eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
795 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » پیج اینستا: @tanhatarinhaa1401 لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/3442117788
مشاهده در ایتا
دانلود
Shiar-143-End.mp3
1.16M
و این ... چه حرف ها که در موسیقی ها نهفته‌اند و هر کسی، حرف خودش را در آن می یابد... شما چه حرفی از این موسیقی می‌شنوید؟... همینجا بفرمائید! https://harfeto.timefriend.net/16680277642190
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
رادیو قسمت ۲ یه چیزی یادم رفت توی قسمت اول و میخوام قبل از ادامه‌ی داستان بگم که: ما به مادرمون می
بنظرم اومد که قسمت سوم رو هم امروز بذاریم... می دونم دیر شد و شما هم کلی منتظرش بودین... می‌دونم، می‌دونم بچه ها... لطفا اجازه بدید که زودتر بریم سر ادامه‌ی داستان...😂🤦🏻‍♂️
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
رادیو قسمت ۲ یه چیزی یادم رفت توی قسمت اول و میخوام قبل از ادامه‌ی داستان بگم که: ما به مادرمون می
یُمّام اومده بود یه وسیله‌ای از صندوقچه در بیاره که دیده بود ای دل غافل... جا تَره و بچه نیست... کلید چی شده؟... اینور رو بگرد، اونور رو بگرد، نیست که نیست... مظنون اول کیه؟... معلومه که من... +محمد؟... _بله یُمّاه؟ + بیا اینجا ببینم پسرم! _ چی شده یُمّاه؟ + چی شده؟... معلوم نیست چی شده نه؟ «قلبم داره میاد تو دهنم...» _ نه یُمّاه! مگه چیزی شده؟ چشمای یُمّاه دارن ریزتر میشن و ابرو هاش به هم نزدیک و چهره‌اش عصبانی تر میشه... + ذلیل مرده! کلید این صندوقچه رو تو دست زدی؟ ت ت پ ت ... «سر پایین... حس شرمندگی... چیزی نمی تونم بگم... ترس و لرز داره از سر و کله‌ام میریزه و یه عرق سردی نشسته به تنم که نگو» + باشه... مگه‌ دفعه‌ی قبلی بهت نگفتم به این صندوقچه نزدیک نشو؟... آدم نمیشی نه؟... سرم پایین... بر میگردم سر تلویزیون... لحظات دارن پشت سر هم به سرعت برق و باد میگذرن... بچگی داره طی میشه و خبر ندارم دیگه از این روزا خبری نخواهد بود و این لحظه ها در این لحظه ها باقی خواهند موند... تنها چیزی که به یاد خواهم آورد، همین تصاویرِ غبار مانندن که حتی به زور تبدیل به کلمه میشن و فقط یه حس عمیق درونی بهم میگه که دیگه گذشت... پنجشنبه میشه و خواهرام به رسم هر پنجشنبه، میان خونه‌ی ما... نمی‌دونم چی میشه که خواهر بزرگم میخواد یه چیزی از صندوقچه در بیاره و میره می بینه که کلید سر جاش نیست و پِیِشو از مادرم میگیره که مادرم میگه فلان جاس... خواهرم اون وسیله‌ای که لازم داشته رو بر میداره و اون کلید رو... بنظرتون کجا میذاره؟... آفرین... میذاره دقیقا همونجایی که قبلا بوده... آرههههه... آره پسرررر... همینه... حالا من که این قضیه رو همون موقع متوجه نمیشم... ولی بنظرتون محمدی که اکثر اوقات سوال می پرسه و کنجکاویّتش تمومی نداره، به همین زودی و به همین راحتی بیخیال اون صندوقچه میشه؟... میذاره اون صندوقچه اونجا باشه و اینم همینجوری مث ماست بشینه نگاه کنه بهش؟... زرشک... خیال کردین... این قصه سر دراز داره... محمد بازم میخواد بره اون صندوقچه رو کَند و کاو کنه... چون حس می کنه بازم یه چیزایی می‌تونه اونجا باشه که این ازشون خبر نداره... که مهمترینشون همون رادیوئه و نتونسته درست و حسابی ازش سر در بیاره و بفهمتش... تقریبا اکثر روزای هفته رو به خونه‌ی مادربزرگ نازنینم سر می‌زدم... یه روز دیدم که مادربزگم یدونه از همون رادیویی که توی صندوقچه دیدم، گذاشته روی طاقچه‌‌ی اتاقش... کُپ کردم پسر!... گفتم واااااای... این که همون رادیوی ماااااس... ولی خب رنگش فرق می کنه نه... محاله اون باشه... به داییم گفتم دایی جووون؟... این رادیو چجوری کار می‌کنه؟... داییم گفت: میخوای چیکار