eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
757 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هومن هم تعجب کرده بود... نگاهي به گو شي انداخت... حتما مال یكي از دختر ها بوده... حاال بیا و درستش کن... مگر مي شيد از دست هدیه رها شد؟!... هدیه با چشماني پراز شیطنت منتظر جواب بود... - خب مال یكي هست دیگه... هدیه یكوري نشست و با اشتیاق گفت: - مثال؟!... - مگه فضولي؟ - اره بدجوري... هومن خندید وگفت: - پیاده شو... مگه عجله نداشتي؟ - نه دیگه حاال که فكر مي کنم مي بینم هیچ عجله اي ندارم... یعني تا نفهمم این گوشي اینجا چي کار مي کنه محاله برم پایین... - هدیه کوتا بیا ... برو پایین کار دارم... هدیه ابروهایش را به علامت نه بالا برد وگفت: - اگه کار داري زود بگو... تا به کارت هم برسي ... هومن با خنده سيري تكان داد... خواهرش را خوب مي شيناخت ... ول کن نبودکه... از بچگي همینگونه بود... اگربه چیزي گیرمي داد... از الف تا یایه جریان را نفهمیده ... امكان نداشت کوتاه بیاید... پس چاره اي نداشت... سعي کرد خالصه ماجراي روز پیش را بیان کند ... اما هدیه انقدر سوال پرسید که نه تنها جزبه جز جریان را فهمید بلكه اصال نكاتي راکه به انها توجه نكرده بود هم توسط هدیه کشف گردید!!!...وسراخرگفت: - حاال مي خواي چي کارکني ؟ - اگهرمز نداشته باشه به یكي از شماره هاش زنگ مي زنم بیان ببرن... اگه هم داشته باشه مي برمش بیمارستان شاید اونجا اومدن دنبالش...باالخره پیاده مي شي یا نه؟ - اهان ... اره... ه َ ا ببین چقدر وقتم روگرفتي ؟!!!!! هومن خنده کنان راه افتاد ... چه مي شد کرد !... یك خواهر که بیشتر ندا شت... باید تحملش مي کرد...چند ثانیه بی شتر نگذشته بود که صداي گوشي صورتي رنگ دوباره بلند شد... دفعه پیش انقدر حیرت کرده بودند که اصال جواب نداده بودند... اینبارگوشي را برداشت... دگمه پاسخ را زد: - بله بفرمایید... صداي نازك دختري درگوشش پیچید: - سلام ببخشید... این شماره اي که تماس گرفتم مال گوشي خودمه... گمش کردم... - بله ... گوشیتون توماشین من جا مونده... - شما؟ - من... امممم... هموني که به بیمارستان رسوندمتون! - اوه بله... حال شما؟... با زحمتاي ما؟!! - ممنون... خواهش مي کنم. - حاال چطور مي تونم گوشي رو ازتون بگیرم؟ هومن نگاهي به ساعت انداخت... نه دیگر نمي توانست به موقع به دانشگاه برسد... استاد حتما تا حاال به کلاس رفته بود... باید وقتي دیگر براي دیدنش مي رفت...گفت: - ادرس بدید بیارم خدمتتون... - نه ممنون... راضي به زحمتون نیستم. - تعارف نكنید کار خاصي ندارم... اگه ادرستون رو بفرمایید... همین الان میارم خدمتتون... - نه... تشكر... شما ادرس بدید من خودم میام مي گیرم. - گفتم که نیازي نیست... میارم. دخترمكثي کرد و با صداي طنازي گفت: - خب من نمي تونم برا شما ادرس بدم... الان کجا هستید؟ - خیابون...... - بسیار خب... من هم زیاد از اونجا دور نیستم... تو همون خیابون یه کافي شاپه ست... شما برید اونجا من هم میام همونجا ازتون مي گیرم... تا ده دقیقه مي رسم... - باشه... مي بینمتون وبه طرفکافي شاپ رفت... حدود یك ربعي مي شد که نشسته بود... البته از خودش با بستني پذیرایي نموده بود... به چیز خا صي فكر نمي کرد... حتي به اینكه کدامیك از ان سه دختر خواهد امد... اما کاش شیدا باشد!!!... چرایش را نمي دانست... شاید هم مي دانست... خوب بود که فكر نمي کرد!... نمي دانست بستني سوم را هم سفارش دهد یانه؟... عاشق بستني بود... اوه چه عشق پاکي !!! و چقدر هم خوشمزه؟!!... خداوند از این عشقهاي خوشمزه نصیب همه بنماید... با ظرف خالي بستني ور مي رفت... - سلام سربلند کرد و بي اختیار نگاهش در همان دوجفت چشم مشكي گیر افتاد... مخت صر تكاني خورد و نیم خیز شد... کافي بود!!... بی شتر از این رودل مي کرد... - سلام ... بفرمایید و با دست به صندلي روبرویش ا شاره اي کرد... شیدا با ناز نشست... در تمامي حرکاتش نرمي دخترانه م شهود بود... کیفش را روي میز گذا شت ... روپوش شلوار لي و شالي سفید با خطوط ابي به او تیپي ا سپورت بخ شیده بود... و انصافا به اندام باریك و بلندش برازنده بود... ارایش متناسبي هم روي صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتربه رخ مي کشید... لبخندي زد و حالت شرمنده اي به نگاهش داد: - ببخشید ... توي زحمت افتادید! - خواهش مي کنم... - اصلا نمي دونم چطوري از جیبم افتاده؟!!! - با اون حال و وضعي که داشتید ...کامال طبیعیه و با این حرف نگاهش به دست باند پیچي شده شیداکشیده شد... - دستتون چطوره؟ - به لطف شما خوبه... توصیه هاتون روعمل کردیم... - عكس گرفتین؟!... مشكلي که نداشت؟ - بله... نه شكر خدا... اسيب جدي ندیده... فقط زخمه دیگه... طول مي کشه تا خوب شه... گارسون دم میزشان رسید... هومن پرسید: - چیزي میل دارین؟ - یه قهوه لطفا... هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه باکیك را داد... شیدا با خنده
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#پارت10 #رمان_طواف_و_عشق هومن هم تعجب کرده بود... نگاهي به گو شي انداخت... حتما مال یكي از دختر
اي گفت: - خیلي دیرکردم که هردو بستني رو هم خوردید؟ وبا این حرف به ظرفهاي خالي اشياره کرد...شيدا تصيور مي کرد که هومن بستني ها را براي دو نفرشان سفارش داده بوده!!!!!... هومن گفت: - نه ... داشتم سومي رو هم سفارش مي دادمکه رسیدید... حیف شد!!! شیدا خنده بانمكي کرد وگفت: - پس مزاحم شدم!!!... به هیكلتون نمي خوره زیاد پر خور باشید! هومن ابروانش را باال برد... براي پسر خاله شدن زود نبود... حرف را عوض کرد: - از دوستتون چه خبر؟... پاش که اسیب جدي ندیده بود؟ - نه... تشخیصتون کامال درست بود... فقط یه ضرب دیدگي ساده بود. - خب خداروشكر... و گوشي را از جیبش در اورده و روي میز گذاشييت... جایي دم دست شیدا...شیداگوشي را برداشته و بار دیگرتشكرکرد... چند لحظه اي سكوت برقرار شد
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
اي گفت: - خیلي دیرکردم که هردو بستني رو هم خوردید؟ وبا این حرف به ظرفهاي خالي اشياره کرد...شيدا تص
...نگاه هردو به میزدوخته شده بود... خوشبختانه سفارشها رسید و انها را از بلا تكلیفي در اورد... هردو مشغول بودند... شیدا فنجان را چرخي داد وگفت: - راستي مي تونم اسمتون رو بپرسم؟ هومن قاشقي شكر داخل فنجانش ریخت وگفت: - بله ... رستگار هستم... هومن رستگار... وشما؟!!! - شیداکریمي... شیداکمي ازکیك به دهن برد... و با طمانینه پرسید: - شما با اون دوستتون خیلي فرق دارین!! هومن لبخندي زد وگفت: - عرفان رو مي گید؟... پسر خوبیه... فقط کمي شلوغ و شیطونه... - کمي نه ... زیادي... - به هرحال من از طرف اون ازتون معذرت مي خوام که تودردسر افتادین... - نه بابا اشكال نداره... به رحال بعدش جبران کرد... اگه اونجا نبود... احتماال حالا اینجا ننشسته بودم... - دیگه دست گل خودش بود! شیدا قهوه را در دهان مزه مزه کرد وگفت: - شما پزشك هستید؟ - مي شه گفت... - پزشك همون بیمارستان؟ - اوهوم... با پایان یافتن فنجان قهوه شیدا کیفش را برداشت و از جا برخاست... هومن نیزبه تبعیت از او بلند شد... شیداگفت: - بازم ازتون ممنونم... و به طرف صندوق رفت... هومن همگام او شد وگفت: - کجا؟ شیدا دست درکیفش کرد وگفت: - من که امروز شما رو ازکار و زندگي انداختم... حساب مي کنم! هومن اخمي به پیشاني اورد وگفت: ا... یعني چي ؟ - وقبل ازاو صورتحساب را پرداخت نمود... با هم خارج شدند... هومن پابه پا شد... علي رغم میلش تعارف نكرد تا اورا هم برساند... درست نبود... اهلش نبود... نگاه شیدا انگار منتظر بود... مودبانه سري فرود اورد و خداحافظي کرد... هومن کلافه هنوز ایستاده بود... اگر مي رفت دیگر رفته بود... خب برود که چه؟... مي بایسيت کاري مي کرد ... حداقل حرفي چیزي... بین خواستن و نخواستن مانده بود... بین حرف زدن و نزدن... اگر بیشتر فكر مي کرد!!!... فرصت نداشت... زود تر... زودتر... دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت: - راستي ... خانم کریمي ت دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت:
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت11 ...نگاه هردو به میزدوخته شده بود... خوشبختانه سفارشها رسید و انها را از
دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت: - راستي ... خانم کریم شیدا ایستاد و لبخند محوي زد ... به ارامي برگشت: - بله؟ - اممم... مي خوا ستم بپر سم... کي برا تعویض پانسمان دستتون مي اید بیمارستان؟ شیدا سرش را پایین انداخت و انگشتش را به چانه اش کشید... براي تعویض پانسمان... بیمارستان؟... خب... - دکترگفت که یك روز در میان پانسمانش روعوض کنم... - اهان... دیگر چه مي بایست مي گفت... اي بابا... اوکه هزار تا از هم کلاسی هایش را مي شست و پهن مي کرد در افتاب... حاال چرا درمانده بود؟!... شیدا هنوز منتظر بود... - من فردا ساعت 1 به بعد در بیمارستانم!!! بد که نبود... احتماال نه... نه تقاضایي کرده بود... نه غرورشدرا شكسته بود... ونه... ونه چه؟!... نمي دانست ... تنها چیزي که در ان لحظه مي دانست واز ان اطمینان داشت این بودکه دوست داشت او را باز ببیند و این اخرین دیدار نباشد... شیدا لبانش را با زبان خیس کرد وگفت: - خوبه ... پس من فرداعصر براي تجدید پانسمان میام بیمارستان... - باشه... منتظرتون هستم!!!!! - با اجازتون... - به سلامت چند دقیقه اي ایستاد و دور شدنش را نظاره کرد... هنوز به طرف ماشین نرفته بود موبایلش زنگ خورد... عرفان بود... لبخندي زد ... از دیروزتماسهایش را رد کرده بود... * * * گوشیش را بدست گرفت... خودش بود... عرفان ... چه حلال زاده هم بود... در حین پیاده شدن گوشي را دمگوشش گذاشت : - سلام ... - - سلام عرض شد اقاعرفان ... - - زیر لفظي مي خواي؟... سلام ... خوابي؟ بالاخره اقاعرفان افتخار دادند: - سلام وکوفت... سلام و درد بي درمان... تو خجالت نمي ک شي اسم منو میاري ... اصال اسم من یادت هست؟... دیروزدوست امروزاشنا... هومن به جان خودت که مي دوني هیچ ارزشي برام نداره.. خیلي بي معرفتي... ببینم اصالا شماره من توگوشیت سیو هست یا پاکش کردي کالا... هومن درحال خنده گفت: - چته باز دور برداشتي؟ - ببین هومن یه چیزي مي گم ها بهت!!!... - توکه هزارماشاا... صدتا چیزگفتي!!... حاال چطوري؟یادي از ماکردي؟ - واي نگو... داغونم... هومن مكثي کرد دوستش را مي شناخت... با ان همه القاب با ارزشي که اورا مستفیض کرده بود نباید حالش زیاد بد بوده باشد... براي همین گفت: - چرا باز؟... دوقلو ها چطورن؟ - آي نگوکه هر چي مي کشم از دست این دوتا وروجكه... باورکن در هفته گذشته به اندازه یه روز هم خواب درست و حسابي نداشتم... هومن باخنده گفت: - چرا؟ - چند روز پیش وقت واکسنشون بود... برا همین پدرمون رو دراوردن... چند شبه هردومون بالا سرشون بیداریم... این مي خوابه اون پا مي شه ... تب این کم مي شه تب اون یكي زیاد مي شه باورکن عین الا کلنگ مي مونن... هومن به لحن زار دوستش مي خندید: - دوقلو داشتن این دردسر ها رو هم داره دیگه... ولي خودمونیم ها عرفان تو هیچ کارت به ادمیزادها نرفته!... مریم خانوم چطورن؟ - ممنون اون هم مثل من... - این روزا چهکاره اي؟ - دربدر... - نه منظورم کار جدیدتربود!!!
سه تا پارت جبرانی...😍😉 👇👇👇
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت12 دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت: - راستي ... خانم کریم شیدا ای
- باور کن در حال حاضر دربدر دنبال یه جاي ارومم که دوساعت بگیرم بخوابم!... تو چي کار مي کني؟ هومن نفسي تازه کرد وگفت: - گیرکردم عرفان... صداي پر هیجان و بلند عرفان به گوش رسید: - یا ابوالفضل... ببین همونجا بمون اومدم... به کسي نگیا زشته... حالا دقیقا کجایي؟ - خیلي بي ادبي پسر... - بابا من که چیزي نگفت... توفكرت بیخودمنحرفه... حاال جداي از شوخي چي شده؟ - قصش طولانیه... هروقت دیدمت مي گم... - ببین گفته باشم اگه جنس مونث تو قصت نباشه من حوصلشو ندارم ها... هومن سري تكان داد وگفت: - اتفاقا داره! - جون من... حالا کجایي؟ - بیمارستان... - چقدرکار داري؟ - حدود یه ساعت ... فقط به چند مریض سرمي زنم... - خیلي خب ... بعدش بیا شرکت ... هم جریانو تعریف کن و هم اپارتمانت اماده تحویله... بریم تحویلت بدم... راستي دست خالي نیاي ها!! - دوکیلو پرتقال بیارم خوبه؟!!! - نه خیر اونو ببر بده مریضات بخورن حالشون خوب شه... دوتا چك بیاري کافیه... - باشه ... فعال خدافظ - خدافظ ... وارد شرکت شد منشي به احترامش از برخاست... محترمانه سالمي کرد... او را خوب مي شناخت... بدون اینكه به عرفان اطلاع دهد گفت: - بفرمایید... و با دست به اتاق عرفان اشاره کرد... هومن تشكري کرد و بدون در زدن وارد شد... عرفان سربلند کرد و نگاهش رنگ اشناگرفت: - اقا طویله جاي دیگه ایه اشتباه اومدید... - نه اتفاقا... درسته درسته... مدتهاست که ادرسش عوض نشده... عرفان برخا ست... جلوتر رفت ... همدیگر را در آغوش کشیدند... چند ثانیه کوتاه... - خوش اومدي - ممنون - چه خبرا؟ - سلامتي... - بشین با این حرف به طرفدر رفت بازش کرد و رو به منشي گفت: یه چایي قهوه اي چیزي ... و در را بست... هومن خندان سري تكان داد... عرفان سر جایش نشست... خمیازه اي کشید وگفت: - هومن دارویي چیزي داري ... ادمي که یه هفته نخوابیده ... یكي بخوره خواب از سرش بپره؟! - داره کشف مي شه... - چه خوب!... چطوري؟ - اي بدك نیستم... - راستي تو امسال قراربود بري حج عمره... چي شد؟ - فكرکنم حدود ده روز دیگه بریم... ولي مساله اي پیش اومده... - درباره سفر؟... چه مساله اي؟!!! - اره... - خب؟... هومن دستي به موهایش کشید... عرفان همراز خوبي بود ... این را بارها ثابت کرده بود... به او اعتماد داشت... مي توانست با او صحبت کند... مشورت کند... معطل نكرد... به طور مختصر حرفهاي اقاي کمالي را به او باز گو کرد... تمام مدت عرفان در سكوت به حرفهایش گوش مي داد... دقیقه اي از پایان حرفهایش مي گذشت و هردو ساکت بودند... عرفان در فكربود... سربلند کرد وبا شیطنت گفت:
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت13 - باور کن در حال حاضر دربدر دنبال یه جاي ارومم که دوساعت بگیرم بخوابم!.
