیم قرار شد که دخترهای سنی رو خرید و فروش کنیم. سیما تونسته بود چند تا دختر سنی رو با کمک یکی دو تا از به ظاهر مولوی هاتو مرز بفروشه. یعنی حدود شش تا فروخته بود. این مولوی ها از آنهایی بودند که به دستور بالا لباس مولوی پوشیده بودند و الا که از نیروهای تیم پاکزاد بودند و سبیلشون حسابی چرب میشد. ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3😉👌
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_صد_و_چهارم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 😉👌  چون ظاهرا سرو صدا نداشت نیروی انتظامی ه
🕷🕸 😍❤️ مٵمن ⇩ 7  شهاب خوابش نمی برد. سینا و سید هم. آرش ترجیح داده بود اصلا دراز نکشد چه برسد به این که بخواهد سکوت و تاریکی اتاق را هم تحمل کند. شهاب غرزد: - امیر کی میاد؟ سید تو چرا هیچی نمیگی؟ سینا پاشو چراغ رو روشن کن حالم از سیاهی داره به هم می خوره . سینا دست گذاشت روی پیشانی شهاب و گفت: - من تب کردم اما توکه تب نداری چرا این طوری میکنی؟ سید گفت: - پارسال که پیاده رفتم اربعین، همه سه روزه می رفتن، اما حاجی به من گفته بود باید سر سه روز ایران باشم. سکوت اتاق و تن صدای خوب سید هردوتا را آرام کرده بود. - رفتم تا فرودگاه امام خمینی که حاجی زنگ زد. گفت برگرد. نرفته برگشتم. باز هم سکوت و انتظار ادامه حرف سید که سینا گفت: - خب! - اهنوز بیدارید که؟ برای بچم که قصه میگم خوابش می بره! شما دو تا چرا نخوابیدید؟ باب شوخی باز شده بود. کمی گفتند و خندیدند تا خوابشان برد. خوابی که با صدای مناجات سید به بیداری صبح رسید. دوباره صبح و متهمانی که لب باز کرده بودند برای بیان جنایاتشان... آن موقع ها هم مثلا آزاد بود، مسیر هر روزش تکراری بود. از آپارتمان تا مؤسسه . در مؤسسه با دخترها چک و چانه می زد که روبه روی او می خواستند خودی نشان بدهند و گزارش کار میداد به آن وری ها که پنهان بودند و فقط خوب پول می فرستادند و خوب دستور می دادند. مسیرهرروزش تکراری بود. با فربد می رفت سراغ آپارتمان مخصوص که هربار چند نفر را می برد به بهانه مانکن و ژورنال و عکاسی فربد و تیمش! سراغ بعضی بازیگرهای سینما رفتن و تعریف و تمجید و پول یامفت به پایشان ریختن تا در روند مدل سازی همراه شوند. بازیگرها خودشان را خیلی آدم حساب می کردند. مردم برایشان غش و ضعف می رفتند و بهترین گزینه برای فساد می شدند. غرورشان می شد یک وسیله برای استفاده! زود کلاه سرشان می رفت و تن به خیلی کارها می دادند و بعد هم الگوی جوانان می شدند. شهرت چیز خوبی برای خرابی است. خیلی موقعیت خوبی است! انواع ژست ها و لباس ها. هر صدتا عکسی که می گرفت یکی اش هم به درد ژورنال نمی خورد. بیشتر پخش اینستا و تلگرام می شد اما اصل کار انجام می شد. از خیل زنهای شیفته جذابیت، در تهران و شیراز و کرج و... همه اش ده نفر انتخاب می شدند. اما آن چیزی که برایشان مهم بود مدیریت این زنها برای راه اندازی شوهای خیابانی بود. دستور بود که روند کار طوری باید پیش برود که زنها از ازدواج و بچه داری بیزار شوند و اولویت شان اندام و زیبایی بشود. تعداد بالای آموزش دیده ها، آن ور آبی ها را راضی میکرد. ادامه دارد.. کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 🙃🙃  نگاهش لحظاتی بود که مات انگشتان درهم پیچیده روی میز بود، دیگرنه بغض داشت نه توانی برای مقاومت. توی دلش یک چیزی قلمبه شده بود که درد داشت. باید خلاص میکرد خودش را از این درد. باید حرف می زد. هر وقت این طور می شد حرف می زد، فرناز میگفت ور بزن تا خفه نشوی. هق زد بی صدا و قبل از آنکه اشکش جاری شود، بدون آنکه سرش را بلند کند گفت: - همراه گروه توی زامبیا کلی آموزش دیدیم توی دو هفته. اگر می شد اجرا کنیم توی ایران حتما الان شما زندانی بودید و ما زندان بان! سینا نتوانست پوزخند نزند! چه فکر کرده اند اینها؟ زن حرص زده نگاه گرفت و بدون آنکه بخواهد از آموزش هایی که در زامبيا دیده بود حرف بزند، شروع کرد به ادامه حرف هایش: - خیلی قبل از سفر زامبیا، کارمون رو در ایران شروع کرده بودیم ! - کجا؟ - توی خیابون ! ما کارناوال راه می انداختیم. قرار هم این بود که درگیر نشیم. کسی هم کارمون نداشت. پوشش رسانه ای دیده بودیم که عکس و فیلم پخش کنه. فقط یه بار توی بزرگاه امام علی یه ماشین ال نود پیچید جلوی یکی از عروس و دومادا. عروس لباس دکلته تنش بود و شنلش رو هم در آورده بود. اینا هم وقتی دیده بودند هوا پسه زودی شنل رو پوشیدند و از فرعی دوم پیچیدن و تمام شد! نباید تو تله می افتادیم. نیروی انتظامی و مردم کاری با ما نداشتند و خب مدل سازی خوبی بود برای بقیه که واقعا عروس و داماد بودند؟ و در ذهنش ادامه داد: زن ها را راحت می شود زیرو رو کرد. هم زود خوب می شوند، هم زود فریب می خورند. فقط باید مهلت نداد که فکر کنند. سرشان را باید گرم کرد. یک مدت مد شود عمل کردن بینی، یک مدت مژه و تتو، یک مدت مدل آرایش،  پاساژگردی ها و بالا بردن سطح خواسته هایشان. زنها را باید خیابان گرد کرد تا خانه هایشان پر از گرد و غبار شود؛ زن ها را باید از مادری جدا کرد به فروشندگی، کارمندی، منشیگری، به آرایشگاه ها سرگرم کرد. زنها را باید از لذت آرامش خانه کشاند به هیجان کاذب خریدها، تجملها، تلذذها... - بیژن طرفدار آزادی زن بود. عقیده اش این بود که ارسطو و افلاطون هم گفته اند زن انسان نیست، موجودی است بین حیوان و انسان. فقط مرد انسان است. بعدها در اینستایش فیلمی گذاشت از زنی که خریده بود و قلاده سگ گردنش انداخته بود. در قفس سگ می خواباندش، غذای سگ مقابلش میگذاشت. این عقیده همه بود. عقیده بهنودها هم بود. زن جنس دست دوم است. جنس است اصلا، انسان نیست که روح و فکر داشته باشد. صدای گریه زوزه مانندی از اتاق بلند می شود. سینا به دیوار تکیه داده و چشم بسته است از اعترافات زن. دلش برای مادرش تنگ شده است و فرار از فضای سلول را می خواست. برود خانه ، اول دست مادرش را ببوسد که او و خواهرانش را درست تربیت کرده و بعد هم سجده کند مقابل همسرش که این همه عزتمند دارد زندگی می کند. یادش باشد تمام لوازم آرایشیهای ملیحه را دور بریزد. احالش بدتر از این حرف هاست. از اتاق بازجویی بیرون زد و خودش را روی صندلی اتاق امیر رها کرد. دست امیر شانه هایش را ماساژ داد و شربت زعفران خنکی مقابلش گذاشت. این مرد غیرتمند را دوست داشت، که پای تمام زن های ایران ایستاده بود! ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷🕷🕷 😁😁 مٵمن ⇩ 8  - سرمایه گذار مردا کی بود؟ - راحیل مدیریت کارشان را داشت. راحیل عرب بود. سرمایه گذاری بخش مردها را خودش قبول کرده بود. ایران نمی آمد، همان ترکیه و دبی و اطراف تمام دیزاین و دستورها را می فرستاد، گروه مدلینگ شاداب، با تز راحیل خوب کار میکرد. - و بهنود؟ - طرح لباس های جدید از طرف بهنود می آمد. نیما بهنود، پسر مسعود بود. مسعود توی ایران روزنامه نگار بود و با نظام آخوندی ایران خوب نبود. تا ایران بود، توی روزنامه های داخلی مقاله می نوشت و نقد نظام و حکومت را می کرد، سر جنگ داشت. سال ۸۱ هم که اومد انگلیس، رفت توی تیم بی بی سی ! پول خوبی میگرفت بابت مصاحبه ها و نوشته هایی که بر علیه ایران داشت؟ شما فکر میکنید که فقط ما جلوی نظام ایران وایسادیم و داریم برای براندازی کار میکنیم. شما فکر می کنید فقط ما پول گرفتیم. نه به خدا خب برید بقیه رو هم ببینید. اصلا همین خبرنگارایی که دارند شناسایی میشن و قراره برای آموزش برن ترکیه! یا اون گروه عکاسای خبری! اصلا توی همین صدا و سیما فکر می کنید چند تا کارگردان هستند که حسابشون رو پر دلار میکنن یا همین جشنواره فجرا چرا به من گیر دادید؟ به خاطر چهار تا دختر که فرستادم اونور؟ من که زور نمی کردم، خودشون می خواستن! این همه دختر کف خیابون ولون من که کاریشون ندارم! خبر ندارید، شایدم عمدا ساکت می مونید تا من حرف بزنم. خبر دارید به عده شدن بت اینتسا و موج درست می کنند؟ همین سلبريتيا! گناه اونا که از من کمتر نیست. اصلا ما با هم هماهنگ کار میکنیم . برید ببینید با چه پشتوانه ای کار میکنن؟ چرا به ما زور میگید؟ سینا آرام تکیه به دیوار داده و گذاشت زن خودش را خالی کند. اما وقتی سکوتش طول کشید گفت: - داشتی از نیما میگفتی. زن کمی آب خورد و گفت: - لعنت بر نیما و پدرش! الآن اون باید این جا باشه نه من! اون لعنتی توی آمریکا... همون جا یک مؤسسه طراحی مد و فشن زد با برند «نیمایی». خیلی حساب شده طراحی می کنند. طراحی هاشون در اصل یک اعتراض جمعی و خیابانیه! - این جاکی تولید میکنه؟ - تولیدی های مشخصی که باهاشون قرارداد بسته شده بود و پورسانت به دلار می گرفتن سرخط بهنود بودن. طرح نستعلیق و تکه های روزنامه و نمادهای ایرانی روی لباسا زد. کارش خارق العاده بود. حتی نیاز نبود که ما تبلیغ کنیم. من اسماشونو بلد نیستم! فروغ بلده! فروغ باهاشون ارتباط داشت و قرارداد می بست! بعد هم توی مغازه های مشخصی اول پخش می شد. یعنی ما هم پشتیبانی فضای مجازیشو داشتیم و شوهای خیابانی و عکس و... بعدش دیگه توی یه مدت کوتاه خیلی از آدم هایی که ظاهر متدین هم داشتن این مدل رو دوختن و پوشیدن. یعنی از توی خیابونا تا توی خونه ها رفت. خونه هایی که اگه میدونستن پشتوانه طرح از طرف کجا و کیه دور می انداختن.  اما این برد بهنود بود. با علائق ایرانی جماعت شروع می کرد، وقتی برند مشهور می شد با علائق خودش همون اندیشه خودش رو تن همه می کرد. بعدها کرد متن انگلیسی، طرح روزنامه ای ... اصلا خود متن انگلیسی زدن برنامه ما بود برای اینکه زبان فارسی رو کم ارزش کنیم. یا همین ساپورت؛ اول برای فاحشه خونه ها وزن های کاباره ها بود، موفقیت ما بود که تن تمام زنهای ایران کردیم! لبخند زشتی روی لبهایش نشست. سینا چشم ریز کرد و گفت: - زنای غافل پوشیدند نه همه زنهای ایران! - خیابونا پر از زنایی که حتی دست تو دست شوهراشون لباسی پوشیدند که بدن رو جلوه میده! پر از زنایی که عقل ندارن! سینالب می بندد. این زن حیا نداشت و باید میگذاشت طبق روال خودش جلو برود و الا لجن درونش همه جا را به گند میکشید. اصلا برای امروز بس بود. راست میگفت زن؛ لعنت بر نیما و پاکزاد که زن ما را وسيله عیش می خواهد نه مایه عزت و افتخارا.. ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_صد_و_هفتم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 😁😁 مٵمن ⇩ 8  - سرمایه گ
🕷🕷 😍😍 مٵمن ⇩ 9 صدای خنده اش آرام آرام بلند شد. - گرمای محبت ، سرمای عکس... خندید، حالا بلندتر می خندید. دریچه باز شد، زن طولانی تر خندید و رو به چشمانی که از دریچه نگاهش میکرد گفت: - عکس که محبت نمیکنه؟ میکنه؟ این جوری نگام نکن... من سردمه، خیلی سردمه ! خیلی روزا سردم بود، همیشه سردم بود. دلم می خواست برگردم به بچگیم! خونه مون گرم بود... صدایش قطع شد. خودش لب بست تا صدایش بیرون نرود. نمی خواست گرمایی که داشت حس میکرد را از دست بدهد. چشمانش را هم بست. خیال گرما هم، گرمش می کرد. دوست داشت برگردد به گذشته، خودش می دانست که دیگر خیلی از خیالاتش را دنبال نمی کند... خیال تا خیال است، لذت دارد و هوس انگیز است ، اما وقتی می شود واقعیت یک مرداب متعفن است، ظاهرش زیباست اما پا که می گذاری درونش، موذیانه تورا فرو می برد، میکشد و غرقت میکند!  دست و پا بزنی، بیشتر فرو می روی، حرف بزنی باز هم بیشتر فرو می روی... ساکت هم بمانی، قانون مرداب این است؛ خفه ات می کند... حالا نمی دانست که فرو رفته است یا نه ! اما فقط دلش می خواست که گرم شود تک تک سلول های یخ زده اش! انگلیس که بود برای یک دوره چند ماهه ! آپارتمان شخصی داشت. روزها و هفته های اول خیلی سرش شلوغ بود. کلاس و تمرین و اجرا؛ شب ها از خستگی دلش می خواست بمیرد اما باز هم شب هایی که زودتر کارش تمام می شد و تنهایی را حس می کرد، برای فرار از فکر مرداب و خفه شدن با قرص خوردن می خوابید؟ حتی سرمای فضای پیجش هم فراریش میداد! تلویزیون سرد است. موبایل سرد است... اصلا آن فضا سرد بود، وقتی دید که زنها و مردهای همسایه اش سگ دارند، فکر کرد که تنهایی را می شود با کمک و همراهی یک حیوان برطرف کرد! یک هفته گشت مایک را پسندید و خرید! باز هم خوب بود با هم گشت می زدند و برایش حرف می زد و مجبور بود برای غذا و تمیز کردن کثافت هایش کمی وقت بگذارد و مشغول می شد. حتی برای اینکه یادش بدهد برود دستشویی، کلی انرژی گذاشت ! اما.... باز هم حیوان بود؛ برایش حرف می زد و او حتی نگاهش نمیکرد! یک دو جمله جواب بدهد! یک همدلی کند! با سگ خوشحال بود و کنارش بیچاره! یک بچه اگر داشت همین قدر زحمت برایش میکشید اما حداقل بزرگ می شد و همزبانش... سرگردان شده بود بین حال و هوای خودش و مدل زندگیش! دوباره پناه برد به پیجش به فالوورهایی که آرزو داشتند جای او باشند... نمی دانست آن ها هم همراهش می سوزند یا هنوز در رویاهایی که برایشان ساخته زندگی میکنند. ادامه دارد.. کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 😍😍❤️  سرش را گذاشت