eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
163 دنبال‌کننده
560 عکس
90 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم اونجایی که دخترمو تبادل میکردیم😅 جلوی ایوان اصلی میشه @Tayyebeh_79
دیگه تقریبا اکثر کاشی های حرمت بازسازی شده آثار ترکش های اون بمب لعنتی دیگه رو در و دیوار حرم نیست ... گنبدت از قبل هم قشنگ تر ساخته شده کاش قبرهای خاکی بقیع هم یه روز صاحب گنبد بشن💔 @Tayyebeh_79
ادامه‌ی رزق فسقلی ! اون پر مشکی یه تیکه از چوب پر خادمهاست💚 @Tayyebeh_79
سلام از یه مبیت تو کاظمین و پریزی که این روزا شده دُرّ نایاب ! چشمام به زور بازه😅 ان شاءالله فردا داستان قشنگشو براتون تعریف میکنم شبتون بخیر🌷 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
سلام از یه مبیت تو کاظمین و پریزی که این روزا شده دُرّ نایاب ! چشمام به زور بازه😅 ان شاءالله فردا دا
دخترم تازه خوابید! تو این فاصله آخرین بخش امروز رو نوشتم ... خدمت شما ! برم که دارم تموم میشم🥱
🌸 طیبه 🌸
با صدای دعای حرم بیدار شدم البته یه سره نخوابیدیما ! دو بزرگوار چند دقیقه بعد اینکه خوابم برد شروع
نخوابیدم ! یعنی خوابم میومد ولی از گرما خوابم نمیبرد😶‍🌫 دخترم هم هر چند دقیقه ناله میکرد و تا بادش میزدم آروم میشد ... مفاتیح آوردم و نشستم به خوندن زیارت جامعه کبیره‌ی امام هادی ، تو حرم با صفاش! آخراش چشمام گرم شد و وقتی تموم شد یه کم دراز کشیدم و کم کم خوابم برد نیم ساعت بعد با گریه‌ی دخترم بیدار شدم گریه نه هااا! گررریه! 😫 نه میذاشت بغلش کنم ، نه میذاشت حرف بزنم ، نه چیزی میخورد ، نه میگفت چشه ! فقط با همه‌ی اینا جیغ میزد ! 😰 گرما و شلوغی کلافه‌ش کرده بود! مادرشوهر و خواهرشوهرم رسیدن با دست پر ! چای و بیسکوییت! ☕️😍 واقعا چای نمیخوردم تو دلم میموند !😅 دخترم یه کم آروم شد پاشدم که دیگه برم زیارت روبروی ضریح که ایستادم ، شوق و خسرت با هم قاطی شد ! به همین زودی باید خداحافظی میکردم؟ تازه صبح سلام کرده بودم... بازم تشنه موندم ! بازم عجله ای شد ... کی قسمت میشه یه دل سیر پیشتون بمونم ! یه دل سیر چیه ؟! مگه آدم از خونه‌ی پدرش سیر میشه؟! اذان نزدیک بود و باید میرفتم برای بار آخر هوای حرم رو نفس کشیدم دخترم رو مثل هربار به صاحب اسم قشنگش سپردم🥲 دلم رو جایی کنج رواق جا گذاشتم و مثل بچه ای که وقتی از والدینش جدا میشه عقب عقب نگاهشون میکنه ، برگشتم ...💔 نماز رو خوندیم و نرگسم هم چنان بهونه میگرفت ... جالبه تو گرمای راه و خیلی موقعیتای سخت بسیار صبوره ! بعد تو شرایط بهتر ولی شلوغ اینجور رد میده!🤭 بعد نماز اول ، یه خانمی دروازه های جدیدی در زمینه‌ی آروم کردن بچه برام گشود ! رو کرد به دخترم و گفت گریه نکن! میارم آمپول میزنما !!! (بعد من دو ماهه دارم به بچه میگم آمپول میزنیم باید بگیم آخیش خوب شدم !)