آقا محمد؟... میخوای قصه گوش کنی؟... گفتم آره دایی جون... میشه روشنش کنی؟... که دایی جونم همونجا رادیو رو روشن کرد و امواجش رو تغییر داد و خب منم یاد گرفتم دیگه طبیعتا... امواج خشدار رو اینور و اونور می‌کرد همه جور صدایی می اومد... یکی قرآن می‌خوند، یکی قصه می گفت، یکی اخبار می گفت... اووووووه... چقدر صداااااا... فقط باید صدای رو می‌شنیدی و توی ذهنت تصورشون می کردی... خوبیِ رادیو و صدا، همین بود... که تصویر داستان ها به اختیار خودت بودن... خودت انتخاب می کردی که خونه‌ی فلان شخص توی داستان، چه شکلی باشه و کجا باشه... تصویر صورت آدمای داستان به عهده‌ی خودت بود... و و و... اون روز تموم شد... رادیو رو بیشتر شناختم... ولی سیر نشدم... چون... ما هنوز یه رادیو توی اون صندوقچه‌‌ی جادویی داشتیم که برای خودمون بود.‌‌
قبولم نمی کند... «تنهاترین‌ها».mp3
1.26M
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند عریانِ آشکارم و مطلوبِ سنگسار این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند این چندمین شب است که بیدار مانده ام آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند بیتابِ از تو گفتنم و حیف قرنهاست آن لحظه های ناب قبولم نمی کند گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی با این عطش سراب قبولم نمی کند بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام حق دارد آفتاب قبولم نمی کند ...
هدایت شده از آشیخ یوسف(طلبه دغدغه مند)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضای مجازی ول، افتخار ندارد. 😏😏😏 این یه دونه هم رو حرفایی که مسئولین عمل نکردند. @sardar_resanei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی نمیگم... فقط ببینید چجوری دارن فلسفه‌شونو توی دل فیلم هاشون و جامعه‌شون پیاده می‌کنن و بعد هم، بَسطش میدن... به دنیا... به ذهن ها... و واقعا هم قابل تأملن... درسته یه جاهایی ایراد دارن حرفاشون و طبق حقیقت نیستن ولی... بلدن دیگه... بلدن چجوری القا کنن... پ.ن: فیلم بی‌نظیر و تماشاییِ «۱۲ مردِ خشمگین». ساخته‌ی سیدنی لومت در سال ۱۹۵۷. این فیلم، روایتگر یک جلسه‌ی هیأت منصفه در زمان تنفس دادگاه برای اخذ رأی نهاییه که دوزاده نفر در اون جمع شدن تا حکم پسر بچه‌ای که زده و باباشو کشته(که معلوم نیست واقعا کشته یا نه) به دادگاه تحویل بدن. پ.ن۲: فووووق العاده‌اس... آدم رو جزئی بین و ریز بین تر می‌کنه... قوه‌ی توجه رو فعال می‌کنه... میگه به هر چیزی که می‌شنوی، اعتماد کامل نکن... تردید داشته باش ولییییی؛ یه تردید منطقی... اصن یه چیزی میگم و یه چیزی می‌شنوید... پ.ن۳: و این سکانس که یکی از مفهومی‌ترین و فلسفی‌ترین سکانس های این فیلم بود و گفتم بهتره که شما مخاطب‌های عزیز هم نگاهش کنید. تحلیلی هم اگر داشتید، بفرمایید...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
هیچی نمیگم... فقط ببینید چجوری دارن فلسفه‌شونو توی دل فیلم هاشون و جامعه‌شون پیاده می‌کنن و بعد هم،
خیلی عجیب بود... برش‌های نسبتا کمِ فیلم که نشان دهنده‌ی اینه که بازیگران دارن فوق‌العاده عمل می کنن توی گفتن دیالوگ‌ها و خطاهای کمی داره توی فیلم رخ میده... همه‌ی جریان اصلی فیلم داره توی یه اتاق، اتفاق میوفته و فقط سه تا صحنه‌ی غیر اتاق داره که زمان اونا هم سرجمع، ۳ دقیقه‌اس بنظرم... قبل از دیدن فیلم، حس می‌کردم کسل بشم... چون بچه‌ها می‌گفتن که همش توی یه اتاقه و کسل کننده‌اس... ولی رفتم و دیدم و واقعا هم کِیف کردم و اینو از فیلم یاد گرفتم که نباید به طور کامل به حرف کسی اعتماد کرد و باید رفت توی دل جریان تا فهمید که چی میشه... حالا درسته که این حرف، خودش می‌تونه از یه وجهی قابل نقد باشه و نقض هم بشه ولی... نه به طور کامل... موفق باشید...