روی زانوانش. کسی بیرون منتظرش نبود تا رویا بسازد با او. بیژن او را می خواست برای لحظه ها و کار، فتانه هم، بهنودها هم، همه هم. اگر آزاد می شد باز هم می آمدند سراغش، تا حالا از زیبایی اش استفاده کردند حتما الآن هم می خواهند از زندان بودنش استفاده تبلیغی کنند. دلش یک کسی را می خواست. یک مادر، یک همسر، یک خانه ، پدر... اگر آزاد می شد نمی توانست کاری کند. اما حتما از حسرت خوردن به لوسی دست برمیداشت . یازده میلیون فالور برای لوسی آمریکایی زیاد بود. اما برای جسم یک زن زیاد نبود، زن را اشتباه دیده بودند. یک جسم. حالا این جسم افتاده است این جا توی این اتاق. فرقی هم ندارد. اتاق، اتاق با فرش دستباف باشد و دکور چند هزار دلاری و تابلوهای فرانسوی یا این قدر ساکت و صاف. روح یک چیزی فراتر از جسم است که در این اتاق خسته است و در خانه لوسی هم خسته . حتما بعد از آزادی می رود آمریکا، کنار لوسی، شاید هم هلند پیش فلين... می رفت تا بپرسد اگر روزی پول باشد، محبت و گرمایش نباشد چه میکنی؟ اگر پول باشد، خیانت هم باشد چه میکنی؟ اگر پول باشد تنها باشی چه میکنی؟ اگر پول باشد و هرکس که زیر تصویر تو قلب میگذارد تو را با همان پول بخرد برای ساعتی چه میکنی؟ زبانش را آنقدر فشار داد تا خون آمد. به مزه خون خندید... بارها به بدنش زخم انداخته بود... باز هم خندید... خندید و سکوت کرد... الآن که مست نبود، حالا که دورش شلوغ نبود می توانست فکر کند... حال بدش برایش خوب بود... بود و می فهمید... مردم چرا نمی فهمند؟ چرا زنها آن قدر راحت زیر پایشان خالی میشد؟ یک روز طرح ریخته می شد برای مدل دماغ، فروغ بی شرف خودش دماغش را عمل نکرد... هیچ وقت لباس پاره نپوشید، هیچ وقت ناخن گرگی نکاشت، سنگین و رنگین... بدبختی مال عوام است. از حرف خودش خندید... عوام را با تبلیغات می شود تا ته چاه برد. پول هم گرفت و پرتشان کرد... ابرو شیطانی، پروتز... ساپورت... صدای خنده اش دیگر دیوارها را هم لرزاند... - احمقانه است احمقانه است... می پوشند... خبر ندارید دیگه می خوایم باهاتون چه کار کنیم ... آره ، آره فقط دنبالمون بیایید. عقل با ما... ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 😍❤️ مٵمن ⇩ 10  سرش را بالا گرفت و در چشمان زن آرام این روزهایش دوخت! صورتش در قاب چادر مشکی و مقنعه سبز آرامش خاصی داشت. این را خوب می فهمید که از او نمی ترسید اما یعنی زن مقابلش هم او را می فهمید؟ اصلا دنیای او چه قدر شبیه دنیای خودش بود که بخواهد بفهمدش؟ او حتما خانه دارد و همسر. فرزند دارد و مادر است. میداند با که و کجا و چرا دارد زندگی می کند. ترس نبودنش را ندارد. ترس رفتنش را! حال خودش را دوست نداشت! لبخند زد به نداشته هایش! کم کم بلندتر لبخند زد! نه اصلا شروع کرد به خندیدن! زن مقابلش سر پایین انداخت و مرد برخواست و دوباره پشت سرش ایستاد... مردی که نفوذ نگاه و قدرت کلامش تمام سربازهای چیده شده در صفحه اش را می زد، اسب هایش را می خواباند، وزیر را اسیر می کرد و او را مات ... فضای سرد اتاق را با خنده هایش شکست. این روزها رسیده بود به خاطره هایی که نمی دانست لذتش را هنوز هم دارد یا نه! خنده اش که کمی آرام تر شد گفت: - میدونید اگه این جا