eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
943 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فرياد خوشحالی زدن، کم ترين عکس العملی است که از ديدن پدر نشان می دهم. در آغوش خسته اش پناه می گيرم و پدر با روسری موهايم را می پوشاند و می گويد: - سرما می خوری عزيز دلم! می بوسمش، صورتش را، پيشانی اش را، دستانش را و گريه می کنم. سی روزی شد که رفته بود. همانطور که شماره مادر را می گيرم، زير کتری را روشن می کنم. حواسم نيست که گوشی اش را جا گذاشته است. در يخچال را باز می کنم و ميوه در می آورم و شماره علی را می گيرم. جواب که می دهد فقط با خوشحالی خبر را می دهم. صبر نمی کنم حرفی بزند. ميوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره علی را می گيرم. با خنده می گويد: - مامان پيش منه. داريم می آييم. بشقاب ميوه را مقابل پدر می گذارم. دست و رويش را شسته و لباس عوض کرده است. چقدر پير شده. دارد تمام می شود. دوباره می بوسمش. شماره مسعود را می گيرم. وقتی بر می دارد، صدای سعيد را می شنوم که می گويد: - بياييم برای بله برون؟ با تندی می گويم: - سلامت کو؟ پسره بيادب! می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که ديگه نمی دم. فرياد شادی اش را می شنوم. پدر گوشی را می گيرد و با دو پسرش گرم صحبت می شوند. البته اگر مسعود بگذارد سعيد حرفی بزند. ميوه پوست می کنم و در بشقاب پدر می چينم. پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من. بلند می شوم و برايش چای سيب و هل دم می کنم. صداي درِ خانه می آيد. پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی و ريحانه در را باز می کند و داخل می شود. لحظه زيبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم. دلم می خواهد مثل مادر، عاشق پدر بشوم. پدر چندين بار سر مادر را می بوسد. نگاه هايشان به حدی قشنگ و پر حرف است که... آخرش يک روز رمان اين دو تا را می نويسم. علی خم می شود و دست پدر را می بوسد. می روم سمت آشپزخانه، مثلاً بايد با علی قهر باشم، اگر که بگذارد. می آيد پيشم و مشغول کمک کردن می شود، بدون اينکه به روی خودش بياورد. وقتی سينی را بر می دارم، يک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد. بعد روسريم را می کشد روی صورتم و می گويد: - موهاتو خشک کن سرما نخوری، فردا شب بله برونه خوب نيست مريض باشی. شکلات تلخ است و بزرگ و من نمی توانم جوابش را بدهم. چای را تعارف می کنم. ريحانه در گوشم می گويد: - زنگ زد؟ الآن جوابت چيه؟ - زنگ زد اما من جوابی ندادم، علی از خودش حرف درآورده. پدر تعريف شرايط را می کند. - از هفتاد و دو ملت ريختن توی سوريه و دارند می کشند و آواره می کنند. از فرانسوی و آلمانی و انگليسی بگير تا عربستانی و... همه شون هم يه پا قاتلن و جانی. اصلاً يه ذره انسانيت، هيچ، هيچ. يه اوضاع غريبی راه افتاده. مردها رو می کشن، زن ها رو می برن و می فروشن. صدای اذان که بلند می شود، بی اختيار اشک توی چشمانم حلقه می زند؛ يعنی آينده يک ميليارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نيستند و به دست حکّام ظالم و آمريکايی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چيست؟ همانطور که وضو می گيرم فکر می کنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زياد دشمنان شان. بعد از نماز سر از سجده بلند می کنم و از خدا می خواهم خودش صلاح مرا تعيين کند. 