4_6003332310835922786.mp3
1.49M
امشب اصلا شبِ شگفتی هاس... یه شبِ متفاوت... با این موسیقی... با اون فیلمی که دیدم... البته برای من یه شب متفاوته شاید... شما رو نمی‌دونم دارین چیکارا می‌کنین... بعضی‌هاتون خوابین و بعضی‌هاتون دارین چرخ می‌زنین توی مجازی و بعضی ها هم کتاب می‌خونین... اما بعضی ها هم هستن که همین الان دارن فکر می‌کنن... به روزی که گذشت... اینکه چیکارا کردن و چیکارا باید می‌کردن که نکردن...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#بیکلام_گفت امشب اصلا شبِ شگفتی هاس... یه شبِ متفاوت... با این موسیقی... با اون فیلمی که دیدم... ال
راستی... امروز رو اونطوری که باید می‌بودیم، بودیم؟... اصلا چجوری باید می‌بودیم که نبودیم؟... خب حتما میگین قبلش یه چیزایی توی ذهنمون بود و میخواستیم انجامشون بدیم که یا شده یا نشده دیگه... آره... درسته... جواب کلی هم شاید همین باشه... ولی... ما دقیقا باید چجوری باشیم؟... منظورم، معیار و خط‌کشی هستش که خودمونو بر اساس اون ببریم جلو و بگیم مثلا من امروز به این اندازه بودم... فکر کنید... فکر کنید...
تازه میگین که کم کار شدیم...😂 وااااقعا؟... البته‌ همیشه مسأله‌ی اصلی من، کیفیت بوده نه کمیت... انقدر که روی مخاطب و متن و محتوا حساسیت دارم، اصلا به این فکر نمی کنم که بکوب و بی ترمز بیام یه چیزی بذارم و برم... باید اونقدر از چیزی که می‌نویسم یا می‌بینم و می‌شنوم مطمئن باشم که بعدش بخوام اینجا قرارش بدم... دوستان! مسأله‌ی حس کردن، برام یه مسأله‌ی واقعا حیاتیه... نمی‌تونم بیگدار به آب بزنم... شاید بگید که داری توجیه می‌کنی کم کاریتو ولی نه خدا شاهده... در هر صورت شما روی جفت چشای ما جا دارین و باید چیزی در خور شأن شما در اینجا باشه نه چیزای به درد نخورِ تکراری و همیشگی...
محمّدنا.mp3
2.92M
برای تولد حضرت پیامبر بود ولی خب «کُلّهم نورٌ واحد»، پس برای تولد حضرت علی اکبر هم میذاریم... بلههههه... عیدتون مبارک🌹🌄🎉
روز جوانه امروز؟ الان اگه توی اینستا باشیم، استوری ها و پست ها از روز جوان اینطوریه: یه آهنگ غمگین و دپرسِ بیکلام، با جملاتی مث: _ما که جوونی ندیدیم خدایا! یا این شعر: _ ای روزگار! از چه کسی می‌توان گرفت تاوان این جوانی از دست رفته را... یا: _ جوونیمونو از ما گرفتن، روز جوان هم میخوان بهمون تبریک بگن... ینی گرفتار یه ملتِ آش و لاش هستیم توی اینستا... گرفتاریه بخدا😂😂😂🤦🏻‍♂️
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
‌دکتر چمران همیشه ب ما تذکر می‌داد و می‌گفت: «می‌دونم شما جوون هستین و جسماً مۍطلبه که زیاد بخورین، اما کـم خوردن، اولین درس خودسازیه. وقت ناهار و شام، دنبال غـذا ندویین و نگین پس ناهار من چی شد. اگه یه‌ روز ناهار نخوردین یا بہ شما غذا نرسید.. بذارین به حساب ریاضت تن‌ و خودسازی. تو غذا خوردن، انگشـت‌ نما نباشین، تو معنویت شهره باشین.»