- مي گم هومن چه زیارتي بشيه این زیارت! ... هم فال.. هم تماشيا .. هم زیارت ... هم سیاحت... هم... هومن سربلند کرد و چشم غره اي به او رفت... عرفان با خنده گفت: - به خدا عاشششق جذبتم... راست مي گم دیگه... حسابي خوش مي گذره بهت!... - عرفان خواهش مي کنم ... فعلا حوصله هیچ نوع شوخي ندارم ... اون هم دراین باره... بخصوص که تا فردا باید جواب بدم... عرفان از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت: - دختره رو مي شناسي؟ - نه اصلا - چقدر به اقاي کمالي اعتماد داري؟ - خیلي... سكوت کرد...بعد ازمكثي برگشت و به میز تكیه زد: - اقاي کمالي اون دختررو چقدر مي شناسه؟ - مي گه زیاد مي شناسه... و بهشون اعتمادکامل داره... - خب اگه اینطوریه... به نظرمن نباید زیاد در بارش فكرکني ... توکه به این سفرمي ري... حاال با این کاریه ثوابي هم مي کني ... چه ایرادي داره؟... تازه واقعیت اینهکه تو چنین روابطي یه مرد مشكلي براش پیش نمیاد... - اخه فكرمي کنم... یه جورایي درست نیست! - چرا؟... اون دختر نباید قبول بكنه که... ظاهرا قبول کرده... یه محرمیت مدت دارهو تموم مي شه مي ره پي کارش... نه تو شناسنامت ثبت مي شه و نه موردي برات داره... - مي ترسم.... عرفان ما بین حرفاو پرید وگفت: - خجالت بكش از چي مي ترسي؟!... نه زورش بهت مي چربه و نه مي تونه بهت...... و چشمكي به او زد: - مگر اینكه از خودت بترسي... که این یه حرف دیگه است... ولي با توجه به شناختي که من ازت دارم کالا بي جربزه تراز این حرفایي... هومن تبسمي زد وگفت: - نه بابا ... هم به خودم اعتماد دارم و هم به حرفهاي اقاي کمالي... - پس مشكل کجاست ؟... قبول کن و قال قضیه رو بكن... - اوهوم... احتماال قبول کنم... راستي گفتي اپارتمان اماده تحویله؟ عرفان دوباره پشت میزش برگشت... - اره... بالاخره تموم شد... طبقه بالاي تورو هم خودم برداشتم... - ا... چه خوب!!... یعني اسباب کشي مي کنید اونجا... یا اجارش مي دي؟ - نه مي اییم اونجا ... مریم از فرمش خوشش اومده ... تازه حالا خونمون دوخوابه است و اونجا سه خوابه... میاي بریم ببیني و تحویل بگیري؟ - نه نیاز به دیدن نیست... دیدم دیگه قبالا... کلید رو بدي کافیه... - باشه هر طور میل خودته...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت14 - مي گم هومن چه زیارتي بشيه این زیارت! ... هم فال.. هم تماشيا .. هم زیا
افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند... هومن در مقابل منزل نگه داشت و قبل از اینكه ماشین را داخل حیاط ببرد شماره اقاي کمالي راگرفت: - سالم اقاي کمالي ... حالتون خوبه؟ - سالم اقا هومن... ممنون خوبم... چه خبر؟ - زنگ زدم بگم... باشه قبوله! کاملا فهمید که صداي اقاي کمالي پشت تلفن شاد شد: - خیرببینی پسرم... ممنونم... تمام فكرات روکردي دیگه؟ - بله... فكر کردم خوندن یه صغه محرمیت ساده و فرمالیته نیم ساعت بیشتر وقتم رو نمي گیره... پس نباید زیاد سخت بگیرم! اقاي کمالي ثانیه اي ساکت شد و بعد با لحن ارامي گفت: - پسرم در کارهاي خدا هیچ چیز فرمالیته وجود نداره... وقتي به هم محرم شيدید یعني یه مسيئولیتهایي افتاد به گردنت... یعني این طور نیسيت که نیم ساعت خطبه اي خونده بشه و بعد نخود نخود هرکه رود خانه خود... من در این سفر اون رو مي سپارم به دست تو... یعني باید مواظبش با شي... اون جوونه ...و راستش رو بخواي رفت و امدش به تنهایي در اونجا بدون خطر نیست... البته اگه بخواي توضیحات بیشتري هم بهت مي دم... ماها که زیاد به این سفر رفتیم ... اتفاقایي دیدیم که ... زیاد خوشایند نبوده و همین مساله موجب مي شه اونجاکمي بیشترمواظب باشیم ... دوباره مكثي کرد و با احتیاط پرسید: - هنوز سر حرفت هستي؟ دیگه هر چه باداباد... تصمیمش راگرفته بود: - بله فرمان ماشین را به ضرب گرفت از دیر کردن بیزار بود به دو ماشین تصادفي مقابلش خیره شد... عصبي بود... قول داده بود... راه برگشت نداشت بیست سي ماشیني پشت سرش صف کشیده بودند... حالا چي مي شد باهم کنار مي امدند و ماشینها را کنار مي کشیدند... نگاهي به ساعت کرد... اوه حالا مي بایست در محضرمي بود بازویش را به پنجره تكیه داد و انگشتانش را بین موهایش فرو برد... ده دقیقه اي هم معطل شد... بالاخره پلیس سر رسید... حرکت کرد... تند مي راند... بدون توجه به تابلوي پارکینگ ممنوع پارك کرد پایین پرید. با گامهایي سریع پله ها را یكي دو تا کرد... با تقه اي که به در زد وارد شد... اقاي کمالي بود دختره هم بود و اقاي رضایي... و محضردار... اهان یكي هم بود خیلي اهمیت داشت... طاها!!!... سلامي رو به جمع نمود و گفت- ببخشيید دیر شد ... با حضورش اقاي کمالي نفس راحتي کشید و گفت: - فكرکردم منصرف شدي!! - نه ...به یه تصادف.برخوردم... مدتي وقتم رو گرفت... به هر حال معذرت مي خوام... - اشكال نداره... بیا بشيین... نگاهي به جمع انداخت... طاها داشيت با سر و صدا هواپیماي کوچكي که در دست داشت مي راند... نیم نگاهي هم به خانوم فتحي کردکه سرش پایین بود و ساکت... اقاي کمالي رو به دختر پرسید: - دخترم قبلش حرفي با اقاي رستگار نداري؟دختر نفس عمیقي ک شید و ارام گفت: - نه... اقاي کمالي این بار رو به هومن کرد و گفت: - اقا هومن.. توچي؟.. نمي خواي با خانم فتحي صحبتي داشته باشي؟ - نه حرفي ندارم... و تاکید کرد: - من رو حرفهاي شما حساب مي کنم... اقاي کمالي گفت: - باشه... شناسنامه هاتون رو بدید... هر دو شناسنامه های شان را به دست اقاي کمالي دادند... دختراز جا برخاست ودست طاهاراگرفت ... اورادر صندلي کناریش نشاند و با اخم گفت: - اینجا مي شیني و تكون هم نمي خوري... فهمیدي؟! طاها بغض کرده نشست... هنوز هواپیمایش از روي تمام میز و صندلي ها پرواز نكرده بود... سفرش نیمه کاره بود... بعداز مدتي سكوت محضر دار گفت: - مهریه چقدر بنویسم؟در یك ان همه سربلند کردند و به محضردار نگاهي نمودند... و بعد نگاه هومن و دختره به سييمت اقاي کمالي برگشييت... اقاي کمالي دستي به گردنش کشید ... فكر اینجایش را نكرده بود... دستش را به علامت نمي دونم در هوا تكان داد و حرفي نزد... محضردارکه سكوت جمع را دید ... گفت: - خانم فتحي مهریه تون چي هست؟ - هیچي!... محضردار لبخندي زد و گفت: - نمي شه که دخترم... حتما باید یه مهري رو تعیین کنید... و صورتش را به سمت هومن چرخاند گفت: - اقاي رستگار شما چي ؟!... چیزي در نظر دارید؟ هومن غافل گیر شده سري به اطراف تكان داد و زیرلب زمزمهکرد: - نه... - خانم فتحي تعیین مهر حق شماست.. بفرمایید!! کمي فكر کرد مهر... چه مزخرف!!...مهر چي ؟... کشك چي ؟... تازه این پسر کلي لطف کرده بود که تن به این امر داده بود... فكرکردن در دم سخت بود... پول !!! نه در ست نبود... گل !!! چرت بود ... در این شرایط بچه بازیه محض بود... نفسي کشید ... امیدواربود درست تصمیم گرفته باشد... - یك جلد کلام ا... به یكباره نفس اقاي کمالي رها شد ... نه او اشتباه نمي کرد... مي توانست به این دو جوان اعتماد کند... در خانواده هاي خوبي بزرگ شده بودند... بچه هاي خوبي بودند... تردید به خود راه نمي داد... محضردار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگارموافق هستین؟
♥️ گفتم: تا کربلا چقدر راه است؟ گفت: چند لحظه ... هر کجا باشی مهمان اویی! رو به قبله بایست و سه بار بگو: صلی الله علیک یا ابا عبدالله ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨ 🔶عاقبت شوخی با نامحرم ⁉️ یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد . بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟ گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. . حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ✨❤️ یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند . 📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 ) ‌•••@reyhaneyekhelghat
•♡• درمیان ڪوچھ ها ڪه قدم میزنی👣🍃 چاڋرت عاشقانہ میگوید💞 به سان آیہ میماند ڪه تفسیر میطلبد این آیہ ۍچاڋر را باید خردمندانہ درڬ ڪرد🌺 زیباترین آیت خدا،چاڋرم را عاشقم💞 @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسمه رب زهرا(سلام الله علیها)❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 چگونه شاد باشیم؟ 1- لبخند زدن را تمرین کنیم. 2- یشتر بخوابیم. 3- قدردانی کردن را تمرین کنیم. 4- حداقل دو ساعت در هفته به دیگران کمک کنیم. 5- حداقل 7 دقیقه در روز ورزش کنیم. 6- با تفکر، فکر و مغز خود را ویرایش کنیم. 7- برای یک مسافرت برنامه ریزی کنید ( اگرچه لازم نیست حتما به این مسافرت بروید.) 8- زمان بیشتری را با خانواده و دوستان خود بگذرانید. 9- محل زندگی را به محل کار نزدیک کنید. 10- به فضای آزاد و دامان طبیعت بروید. @ReyhaneYeKhelghat
‏گل ‎ به پیکان معادل اینا بود؛ دو گل به وریا غفوری که با درد مردم فالوئر جمع میکنه سه گل به روحانی و ظریف و لاریجانی که چشم به اروپا دارن شش گل به برانداز ها که حسابی دردشون گرفته #‍‌کانال_ریحانه_خلقت @ReyhaneYeKhelghat