نبودم، اگه لو نرفته بودیم، چند وقت دیگه لباس  شیشه ای مد می کردیم. بعضی از زنها عقلشونو از دست دادن، هر چی ما میگیم میخورن، می پوشن، میگن... دوباره صدای خنده اش پیچید. - برای زنهای کاباره ها بود! و با نفرت نگاه انداخت توی صورت زن آرام این روزهایش. عصبی میشد وقتی این همه آرامش داشت. صبرش فریادش را بلند میکرد: - حتى تو هم داری... آره من مطمئنم. ما هر چی که اونا مد کنن قبول میکنیم. زنها رو نباید بذاریم عقل داشته باشن. باید فقط مثل یه حیوون دیدشون! سینا پایان بازجویی را اعلام کرد. متهم دیگر حرفی برای گفتن نداشت! 4 روزهای آخر کار طوری پیش رفت که ناله سینا و شهاب و آرش و حامد و صدرا و سید با هم بلند شد؛ اعترافات، اسناد و مدارک تکمیل بود. توسل ها و تلاش های بچه ها و شب بیداری ها ودقتها نتیجه داده بود. هیچ کدام از متهمان دفاعی نداشتند و اعتراف می کردند که دخترها را به چه الجن زاری کشانده اند و برنامه شان برای بعد چه بوده است ... امیر هم گزارش شهرها را آماده کرده بود و تکمیل. شیراز، مشهد، کرج، کرمانشاه، اصفهان، زاهدان، ... هرجا که رد پایی از آنها دیده می شد، گروه وارد شده بود و گردن زده بود این خانه های فساد را در شیراز سه مؤسسه بسته شد. وقتی امیر رسید زن های بدکاره و سر تیم را گرفته بودند، اما همکاری نمی کردند. امیر یک راست رفت بازداشتگاه . بازداشتگاه نوساز بود و هنوز بچه ها درست سوار کار نبودند. زن های بازداشتی زیادی پررو بودند. ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 😘👌  امیر نگاهی به دو سه تا سلول که انداخت گفت: - اینا چرا هنوز لباسای شیک خودشون تنشونه! - راستش نرسیدیم لباس براشون تهیه کنیم. - همینه خب. خیال می کنند مهمونیه! برید چند دست لباس بیمارستان براشون بگیرید. آرایش شاشون رو هم پاک کنن! بدکاره ها با این برخورد تازه فهمیدند که کار جدی است! اعترافها شروع شد؟ هر سه مؤسسه با سرمایه گذاری و مدیریت بهایی ها پیش می رفت. دستور شروع این کار و بودجه های اولیه این موسسات از اسراییل بود. اما زنهای آموزش دیده دختران شیعه بودند، از همه جا بی خبر و جویای شهرت و دلداده نام! تمام سرمایه یک زن، شخصیت و عزت و حیایش است که دقیقا در این مؤسسه ها به فنا می رفت! یعنی اگر می دانستند زیر نظر اسرائیل کودک کش دارند آموزش می بینند تا آنها را با بد پوششی خودشان به اهدافشان برسانند باز هم می رفتند؟ اگر می دانستند هزار پسر بچه پنج تا ده سال در زندان های اسرائیل اسیر هستند باز هم کنار عوامل اسرائیل لذت مدلینگ بودن و خفت برهنگی مقابل دوربین هایشان را تحمل می کردند تا آنها بر هر زنی که بی حیایش می کنند، لبخند شیطانی بزنند و صدای قهقهه شان از نادانی عده ای بلند شود؟ امیر سری هم به مشهد زد که با موفقیت تیم شان را رد زده بودند و ناکام تمامش کردند. سیستان هم مقصد بعدی بود؛ چند نفر در تیپ مولوی سنی هم پای کار بودند، این جا فروش دخترها از طریق مرز هم کار سنگین شان بود که متوقف شد... امیر و تیمش پرونده را تحویل قوه قضاییه در حالی دادند که پرونده جدید گروه های موسیقی زیرزمینی و خبرنگارهای آموزش دیده روی میزشان بود... پایان❤️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3