😶😂 راستی وسط سفرنامه ، یه سوال ! نمیشه بعد نماز زیارت نیتش رو عوض کنی ؟!😅 بعد نماز عشاء اومدم نماز زیارت بخونم ، دو رکعت خوندم و هدیه کردم به امام عسکری (علیه السلام) میخواستم ۳ تا دیگه هم بخونم ولی مجبور شدیم سریع تر بریم ... خدایا بی زحمت امام هادی و نرجس خاتون و حکیمه خاتون (علیهم السلام) رو هم به نیتم اضافه کن ! ممنون!🙏🏻😌 (دو رکعت نماز هول هولی خوندم اندازه ی نماز جعفر طیار ازش کار کشیدم🤣) بالاخره از شلوغی شبستان بیرون زدیم ، کالسکه رو تحویل گرفتیم و رفتیم سر قرار دوباره مسیر حرم تا گاراژ رو پیاده رفتیم پر موکب بود و نسبتا شلوغ بیشتر موکبها ایرانی بودن به گاراژ که رسیدیم ، اول سوار یه ون شدیم و کلی هم نشستیم تا پر شه ، بعد که اومد حرکت کنه ماشینش روشن نشد و همه پیاده شدیم و دست از پا درازتر رفتیم سراغ یه ون دیگه🚶🏻‍♂ و نهایتا ۱۰ و نیم راه افتادیم سمت کاظمین ، نفری ۴ دینار ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🔸 روز سوم 🗓 جمعه ، ۲۶ مرداد ۱۱ صفر ۱۴۴۶ 📌کاظمین ۲ ساعتی که تو راه بودیم ، با رانندگی عجیب غریب عراقی طور و دست اندازای جاده ، پر از پرش و تکون تکون گذشت ! از من میشنوید هیچوقت آخر ون نشینید !🤕 ساعت ۱۲ و نیم شب کاظمین پیاده شدیم از خدام بود یه مبیت گیرمون بیاد ، برم حموم و لباسها رو بشورم و خستگی در کنم ... چند قدمی راه رفتیم بسمت حرم ، به امید اینکه یکی دعوتمون کنه ... ناامید به شوهرم گفتم بعیده این وقت شب کسی باشه ! همون لحظه یه آقا اومد سمتمون و به فارسی گفت : جای خواب دارید ؟! 🥲 گفتیم نه گفت من خونه‌م اول کاظمینه ! بریم استراحت کنید ، صبح هر موقع خواستید من با ماشینم میرسونمتون حرم الان حرم خیلی شلوغه اذیت میشید ... همشو فارسی گفت ! انگار خوزستانی بود ، فارسی روان با لهجه عربی از خدا خواسته قبول کردیم! رفت و چند دقیقه بعد یه النترای سفید جلومون ترمز کرد 😎 (مدیونید فکر کنید اسمسو بلد نبودم از همسر پرسیدم🙄) ده دقیقه ای تا خونشون با ماشین راه بود ... تو مسیر سر صحبت باز شد برامون سوال بود چطور فارسیش انقدر خوبه ؟ گفت من قبلا ۱۰ سال قم زندگی میکردم ! محله‌ی گذرخان ! البته خانواده‌م هیچکدوم فارسیشون خوب نیست ، ولی من یاد گرفتم! از یه جایی به بعد انگار بعضی محله ها برق نداشت ... میگفت خیلی ساله اینجا مشکل برق داریم اربعین که میشه انگار کل برق میره کربلا و نجف ، اینجاها کم میاره و هی قطع میشه ... پرسیدیم الان اینجایی که میریم کاظمینه یا بغداد؟ گفت کاظمین چسبیده به بغداده مثل شاه عبدالعظیم که چسبیده به تهران مثالش عالی بود😂 تا امروز دقیق نمیدونستم بغداد و کاظمین نسبتشون با هم چیه!