#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
گيرم که مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چی؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول می کنم که زنگ بزند. می روم سمت اتاقم و منتظر تماسش می مانم. گوشی زنگ می خورد. اما دست هايم ياری نمی کند که به سمتش برود، از زنگ خوردن که می ايستد، تازه می فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را می گيرم. اشغال می زند. واقعاً که... گوشی دوباره زنگ می خورد. بر می دارم.
- سلام. کم کم داشتم فکر می کردم بايد برم کفش آهنی بخرم، با کفش چرمی کاری پيش نمی ره. شما خوبيد؟
می خواهم بگويم: خوبم، اگر لشکری که راه افتاده برای شوهر دادن من بگذارد.
اما نمی گويم.
- نمی دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يک سالی می شود که همراه می شويم؛ يعنی نه هميشه، اما دو سه باری که ايشون می رفتند و من يک فرصت داشتم، همراهشون رفتم... به خاطر درس و کارهای دانش آموزی و دانشجويی کانون مون، اينجا رو واجب تر می ديدم برای خودم. خب اين آشنايی از اونجا پا گرفت و هر بار هم که ايشون می اومدند حتماً همديگر رو می ديديم. البته من اطلاعی از دختری به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بی طمع بود تا اينکه نتيجه اين شد که الآن داريم با هم صحبت می کنيم.
- چه مسير گنگی طی شده تا نتيجه.
گلويش را صاف می کند:
- البته خيلی هم گنگ نبوده. مسير اگر روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه.
لبم را می گزم و مطمئنم که دقيقاً فهميدم چه گفته و عمدی هم گفته:
- حالا از مسير و روشنی و نتيجه بگذريم...
بنده خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم. اين چند روز همه اش حرف او بوده و تعريف هايی که مفصل پدر و علی برايم گفته اند. دارم فکر می کنم که خودم بايد چه بگويم و چه طور بگويم؟ يعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟ از سکوت ايجاد شده به خودم می آيم. نفسی عميق می کشد و گوشی را جا به جا می کند، اين را از خشخش گوشی می فهمم. به ديوار رو به رويم زل زده ام و منتظرم. منتظرم بشنوم يا اينکه فراموش کنم.
سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم.
- خيلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که بايد گفته بشه.
- درست می گيد. هر چند توی زندگی مشترک شايد مجبور بشيم بعضی هاشو نديد بگيريم.
بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسيم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم. حالم اينجا بهتر است.
- منظورم از نديدن اينه که اولويت، آرامش زندگيه، نه دل بخواه های شخصی. شايد بايد کارهای جديد رو به جريان بندازيم که حتی بهشون فکر هم نمی کرديم. يا شايد دوستشون نداريم؛ اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه.
حالا من گوشی را جا به جا ميکنم و او سکوت کرده.
- قبول دارم اما به جا و درستش رو.
حرف ديگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گويد:
- کنار اومدن با حقيقت گاهی سخت می شه. چون خيلی وقت ها بايد از ديدن دوست داشتنی هات دست بکشی. بايد تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. بايد بی خيال بعضی علاقه ها و سليقه هات بشی؛ اما کنارگذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرايط تحميلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نيست.
درست می گويد، ولی کار سختی است مخالف جريان آب شنا کردن. وقتی تعداد زيادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پايبند بودن به اصل ها، توان و فکر زياد می خواهد. نمی دانم چه بگويم. تماس را که قطع می کنم، سر به ديوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهايی نمی شود از دالانهايش گذشت.
ياد پرچين های پرپيچ پارک جنگلی می افتم. کسی که درون پرچين بازی می کند حيران است، ولی آنکه لبه پرچين راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بيند! حتماً بايد کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛ کسی که همه چيز را می بيند و می داند و با دستش به من سرگردان، مسير را نشان می دهد.
با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت هميشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پيشنهاد کوه می دهد.
🌺@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
.
.
🏝
.
.
مصطفی پیامها را نخوانده بود اما میدانست که شیرین چه میخواهد و برای رسیدن به خواستهاش چه میکند.