🌺@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . یک شروع سه روز برای هرکس حال خاصی داشت. برای مصطفی کنار جواد و مهدوی، برای لیلا در بستر تب، برای شیرین در حالت گنگ و برای خانواده‌های نگران و متوسل جوان‌ها... شیرین برنگشت. خودش حس می‌کرد که باخته است. تمام زندگیش را از دست رفته می‌دید. دوسه بار زنگ زد به پدر لیلا. هربار فقط سلام کرده بود و گریه. هق هقش نه از روی بغض که از استیصالش بود. دلش یک نفر را می‌خواست که متفاوت از همۀ دنیایی باشد که تا به حال داشت. پدر این را فهمیده بود. فقط از او و نگاه پر محبت خدا برایش گفته بود. کمکش کرده بود تا خودش را پیدا کند، زمان را برایش روی دور تجربه و تفکر انداخته بود. به شیرین راه و رسم تجارت یاد داده بود. خواسته بود اهل معامله بشود. یک طرف خدا و یک طرف شیرین. - خدا خیلی اهل معامله است. تاجری که به سود مشتری کار می‌کند، نه به نفع خودش. این‌طور نیست که طوری عهد ببندد که مشتری نفهمد و ضرر کند. فقط باید پای میز معامله بروی. باید خودت بخواهی. اگر بخواهی معاملۀ پرسودی برایت رقم خواهد خورد. تصور کن یک طرف صاحب و مالک تمام عالم هستی که تمام معادن و خزائن و سرمایه‌های عالم دستش است، یک طرف هم تو، که هیچ نمی‌خواهد بیاوری. فقط ادب کن و محبتت را بیاور وسط و اعتماد و تکیه کن به صاحب سرمایه. بخواهش به عنوان معشوق، خودش رسم عاشقی را می‌داند. خوب عاشقی است خدا. بپذیر که گوش بدهی به آن‌چه که دستور می‌دهد و مطمئن باش که دستوراتش همه به نفع توست! # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 🍃@Azkodamso
🕷🕷🕷🕷 😁😁 مٵمن ⇩ 8  - سرمایه گذار مردا کی بود؟ - راحیل مدیریت کارشان را داشت. راحیل عرب بود. سرمایه گذاری بخش مردها را خودش قبول کرده بود. ایران نمی آمد، همان ترکیه و دبی و اطراف تمام دیزاین و دستورها را می فرستاد، گروه مدلینگ شاداب، با تز راحیل خوب کار میکرد. - و بهنود؟ - طرح لباس های جدید از طرف بهنود می آمد. نیما بهنود، پسر مسعود بود. مسعود توی ایران روزنامه نگار بود و با نظام آخوندی ایران خوب نبود. تا ایران بود، توی روزنامه های داخلی مقاله می نوشت و نقد نظام و حکومت را می کرد، سر جنگ داشت. سال ۸۱ هم که اومد انگلیس، رفت توی تیم بی بی سی ! پول خوبی میگرفت بابت مصاحبه ها و نوشته هایی که بر علیه ایران داشت؟ شما فکر میکنید که فقط ما جلوی نظام ایران وایسادیم و داریم برای براندازی کار میکنیم. شما فکر می کنید فقط ما پول گرفتیم. نه به خدا خب برید بقیه رو هم ببینید. اصلا همین خبرنگارایی که دارند شناسایی میشن و قراره برای آموزش برن ترکیه! یا اون گروه عکاسای خبری! اصلا توی همین صدا و سیما فکر می کنید چند تا کارگردان هستند که حسابشون رو پر دلار میکنن یا همین جشنواره فجرا چرا به من گیر دادید؟ به خاطر چهار تا دختر که فرستادم اونور؟ من که زور نمی کردم، خودشون می خواستن! این همه دختر کف خیابون ولون من که کاریشون ندارم! خبر ندارید، شایدم عمدا ساکت می مونید تا من حرف بزنم. خبر دارید به عده شدن بت اینتسا و موج درست می کنند؟ همین سلبريتيا! گناه اونا که از من کمتر نیست. اصلا ما با هم هماهنگ کار میکنیم . برید ببینید با چه پشتوانه ای کار میکنن؟ چرا به ما زور میگید؟ سینا آرام تکیه به دیوار داده و گذاشت زن خودش را خالی کند. اما وقتی سکوتش طول کشید گفت: - داشتی از نیما میگفتی. زن کمی آب خورد و گفت: - لعنت بر نیما و پدرش! الآن اون باید این جا باشه نه من! اون لعنتی توی آمریکا... همون جا یک مؤسسه طراحی مد و فشن زد با برند «نیمایی». خیلی حساب شده طراحی می کنند. طراحی هاشون در اصل یک اعتراض جمعی و خیابانیه! - این جاکی تولید میکنه؟ - تولیدی های مشخصی که باهاشون قرارداد بسته شده بود و پورسانت به دلار می گرفتن سرخط بهنود بودن. طرح نستعلیق و تکه های روزنامه و نمادهای ایرانی روی لباسا زد. کارش خارق العاده بود. حتی نیاز نبود که ما تبلیغ کنیم. من اسماشونو بلد نیستم! فروغ بلده! فروغ باهاشون ارتباط داشت و قرارداد می بست! بعد هم توی مغازه های مشخصی اول پخش می شد. یعنی ما هم پشتیبانی فضای مجازیشو داشتیم و شوهای خیابانی و عکس و... بعدش دیگه توی یه مدت کوتاه خیلی از آدم هایی که ظاهر متدین هم داشتن این مدل رو دوختن و پوشیدن. یعنی از توی خیابونا تا توی خونه ها رفت. خونه هایی که اگه میدونستن پشتوانه طرح از طرف کجا و کیه دور می انداختن.  