😅 ینی میدونستم ولی متوجه نمیشدم! حرفها رفت سمت اربعین ... میگفت عراق اربعین قیامته ! همه در خونه هاشون رو به روی زوار باز میکنن ، بعضیا رو میشناسم که با حقوق خیلی ناچیز ، کل سال پس انداز میکنن برا اربعین ! یا طلای خانومها رو میفروشن و خرج پذیرایی از زوار میکنن ! هرچی دارن میارن ... برا امام حسین هرچی بدی کمه ! اون همه چیزش رو داد 💔 رسیدیم به یه خونه‌ی دوطبقه آقایون رفتن همکف و ما از پله ها بالا رفتیم یه مادر و دختر که احتمالا همسر و دخترش بودن جلوی در منتظرمون بودن با خوشرویی بغلمون کردن و خوش آمد گفتن لبخند و شوق تو چهره‌هاشون از ته دل بود ! غیر ما زائر دیگه ای نیومده بود با ذوق برامون پذیرایی آورد ، تشک انداخت و مثل همه‌ی مردم مهمون نواز عراق ، اصرار کرد حمام بریم و لباسها رو بدیم برای شستشو بعد حمام ، هم خستگیم در رفته بود هم فقط دلم خواب میخواست ! آما دخترم سرحاااال و پرانرژی داشت میگفت امشب از خواب خبری نیست !😶 بعدِ ما تا نزدیکای اذان صبح ۳،۴ تا خانم دیگه اومدن که همه بچه کوچیک داشتن ... یکیشون یه دختر یکساله داشت که هر وقت نگاهش میکردم پرت میشدم تو خاطرات اربعین سال قبل و نرگس کوچولوم ! پسر یکیشون هم انقدرررر شیطون بود که باعث شد دیگه تو دلم غر نزنم که چقدر این بچم اذیت میکنه ! نزدیک اذان که دخترم دیگه خوابش گرفته بود ، بهونه های بنی اسرائیلیش اوج گرفت ! - مامان کیک میخوام ! + باشه الان برات میگیرم - آبلیمو (منظورش آبمیوه ست) هم بیار ! دو تا ! + چشم ! امر دیگه ؟😒 رفتم تو آشپزخونه میدونستم حداقل یه نفرشون بیداره که اگه زائری کاری داشت کمکش کنه ... دختر نوجوون و مهربون خانواده که رو صندلی نشسته بود و کتاب میخوند به دادم رسید یه آبمیوه روی اوپن بود ولی نِی نداشت ... - نی میخوام ! + تو لیوان میریزم بخور - نه نی میخواااام! بنده خدا دخترک تا پایین رفت و یه نی آورد ... - مامان ریخت رو لباسم ! + اشکال نداره خشک میشه - نههه عوضش کن ! نی رو هل داد تو پاکت آبمیوه 😐 : - بازم نی بده !😫 دیگه داشت عصبانیم میکرد ! میترسیدم بقیه بچه ها رو بیدار کنه🤦🏻‍♀ آخر سر خانم صاحبخونه اومد و یه آبنبات چوبی بهونه خوبی شد تا راضی شه رو پام تکونش بدم ... چند دقیقه بعد بالاخره خوابید✌️🏻 تا خود اذان اکثر خانمها حموم رفتن و کلی لباس شستن به این فکر میکردم که چند نفر از ما حاضریم خونه و زندگیمون رو اینطور در اختیار کسایی که از یه کشور دیگه هم میان قرار بدیم ؟ بی منت ! بدون حتی ذره ای حس ناخوشایند دادن ! با ذوق و لبخندی که معلوم بود تعارف توش نیست ! پر از صمیمیته !💓 یبار یکی بهم گفت چطور اعتماد میکنید میرید خونه عراقی ها میمونید ؟ گفتم چرا از اون طرف نمیبینی ؟ اونها چطور اعتماد میکنن به ما که هیچی ازمون نمیدونن ؟! همه‌ی دار و ندارشون رو در اختیارمون میذارن فقط به عشق اینکه اینها زائرن و بس ! صدای اذان صبح اومد ... چند تا سجاده رو به قبله پهن کردن بعد نماز که سر سجاده نشسته بودم ، درِ یکی از اتاق ها باز بود ، چیزی دیدم که ای کاش نمیدیدم ... ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