خدایا باید چه بگوید؟ چهطور از میان این لجنزاری که شیرین پدید آورده بود خودش را طیب و طاهر بیرون بیاورد:
- هرجور شما صلاح میدونید. هرچی شما بگید من حرفی ندارم.
الآن من متهم شدم به دروغگویی و ناپاکی. دیگه قضاوت با شماست.
علی طاقت نیاورد و موبایل را از دست مادر لحظهای کشید و صفحه را باز کرد.
اول پیامها را از آخر دید و کمی بالا رفت، با دیدن دو سه عکس، موبایل مصطفی را پرت کرد که با صدای بدی روی شیشۀ میز افتاد و خاموش شد.
با صدای گرفته زمزمه کرد:
- یه بار برای همیشه این قصه رو تموم کن مصطفی. اگه هست برای همیشه برو. اگه هم نیست درست درمون حرف بزن.
مصطفی حال نگاه کردن به چشمان علی را نداشت. سرش را به پشتی مبل تکیه داد و فقط دلش را برد کنار ضریح...
دو نفر بودند که جریان شیرین را تمام و کمال میدانستند.
چشمانش را باز کرد و موبایل را برداشت. بیرمق صبر کرد تا صفحه بالا بیاید و شمارۀ مهدوی را گرفت.
آقای مهدوی علی را دیده بود؛ وقتی برای تحقیق سراغش رفته بودند و یکباری هم کوه و والیبال.
- به سلام برداماد عاشق. نگو زنگ زدی جواد جات بره کلاس که خودم بهش گفتم.
نه حال جواد را داشت و نه شوخیهای این دو نفر را:
- چند دقیقه وقتتون رو به من میدید؟
لحن و تن صدای مصطفی، مهدوی را به همراهی کشاند.
- صبرکن در دفترو ببندم. ببینم چی شده. مصطفی خوبی؟
سکوتی افتاد که معلوم شد در بسته شده است.
- چی شده مصطفی؟
مصطفی بلندگوی موبایل را روشن کرد و گفت:
- شما از قصۀ من و شیرین مطلعید. از همون اول تا برنامهای که یه چند روزی گم و گورم کرد. میشه با جزئیات تعریف کنید.
مهدوی متوجه شد که صدای مصطفی تغییر کرده و احتمالا روی بلندگو است. حتماً کسانی بودند که داشتند میشنیدند؛ اما اول باید از حال مصطفی مطمئن میشد و اتفاقات.
- اول بگو چی شده؟ شیرین که پا نذاشته وسط زندگیت.
مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت:
- مادر لیلا خانم و علی میخوان بشنون. همهچیز رو هم بشنون، پس کامل بگید.
سکوت مهدوی طولانی شد. فهمید الآن هر آنچه شنیدهاند یک داستان دروغ و پر از پردازشهای خبیثانه است.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷
#نرجس_شکوریانفرد 🌸❤️
مأمن ⇩ 1
نشست روی صندلی سفتی که پشت میز چوبی گذاشته بودند. دستانش را در هم قفل کرد و نگاهش را در اتاق چرخاند.
در و دیوار خالی بود و او تنها! با وجود گرمای هوا و بسته بودن فضای اتاق ۱۳ متری ، لرز بدی درونش را پیچ و تاب میداد و نمی گذاشت تا آرامش ظاهرش را حفظ کند. در ذهنش حرف هایی که نباید میزد را مرور کرد.
فکرش را هم نمی کرد که آموزش هایی که در ترکیه، زامبيا و آمریکا دیده است به کارش بیاید.
از دیروز که برگه داده بودند برای نوشتن، فقط یک سری اطلاعات کلی داده بود، تقصیرها را گردن این و آن انداخته بود، قصه بافته بود...
ظاهرانه فشاری ونه شکنجه ای بود.
تمام آن چه که از زندان ها شنیده بود، شده بود شکنجه روحش. حتی نتوانسته بود درست غذا بخورد.
حالش خوب نبود و این رفتارها حالش را بدتر هم می کرد.
