eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️♥️ قسمت فاطمه خنديد: - باتو نيست! ناراحت نشو! اين بازي هارو در آورد تامن بشينم. دوباره كف دستم وصورتم عرق كرد. - من.....! راستش من بايد از شما عذر خواهي كنم. - حرفش رو هم نزن! اين منم كه بايد ازت عذرخواهي كنم. خيلي معطل شدي. امروز اوضاع بدجوري به هم ريخته بود. خيلي چيزها هنوز آماده نبود. ديگه لطف خدا بود كه همه چيز جمع وجور شد. توي اين اوضاع، من نتونستم به خوبي ازت استقبال كنم يا دست كم چند كلمه باهات حرف بزنم. - خواهش مي‌كنم بيشتر از اين خجالتم ندين. من همين قدر كه جاي شما رو اشغال كردم و با شما تندي كردم، به اندازه كافي شرمنده ام. بازهم خنديد: - اين صندلي‌ها مال بردن مسافره! من و تو هم با همديگه فرقي نمي كنيم! از اون گذشته، من به خاطر كارهايم بيشتر بايد راه بروم و به همه جا سر بزنم. حالا هم كه مي‌بيني فعلا نشسته ام. البته بقيه بچه‌ها هم همين طورند. معمولا توي اتوبوس سيارند و جاي مشخص ندارند. مثل همين عاطفه كه تا برسيم، پنج دور كامل اتوبوس رو گشت زده! رويش را به سمت عاطفه برگرداند. عاطفه كه اسمش را شنيده بود، به سمت ما برگشت. در حاليكه معلوم بود روي حرفش به من است، گفت: - چيه؟ چه خبره آبجي؟ داري چغلي منو به خاله جون مي‌كني! و روبه فاطمه كرد: - به اين آبجي بگو پاتوي كفش ما نكنه. بد مي‌بينه ها! فاطمه چشمكي به من زد و برگشت طرف عاطفه: - نه عاطفه جون! چرا اين قدر خط و نشان مي‌كشي؟ خانم عطوفت داشت به من مي‌گفت، به خاطر حضور تو يعني عاطفه بوده كه پشيمون شده و برگشته! "از طرف من بهش بگو كه بي خود ترسش روتوجيه نكنه. " صدا از پشت سر بود. ولي نفهميدم كي بود. فاطمه شانه هايش را به علامت احتياط جمع كرد. سرش را نزديكتر آورد وآهسته گفت: - راحله هم وارد ميدون شد. همونيكه پشت سر من نشسته. از اون دخترهاي فعال و پرجنب وجوش دانشگاه ست. عاطفه برگشت به عقب، پشت سر فاطمه. -چي شده؟ چي شده؟ حالا بده دست مادر عروس. - اگه نمي ترسيد كه اين قدر زود جا نمي زد. مي‌ايستاد، اگه حقي داشت، ميگرفت. فاطمه گفت: - هميشه يكي_ دوتا مجله و روزنامه باهاشه. هر جلسه سخنراني يا بحثي تو دانشگاه باشه، اونم اون جاست. برگشتم و به بهانه اي، صندلي پشت فاطمه را نگاه كردم. فاطمه راست مي‌گفت ؛در اتوبوس هم مجله مي‌خواند. چهره سبزه و چشم‌هاي درشتي داشت. برعكس، پهلودستي اش، دختري ضعيف و ريز نقش، با رنگ ورويي سفيد و پريده. به قول مادربزرگم مثل گچ! چشم‌هاي ريزش هم پشت عينك ته استكاني اش مخفي شده بود. او هم داشت كتاب مي‌خواند. فاطمه گفت فقط مي‌دونه كه اسمش فهيمه است. عاطفه گفت: - اگه حقي داشت كه پايمال ميشه، تو چرا ازش حمايت نكردي؟ پيش خودم دست مريزادي به عاطفه گفتم. فكر كردم خوب مچ راحله را گرفته، ولي راحله هم گرگ باران ديده اي بود. - براي اينكه خوشم نمي آد به جنس زن كنم. من مي‌گم دخترها و زن‌ها بايد ياد بگيرن تا اين قدر تو سري خور نباش.اگه ياد گرفته بوديم حق خود مونو بگيريم ونذاريم اين قدر تو سرمون بزنن، حال و روزمون بهتر از حالا بود. عاطفه گفت: - مگه حالا چه مونه؟ و از همين جا بود كه محور بحث از روي سرمن رد شد. نفس راحتي كشيدم و سعي كردم كه فقط گوش كنم. اين دفعه صداي جديدي جواب عاطفه را داد. صدايي نازك و ظريف كه هيچ شباهتي به صدا ولحن قوي راحله نداشت. - چه مون نيست؟ ديگه بيشتر از اين تو سري بخوريم و صدامون در نياد. ديگه بيشتر از اين حقوقمون رو ضايع كنن وچيزي نگيم. مطمئن بودم كه صدايي اين قدر ظريف و نازك فقط مال فهيمه مي‌تواند باشد. آن جثه ريز نقش بايد هم حنجره اش اين قدر ضعيف باشد. فكر مي‌كنم همين به ميدان آمدن فهيمه بود كه باعث شد از طرف مقابل هم نيروي جديدي وارد بحث شود. - يه باره بگو برده ايم ديگه! نيروي جديد، سميه بود. راحله بازهم جا نزد. - پس چي؟ فكر مي‌كني برده كيه؟ كسي كه دو تا شاخ روي سرش داشته باشه؟! پس بذار تا تعريفي رو كه از بردگي توي قرارداد تكميلي منع بردگي وبرده فروشي شده برايت بگم. دقت كن: "بردگي به معني حال يا وضع كسي است كه اختيارات ناشي از حق مالكيت، كلاً يا جزاً نسبت به او اعمال مي‌شود و برده كسي است كه در چنين حال يا وضعي باشد." ادامه👇👇 ❌ ••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بالبخند گفتم:☺️ _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝 -خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁 به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅 مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄 پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊 -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود.😟 مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮 بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت ماشین سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم: _ممنون خدافظے! دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم! _فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون. _با،بابا میرم باے! مثل بچہ ها گفت: _دلم تنگ میشہ خب! حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم! بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم! بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند دستش رو برد بالا و رفت! آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذے برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدے رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم! مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت: _سلام هانیہ خوبے؟ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم: _سلام ممنون تو خوبے؟ همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت: _قوربونت. سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت: _امین اومد من برم! دیگہ برام مهم نبود، دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن، ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم و وارد پذیرایے شدم! مادرم پشت سرم اومد داخل _هانیہ! برگشتم سمتش. _بلہ مامان! نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد. _بیا بشین! بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد. _قرارہ برات خواستگار بیاد! پام رو انداختم رو پام. _مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟ با اخم نگاهم ڪرد: _نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟ بے حوصلہ گفتم: _نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! با عصبانیت نگاهم ڪرد: _بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا! از رو مبل بلند شدم. _چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم: _خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! _شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! با تعجب برگشتم سمتش! _مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟! جدے نگاهم ڪرد. _شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو.... نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم: _میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم، دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم! ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم ٬قلبم روی هزار بود٬فقط تا بیمارستان گاز دادم و مطمئنم جریمه هم شدم ٬سریع او را به بخش رساندم و پزشک معالجش گفت که باید برایش فضای ارامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد٬گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید. به فاطمه سرم وصل کردند و من رفتم برایش تنقلات خریدم٬ احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت سفیدش نمایان بود٬ به یاد لمس دستانش لبخندی زدم٬اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم ماهنوز به هم محرم بودیم٬دوهفته تا زمان اخر مانده بود٬ کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند٬ ارام ارام چشم هایش باز میشد و چشم های.. اری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده -فاطمه جان -عل..علی -جان علی٬خوبی؟ -کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی و چشم های هردویمان اشک بار بود از این دوری وحشتناک.. -مهم الانه خانوم الان که اینجام پس حالشو ببر و لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست که دلم ارام شد -چه شیطون شدی سید -خانوم ما برای شما شیطون نباشیم برا کی باشیم؟راستشو بگو فاطمه خانوم برام کسیو زیر سر دار.. حرفم تمام نشده بود که نیم خیز شد و متکایش را روبه من پرتاب کرد هردویمان خندیدیم از ته ته دل٬خدایا شکرت که فاطمه ام را به من برگرداندی شکر٬البته اگر خانواده اش.. به اصرار من فاطمه کمپوتی را کامل خورد و بعد یک مسکن به خواب رفت ٬هوا داشت روشن میشد و من به اقای پایدار تلفن زدم که به بیمارستان بیاید میدانستم دوباره غوغا میکند. در راهرو اقای پایدار را دیدم٬تنها بود٬با عصبانیت به سمت من می آمد.به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد. -پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر دختر من افتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم اره؟اخه باید که تو رو ... -بابا بسه تمومش کنید!! و این صدای فاطمه بود که دست اقای پایدار را درهوا گذاشت اما هنوز به یقه ام چنگ زده بود٬ با چشم هایم خواهش کردم به اتاق برود و خودش را ناراحت نکند٬اما.. -الان حاضر میشم بریم بیرون صحبت کنیم ٬برگه ترخیصمو بگیرید بابا -اخه مگه خو.. -اره خوبم علی پدر فاطمه که متعجب بود او مرا به یاد اورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد.فاطمه به اتاق رفت و با ان چادر مشکی که صورت زیبایش را زیباتر از همیشه کرده بود به بیرون امد. لحظه ای محو زیباییش شدم٬فرصت نکردم بگویم داستان این چادر چیست! اما هرچه بود داستان زیبایی بود... ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/13817 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛نهال سلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
'بسمهِ تعالی.. روز چلّه ✨ +به نیابت از شهید احمد محمد مشلب به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج)🌱 رمز امروز ! 🔸امیرالمومنان امام علی(ع): -خلف وعده و نقض پیمان باعث خشم خداوند و مردم است.بدون تردید عهدشکنى شخصیت آدمى را در هم میشکند.   •| الحدیث_روایات تربیتی،ج۲،ص۲۹۳📚🖇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←