🔸 روز سوم 🗓 جمعه ، ۲۶ مرداد ۱۱ صفر ۱۴۴۶ 📌کاظمین ۲ ساعتی که تو راه بودیم ، با رانندگی عجیب غریب عر
یه بچه توی تشک افتاده بود که وضع خیلی خیلی بدی داشت 💔 انگار یه اسکلت کوچیک بود که روش پوست کشیده بودن ! از ویلچری که کنارش بود فهمیدم مشکل حرکتی هم داره بعدا همسرم گفت بچه‌ی حاج حیدره (همون آقای صاحبخونه) دختره ، ۱۰ سالشه و از بدو تولد همینجور بوده و از نظر ذهنی هم عقب مونده ست😞 بدجور پکر شدم به این فکر میکردم که اگه این مشکل برای خیلی ها پیش بیاد ، شاید به باورهاشون شک کنن و ناامید بشن ! شاید همیشه طلبکار باشن !😔 با همین فکرها و ناراحتی ها چشمام رو هم رفت ‌... . . . - مااامان ! مامانییی ! سلاااااممم! پاشو مامانی !🥲 بالای سرم نشسته بود و با قیافه‌ی این شکلی 😍 داشت بیدارم میکرد ! انقدر بوسم کرد و زبون ریخت که بیدار شدم ! اعصاب خوردی لجبازی های دیشبش رو شست و برد ! اتاقی که ما توش بودیم پنجره نداشت و آخر سالن بود ، برای همین خیلی نور آفتاب معلوم نبود حدس زدم ساعت ۷ یا نهایتا ۸ باشه رفتم سراغ گوشیم که از دیشب تو شارژ بود ساعت ۱۰ بود !😳 چقدر زود گذشت ! انگار فقط یه ساعت خوابیده بودم ! دیدم هنوز کامل شارژ نشده بعله ! همون پسر بازیگوش از شارژ درش آورده بود! تازه عصر که گالریشو نگاه کردم بقیه شیطنتاشم دیدم! 😶‍🌫 (عکسشو میذارم) به همسر پیام داد که قراره کی بریم ؟ خیلی اذیت کننده بود که ظهر بریم حرم ولی درست هم نبود که تا عصر بمونیم ... اونها که حسابی مهمان نوازن ، ولی میدونستیم معمولا مبیت ها از سر شب تا صبحانه زائر دارن تصمیم گرفتیم بعد نماز ظهر بریم سمت حرم حاج حیدر که تا اذان صبح زائر میاورد خونه ، از اول صبح تا اذان ظهر هم دائم زائر میبرد حرم ! برای صبحانه رفتیم سر میز چای و صمون و خامه و انواع مربا ! مادر حاج حیدر شیشه‌ی مربای تین (انجیر) رو گذاشت نزدیک تر و گفت : این قشنگ !😉😄 خیلی کم و دست و پا شکسته فارسی بلد بود میگفت ۱۳ سال ایران زندگی کردم صدام لعنتی آواره‌مون کرد ! وقتی شرش کم شد برگشتیم بچه هام ایران بدنیا اومدن ! حید هم ۱۰ سال قم زندگی کرد ... خواهرش (خاله‌ی حاج حیدر) هم باهامون سر میز بود ولی اصلا فارسی متوجه نمیشد خیلی شبیه هم بودن ، اگه رنگ لباسشون فرق نداشت ممکن بود اشتباه بگیرمشون ! دیشب دیدم یه خانم پیری از اتاق اون بچه بیرون اومد ، صبح فهمیدم مادرشون میشه ، یعنی مادربزرگ حاج حیدر ! نمیدونم همه با هم اونجا زندگی میکردن یا موقتا اومده بودن بعد صبحانه تو اتاق منتظر نشسته بودیم از بقیه خانمها پرسیدیم از کجا اومدن جالب بود ! همه از قم ! همه ساکن پردیسان ! و همه مال خیابونهای نزدیک خونه‌ی پدرشوهرم ! ینی اگه از پردیسان قرار میذاشتن اینجور همو پیدا نمیکردن !