مغناطیس شهدا
قلبهای پاڪ را
به سمت خودش
جذب میڪند .
#برادر_شهیدم
#احمد_مشلب
#عکس_نوشته🧡
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
تلنگر⚠️
چیرگی بر نفس 👊
وقتی بهار سال 36 به دومین ماهش رسید🌺، تو یه خونه مستاجری حوالی میدون خراسان ،خانواده مشهدی محمدحسین هادی شیش نفره شد👨👩👧👦.پسری به دنیا اومد که کفّ نفس رو خوب یاد گرفت؛
بنده واقعی خدا بود💞...
کی بود گفت شهید هادی ؟؟
مرحبا ! 👏👏👏
اسمشو خیلی شنیدین می دونم ! 🙃
خوب ازش می دونین می دونم ! 😊
می ریم سر اصل مطلب🙂
📢خواهرا و برادرا!توجه!📢
عه ببخشید شما اون برادری نیستی که عکس این شهید تو صفحه مجازیته؟🤔
پس چرا وقت صحبت کردن با نامحرم زللل می زنی تو چشاش؟😳
والا رفقای شهید هادی که می گفتن ابراهیم به نامحرم آلرژی داشت. .✅
شما آبجی!
شمایی که شهید رو برادر معنوی خودت می دونی.😍.بله شما!☺️
به نقل از خواهر شهید دهقان می گم: همانطور که شما شهید را برادر خود می دانید او هم شما را خواهر خود می داند.پس برایش خواهری کنید.💝
پس خواهر معنوی شهید هادی!
در جلب توجه نامحرم انقدر کوشا نباش.🙃
شما اخوی محترم که به فوروارد کردن تکست های شهیدانه📃
و انتخاب پروفایل های لاکچریِ دلتنگ شهادت❣
و عضویت تو کانال های شهدایی🎫💻؛شهره ی خاص و عامی🎗!
لطف کن و یه کم ویترین اخلاق و مَنِشِت رو هم شهدایی کن.✅
#بشیم_مثل_شهدا
•┄❁🌹❁┄•
@TarighAhmad
•┄❁🌹❁┄•
〖🍊🍃〗
چــادࢪ یڪ تڪه پارچه نیسٺ
چادࢪ انتخاب خداسٺ براے زنـ🧕🏻
وانتخاب زن براے خــ✨ـدا ...!
زن ࢪیحانه خداسٺــ😇
┈┈••✾••✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾••✾••┈┈
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله ) :
کسی که خواندن نماز را از زمانش به تأخیر بیندازد، به شفاعت من (در روز قیامت) نخواهد رسید.
روز چهارم چله... ❤️
#فقط_بخاطر_تو ☘
•┄❁🌹❁┄•
@TarighAhmad
•┄❁🌹❁┄•
نائب المهدی امام خامنه ای:
خیال نکنید اگر ۴نفر که سابقه انقلابی دارند از کاروان انقلاب کنار رفتند انقلاب غریب است ❌
این انقلاب تا اخر هست✅
و به مهدویت وصل خواهد شد💯
و هرکس پیاده شود باخته است ‼️
#نائب_برحقِ_مولا
🍃❣|@TarighAhmad
قرارمونروفراموشنڪنی!
قرارشدمنگناهنڪنموتوشفاعتمڪنی
یادتمیاد؟
شایدمنموفقنبودمـ
اماتوهمیشھقھرمانمنے♥️...:)
#شھیداحمدمَشلب
#رفیقشهیدم
•═•❁♥️❁•═•
@TarighAhmad
•═•❁♥️❁•═•
💠پیامبر رحمت(ص)میفرمایند:
خداوند برای هر چیزی بال وپری برای پرواز قرار داده و بال وپراین امت علی است.
📚فضال الخمسه من الصحاح السته
#حدیث
•═•••❣•••═•
@TarighAhmad
•═•••❣•••═•
•|حاج حسین یڪتا:
دنبال این باشید کہ
یہ دوست خوب پیدا کنید
کہ شمارو بہ خدا
برسونہ💚☁️
#رفیق_خاص💫
#پسرانه
※•﴾ @TarighAhmad ﴿•※
#خاطرات_شهدا 📖 (نماز شب)
اومد بهم گفت : " میشہ ساعت 4 صبح بیدارم ڪنی تا داروهام رو بخورم ؟ "
ساعت 4 صبح بیدارش ڪردم ،
تشڪر ڪرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...
بیست الی بیست و پنج دقیقہ گذشت ، اما نیومد ...
نگرانش شدم ؛
رفتم دنبالش و دیدم یہ قبر ڪنده و توش نماز شب می خونہ و زار زار گریہ می ڪنہ !
بهش گفتم :
" مرد حسابی تو ڪه منو نصف جون ڪردی !
می خواستی نماز شب بخونی چرا بہ دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم ؟! "
برگشت و گفت :
" خدا شاهده من مریضم ،
چشمای من مریضہ ، دلم مریضہ ،
من 16 سالمہ !
چشام مریضہ ! چون توی این 16 سال امام زمان عج رو ندیده ...
دلم مریضہ ! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار ڪنم ...
گوشام مریضہ ! هنوز نتونستم یہ صدای الهی بشنوم ... "
✍ « ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ »
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@TarighAhmad
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌺
ﻧﯿﺎﺯﻱ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺁﺭﺯﻭﯾﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﻮﺩ...
ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻱ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﮐﻨﺪ...
ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎﺭﻱ ﮐﻪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ..😍💪
#انگیزشی🍭🌈
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
Panahian-Clip-CheghadrBeHarfeHamsaretGooshMidi.mp3
2.4M
🔹☘🔹☘🔹☘🔹☘🔹☘🔹☘
_چقدر به حرف همسرت گوش میدی؟😉
🎤استاد پناهیان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
@Tarighahmad
-------------------------------------------------
#شب_پاییزی☕🍫
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼🔹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼🔹
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #ششم فردای آن روز سلما
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هفتم
از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد
و مرا بیدار می کرد
نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود.
بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت.
همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب. حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.
نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند. چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد.
به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود.
صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد.
من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود. ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.
ــ بشین دخترم...
سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.
مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت:
ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی...
ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت:
ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت. نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!!
ــ والا چی بگم؟؟!!
سلما به فریادم رسید و گفت:
ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم.
"واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود"
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad