یه متنی بود که دقیقش رو فراموش کردم... هر چی هم سرچ میکنم و میگردم، نیستش...
میگفت که: بعد از طوفانِ سختیها، کسی که جان سالم به در میبَرَد، دیگر همان کسی نیست که به راه افتاده بود...
پ.ن: و چقدر این #فکت درسته...
باخبر باش پس از ظلمت این چند صباح
صبح دولت بدمد، شادی ما پشت در است...
#شعر
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
بخش چهارم «هدیه» ابتدا حیرانی... سپس جنب و جوش و غنیمت شمردن فرصت... امیر، همین قاعده را رعایت میک
41.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش پنجم«هدیه»
حالا اما این رسوایی برملا شده... پرده ها کنار رفته... معلوم شده که امیر، چه بی آبروییای به بار آورده است...
ابتدا، هدیهی مذکور در صحنه دیده میشود... به امیر نزدیکتر میشویم... غذا میخورَد... اما چه غذاخوردنی؟... انگار زهر میخورَد... ولی طوریست که گویا خبر ندارد چه شده... فقط از رفت و آمد ها متوجه میشود که خبریست...
ناگهان، پدر... خشمگین... هدیه، در دست... امیر، پر از دلهره... پدر، فهمیده است... امیر، هیچ نمیگوید... تنها فقط نگاه است که حرف میزند...
کمی بعد، زیرِ چراغ... امیر، خشمگین... هدیه، در دست... هدیهای که دیگر هدیه نیست... بلای جان او شده... پرت میشود و میشکند... امیر شروع به خودخوری و خودزنی میکند... وای پسر... آخر چرا؟... تقصیر تو که نیست... هر چه آتش است، زیر سر عشق است... عشق، هوایی میکند... عشق، دیوانه میکند... عشق، هدیه ندادن را مذموم میداند... در مرامِ عشق، باید هدیه بدهی تا بیشتر جا در دل معشوق وا کنی... تو که همهی قواعد عاشقانه را رعایت میکنی، تقصیر تو نیست... فقط کسی که عاشقش شدهای، زیاده از حد بیوفاست... بیتوجه است... ای بابا... بیخیالْ امیر!... این شیرین، کام تو را تلختر نکند، شیرین نخواهد کرد...
بعد از خودخوری، جنب و جوش شروع میشود... امیر، خیز بر میدارد به زیر تخت... دنبال چه میگردد؟... دفتر و دستک خود را بیرون میآورد... آری آری آری... پناهی جز نوشتن، نیست... مینویسد... اما گویا فکر دیگری در سر دارد... بلههههه... فکر بهتری به سرش میزند...
#ادامه_دارد
#امیر
#شیرین
#وضعیت_سفید
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
ما تنها عزاداران تاریخ نیستیم. پس مسألهای نیست. مسألهای نیست... #نادر_ابراهیمی
چقدر این جمله از نادر خان ابراهیمی رو دوست دارم من... واقعا محشره...