😂 میشد اسم اونجا رو گذاشت مبیت مجاورین قم ! بعد نماز جمع و جور کردیم که وقتی حاج حیدر برگشت باهاش بریم حرم دوباره ماشین قشنگش رو آورد جلوی در و صندوق رو باز کرد وسایل رو که گذاشتیم و سوار شدیم گفت : - چیزی جا نذاشتید ؟ + بعدا معلوم میشه 😂 - هر سال یه گونی وسیله و لباس زوار خونه مون جا میمونه که نمیدونم چیکارشون کنم😅 هوا بدجور گرم بود ! میدونستم قراره تبخیر شیم ! متاسفانه هنوز موکب ها برای اسکان زباد نبود که تا خنک شدن هوا اونجا بریم قبل بازرسی حرم پیاده شدیم همسرم شماره‌ی حاج حیدر رو گرفت و با هم عکس انداختن وقتی صندوق رو بست ، یهو دقت کردم دیدم یه کوله کمه ! صندوق رو باز کرد و دیدیم بعله ! نزدیک بود کوله‌ی مادرشوهرم که از همه کوچیکتره جا بمونه! 🤭 (اینو همینجا داشته باشید تا وقتی از زیارت برگشتیم ببینید چیشد ) راه افتادیم سمت حرم مسیر کاملا خلوت بود بعد اذان ظهر کم کم خلوت میشه ساعت نزدیک ۲ بود هوا گرم نبود ! داااااااااغ بود !🥵🤯 نمیشد یه ثانیه زیر آفتاب وایساد ! در لحظه حس میکردی صورتت داره میسوزه ! آدمهای زیادی رو میدیدم که صورتشون سرخ شده بود و معلوم بود تازه زیر آفتاب سوخته!🥺 الحمدلله چون خلوت بود از سایه‌ی کنار مغازه ها میرفتیم و قابل تحمل تر بود ! از دوتا بازرسی رد شدیم (نمیگشتن ! فقط نازت میکردن😂) رسیدیم روبروی باب القبله و یاد وضع وحشتناک پارسال افتادم ! اذان ظهر جلوی حرم غلغله بود ! خیلی سخت بود خیلی! امسال این تجربه ها خیلی کمکمون کرد سختی سفر کمتر شه!👌🏻 مثلا چون میدونستیم تو حرم کوله و گوشی و غذا نمیذارن ، فقط وسایل ضروری رو تو یه پلاستیک گذاشتیم و کالسکه و گوشیها و کوله ها رو سپردیم به مردها ، که در عوض خواب راحت دیشبشون ! حالا تو این گرما تا امانات برن 👀 شاید باورتون نشه! همونجا غذا میدادن گرسنه هم بودیم ولی چون نمیذاشتن تو حرم غذا ببریم و باید تو اون گرما میخوردیمش ، نخوردیم ! 🤭 و با چند تا کیک و بیسکویت که مادر حاج حیدر برامون گذاشته بود رفتیم داخل ! ببین چقدر گرم بود🥵 کنار یه موکبی ساعت ۶ قرار گذاشتیم ... ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
تنها عکسم از کاظمین ❤️❤️ البته عصر و موقع برگشت (داخل حرم گوشی اجازه نمیدن) @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
اینهمه رو کِی مینویسم ؟ وقتی فسقل دیر میخوابه و مجبورم تا اذان بیدار بمونم 😒 و بیشتر وقتی مثل الان تو ون نشستیم و از تکون های جاده عین فنر بالا و پایین میپرم و خوابم نمیبره !😶 فکر کردی بشه بخوابم یه ثانیه تردید میکنم ؟! 😂 اونم با اینهمه کسری خواب😢 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
حقیقتا دیدن اینهمه قرآن خوشگل یکجا که نمیتونم هیچکدومو بخرم قلبمو به درد میاره🤕 کتابفروشی حرم امیرالمؤمنین وقتی از گرما بهش پناه بردیم ! @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424