از ناشناس: «و زمان چه ظالمانه مى تازد؛ وقتى در طلب آن هستى مضایقه مى‌کند و آن گاه که به آن نیاز ندارى فراوان مى‌شود.»
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#چشم‌_هایش #او
زمستان که می شود، برفِ فراموشی که بر روی پاییز می‌نشیند، کنار پنجره می‌ایستد... وقتی که برف می‌بارد... وقتی که تمام می‌شود... به کوه ها خیره می‌ماند... از اینکه برفِ خوبی روی کوه ها نشسته، خوشحال می‌شود... خوشحال می‌شوم، چون‌که خوشحال می‌شود... امسال اما، برفی نبود... اگر هم بود، دست کم برای زدودنِ یاد پاییز از باغ ها بود... می‌گویم چه می‌خواهد بشود؟... اگر برف نباشد، امسال را چگونه می گذرانی؟... لبخند می‌زند... می‌گوید: «هر چه خدا مصلحت بداند، همان می‌شود... ان‌شاءالله که خیر است» این جملات را می‌گوید و قامتِ مثل کوهش را راست می کند و به کوه ها خیره می‌شود... و باز، همان آرامش همیشگی... دوباره زمزمه‌هایی که روی لب هایش سُر می خورند و به سمتِ خودش بر‌می‌گردند... چه می گوید؟... به گمانم هیچ گاه نخواهم فهمید که چه می‌گوید... با چه کسی سر صحبت را باز کرده که من، مَحرمِ آن صحبت ها نیستم؟... نمی‌توانم به خیره شوم... نمی‌شود که خیره شوم... نمی‌دانم چرا... گفته بودم که می‌خواهم از چشم‌هایش بنویسم... امااگر راستش را بخواهید حتی کلماتی که مناسبِ توصیفِ عمقِ چشم‌هایش باشند را پیدا نمی‌کنم... گویا نیستند... عالمِ معنایِ چشم‌هایش را با کلمات زمینی نمی‌شود وصف کرد... اینجایی نیستند... برای سالها بعد‌اند... سالها بعد از حس کردن احساسِ ... که اگر سالها بعد بتوانم همان احساسی که داشته را احساس کنم، شاید بتوانم به عمقِ معنای چشم‌هایش پی ببرم... تازه این وقتیست که بتوانم بدون ترس و بدون واهمه، به عمق چشم‌هایش خیره شوم و دست به رازش ببرم و آن را بیرون بکشم...
غروب، لحظه‌ای که همیشه یادآورِ رفتن و نماندن است... و ما... چه بی‌توجه به غروب ها، از روز ها گذر می‌کنیم و به شب ها می‌رسیم...
حالِ مَرا از شعرهایم بو نخواهی بُرد من پشتِ شعری که نخواهم گفت میمیرم!
بخش اول آدم، تمام مسیر ها را خودش انتخاب می‌کند... که برود یا نه... که کدام مسیر راحت تر است و کدام سخت‌تر... اختیارِ انتخابِ همه‌ی مسیر‌های زندگی‌اش دست خود اوست... اما این وسط، مسیر هایی هم هستند که دست خود آدم نیستند... دعوتنامه‌ای‌اند... باید به آن مسیر ها دعوت شود... وگرنه عمرا سر از آنها در بیاورد.‌.. مسیری که هم اکنون داخل آن به راه افتاده‌ام، انتخاب آن دست خودم نبوده... دست هیچ کدام از همراهانی که با من هستند هم، نبوده... آنها از پیش، انتخاب شده‌اند برای طی این مسیر... نه اینکه خودشان این مسیر را انتخاب کنند... بلکه این مسیر، آنها را انتخاب کرده است... حالتِ عجیبیست... کلی سوال در ذهن آدم شکل می گیرد که چرا و چگونه در این مسیر قرار می‌گیریم... نکند بعد از چند بار که به این مسیر دعوت می‌شویم، عادت کنیم به آمدن و معنای اصلیِ آنرا فراموش کنیم؟... نکند اصلا بحثِ دعوت نباشد و عادت شده باشد؟... که آن زمان، وای به حال ماست...
به به... عجب عیدی... اللهم عجل لولیک الفرج☘️🍃🌹🎉