اما این برد بهنود بود. با علائق ایرانی جماعت شروع می کرد، وقتی برند مشهور می شد با علائق خودش همون اندیشه خودش رو تن همه می کرد. بعدها کرد متن انگلیسی، طرح روزنامه ای ... اصلا خود متن انگلیسی زدن برنامه ما بود برای اینکه زبان فارسی رو کم ارزش کنیم. یا همین ساپورت؛ اول برای فاحشه خونه ها وزن های کاباره ها بود، موفقیت ما بود که تن تمام زنهای ایران کردیم! لبخند زشتی روی لبهایش نشست. سینا چشم ریز کرد و گفت: - زنای غافل پوشیدند نه همه زنهای ایران! - خیابونا پر از زنایی که حتی دست تو دست شوهراشون لباسی پوشیدند که بدن رو جلوه میده! پر از زنایی که عقل ندارن! سینالب می بندد. این زن حیا نداشت و باید میگذاشت طبق روال خودش جلو برود و الا لجن درونش همه جا را به گند میکشید. اصلا برای امروز بس بود. راست میگفت زن؛ لعنت بر نیما و پاکزاد که زن ما را وسيله عیش می خواهد نه مایه عزت و افتخارا.. ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 😍😍❤️  سرش را گذاشت روی زانوانش. کسی بیرون منتظرش نبود تا رویا بسازد با او. بیژن او را می خواست برای لحظه ها و کار، فتانه هم، بهنودها هم، همه هم. اگر آزاد می شد باز هم می آمدند سراغش، تا حالا از زیبایی اش استفاده کردند حتما الآن هم می خواهند از زندان بودنش استفاده تبلیغی کنند. دلش یک کسی را می خواست. یک مادر، یک همسر، یک خانه ، پدر... اگر آزاد می شد نمی توانست کاری کند. اما حتما از حسرت خوردن به لوسی دست برمیداشت . یازده میلیون فالور برای لوسی آمریکایی زیاد بود. اما برای جسم یک زن زیاد نبود، زن را اشتباه دیده بودند. یک جسم. حالا این جسم افتاده است این جا توی این اتاق. فرقی هم ندارد. اتاق، اتاق با فرش دستباف باشد و دکور چند هزار دلاری و تابلوهای فرانسوی یا این قدر ساکت و صاف. روح یک چیزی فراتر از جسم است که در این اتاق خسته است و در خانه لوسی هم خسته . حتما بعد از آزادی می رود آمریکا، کنار لوسی، شاید هم هلند پیش فلين... می رفت تا بپرسد اگر روزی پول باشد، محبت و گرمایش نباشد چه میکنی؟ اگر پول باشد، خیانت هم باشد چه میکنی؟ اگر پول باشد تنها باشی چه میکنی؟ اگر پول باشد و هرکس که زیر تصویر تو قلب میگذارد تو را با همان پول بخرد برای ساعتی چه میکنی؟ زبانش را آنقدر فشار داد تا خون آمد. به مزه خون خندید... بارها به بدنش زخم انداخته بود... باز هم خندید... خندید و سکوت کرد... الآن که مست نبود، حالا که دورش شلوغ نبود می توانست فکر کند... حال بدش برایش خوب بود... بود و می فهمید... مردم چرا نمی فهمند؟ چرا زنها آن قدر راحت زیر پایشان خالی میشد؟ یک روز طرح ریخته می شد برای مدل دماغ، فروغ بی شرف خودش دماغش را عمل نکرد... هیچ وقت لباس پاره نپوشید، هیچ وقت ناخن گرگی نکاشت، سنگین و رنگین... بدبختی مال عوام است. از حرف خودش خندید... عوام را با تبلیغات می شود تا ته چاه برد. پول هم گرفت و پرتشان کرد... ابرو شیطانی، پروتز... ساپورت... صدای خنده اش دیگر دیوارها را هم لرزاند... - احمقانه است احمقانه است... می پوشند... خبر ندارید دیگه می خوایم باهاتون چه کار کنیم ... آره ، آره فقط دنبالمون بیایید. عقل با ما... ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ • . 🏝 . • مثل هیچ کس نبود، در دنیا هیچ کس مثل دیگری نبود و نمی‌شد یک قاعده برای همه نوشت، اما برایش جالب بود که این‌ها با همۀ تفاوت‌هایشان، ساعات مشخصی یک اعمالی را به صورت هماهنگ و یک‌دست انجام می‌دادند. هم کثرت داشتند و هم وحدت. میان همۀ این دیدن‌ها سعید با یک بیسکویت نشست کنارش. - بیا زیاد بهش فکر نکن. خیالت تخت که همیشه باهاته، ترکت هم نمی‌کنه. هندزفری را از گوشش درآورده بود.  -کی باهامه؟ -همونی که باید باشه. مهم نیست که تو حواست باشه یا نه؛ مهم اینه که حواسش هست. بخور تا تمومش نکردم! بیسکویت را برداشته بود و نگاه از صورت سعید گرفته بود. -اِ این که صوت یوسفه! رو گردانده بود سمت صورت سعید و بعد نگاهش مانده بود روی هندزفری که داشت صدای یوسف را پخش می‌کرد. 💯 ادامه دارد... 💯 ‼️‼️ کپی ممنوع❌❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3