سکوت اتاق دوام زیادی پیدا نکرد. با باز شدن در، بی اختیار لرزش سلول ها به اندامش هم کشیده شد.
نتوانست از جایش بلند شود یا حتی سرش را بلند کند تا ببیند چه کسی در را باز کرد و چند نفر وارد شدند.
فقط هنگامی که صندلی مقابلش تکان خورد و یک زن و مرد نشستند، فهمید که دیگر تنها نیست. با
تردید و ترسی که به جانش افتاده بود، آهسته سرش را بالا آورد.
نگاهش اول به صورت مرد افتاد. همان مرد آرام دو روز قبل که از چشمان سیاهش حرفی خوانده نمی شد؛ نه نفرت و نه پیروزی.
یک تأمل ناراحت کننده داشت نگاهش، که در حرف زدنش پیدا نمی شد.
چشم از صورت مرد برداشت و در چشمان زن انداخت. از دیروز که دستگیر شده بود مدام داد و قال کرده بود از این زن جوابی نشنیده بود.
با این که حرف خاصی نمی زد؛ اما باز هم دوست داشت حتما بیاید، مقابلش بنشیند و در همین سکوت نگاهش کند.
حداقل نگاه او یک ذره محبت زنانه داشت. شاید هم ترحم بود اما بالاخره در تنهایی های این روزهایش، بودهانمود بیشتری داشت و او محتاج بود.
صدای مرد تمام سکوت فضا را در هم شکست:
- خب، شما شروع می کنید یا من؟
سر پایین انداخت. دستمال کاغذی میان انگشتانش مچاله می شد، باز می شد و باز در هم مچاله تر.
بازی انگشت و دستمال از روی بیکاری نبود. حال او و اوضاعش را نشان می داد.
به دستمال کاغذی مچاله شده کف دست عرق کرده اش نگاه کرد. برای او دیگر شروع و پایان معنی خاصی نداشت.
باز صدای
- دست نوشته هایی که نوشتید فقط یه سری خاطره و قصه بود. حالا اصل کار رو تعریف کنید.
سرش را بالا آورد و گفت:
- من هر چی باید می گفتم رو نوشتم.
مرد دستانش را بغل کرد و پرسید:
- باید رو که من میگم ! اما خب مشکلی نیست. با هم قصه شما رو مرور می کنیم.
شاید به حرفای ننوشته هم رسیدیم. چند جا به ج او رو به کار بردید. این او کیه؟
ته هم رسیدیم. چند جا به جای اسم فرد کلمه (او ) را به کار بردید. این او کیه؟؟
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
•
.
🏝
.
•
شب که داغانتر از همیشه با شانههای خمیده راهی کلوپ شد
تا در مستی کمی یوسف را فراموش کند.
باز هم همان اتفاق افتاد،
جام را سر نکشیده معدهاش پس زد.
تمام شراب را بالا آورد روی میز
و وقتی که سر تکیه داد به دیوار پشت سرش دید که همه متعجب نگاهش میکنند،
هرچند که صدای یوسف نمیگذاشت بشنود چه میگویند.
دو شب دیگر هم همین شد، باورش شد که مریض شده است
تا شب پنجم که قبل از آن.که جام را سر بکشد، به تنۀ یکی هندزفری از گوشش درآمد و دنیل عجله نکرد برای آنکه دوباره آن را وصل کند.
جام را سر کشید، نگاه یکی دو نفر رویش بود تا ببینند چه میشود و هیچ اتفاقی نیفتاد.
آن شب مست شراب و با نوای یوسف خوابید.
اما اتفاقات عجیب ادامه داشت.
این اتفاقها را هم دنیل میفهمید و هم دیگران متوجهش شده بودند.
تصادفی نبود، از روی حواس پرتی نبود، چون تکرار میشد، بارها تکرار میشد.
اگر هندزفری در گوشش بود و شراب میخورد، همان کنار میز استفراغ میکرد.
بلافاصله هم استفراغ میکرد.
اگر هندزفری از گوشش آویزان بود یا خاموش شده بود این اتفاق نمیافتاد.
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