eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
162 دنبال‌کننده
454 عکس
76 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 طیبه 🌸
بازرسی بشدت شلوغ و گرم و کند بود ! وسطاش صبر نرگس تموم شد و بیقراری میکرد خانمهای اطرافم منو انداخت
ساعت ۶ جلوی موکب روبروی امانات قرار گذاشته بودیم من زودتر رفتم که سر ۶ اونجا باشم و بدقول نشیم همسرم رو دیدم که سر قرار وایساده ، چایی به دست تا منو دید بعد سلام و علیک پرسید - کوله مشکی کوچیکه پیش خودتونه دیگه؟ (دیگه؟! کدوم دیگه ! ما که هرچی لازم داشتیم تو پلاستیک ریختیم و کوله ها رو دادیم به مردها ! اصلا کوله داخل حرم راه نمیدادن!) + نه ! مگه نیست؟!😳 - نع!😒 + خب وقتی امانات رو دادی مگه نگفت بند کوله ها رو با طناب به هم ببند ؟ اونجا بین کوله ها بود ؟ - نه نبود ! + پس تو راه افتاده! روی همه‌ی کوله ها بود لابد پرت شده پایین متوجه نشدین همسر رفت از موکبها و امانات پرس و جو کنه مادر و خواهر همسر اومدن پدرشوهرم هم همون اطراف بود و رسید از مادرشوهرم پرسید تو کوله‌ت چیا بود ؟ گفت پاسپورتم و ... اوه! 😨 نمیدونستم اگه پاسپورت تو عراق گم شه باید چکار کرد ، ولی میدونستم کم دردسر نداره... چند دقیقه وایسادیم و با چای گذروندیم به جمعیت نگاه انداختم و همسرم رو دیدم که با لب و لوچه‌ی آویزون سر تکون میده و به سمتمون میاد ! دقت که کردم بند کوله رو پشت دستش دیدم !🤩 گفتم خودتو سیاه کن ! و کوله رو ازش گرفتم و هووووففففف! نفس راحتی کشیدیم ! راه افتادیم سمت گاراژ حرم پشت سرمون بود از بچگی یک جور دیگه عاشق کاظمین بودم ! دو گنبد نازنین و بانمکی که بی نهایت برام دوست داشتنی بودند ! دلم براشون تنگ میشد ... هر چند قدم برمیگشتم و نگاهم رو از بهشت پشت سرم پر میکردم ❤️ ساعت طرفای ۸ بود که سوار ون شدیم بسمت نجف ، نفری ۸ دینار راننده و کمک راننده از اونهایی بودن که حسابی با زوار گرم میگیرن! از هر دری حرف زدن ! وسطش راننده گفت خونه هام اینجاست ! گفتیم خونه هات؟! گفت خب دوتا زن دارم و دوتا خونه! ۴ تام بچه !🤭 از دو تا زن داشتنش تعجب نکردم! به سنش نمیخورد! نهایتا سی و دو سه ساله میزد ! کی دوتا زن و خونه گرفته بود! ماشاءالله! بعدا فهمیدیم ۴۴ سالشه!👀 خوب مونده بود با دو تا زن! اگه ایرانی بود الان شبیه ۷۰ ساله ها بود از دست هوو ها😜 شاگردش گفت اینجا دو تا و سه تا لامشکل ! ایران ولی جرئت نداره فقط یکی! ماشین از خنده منفجر شد!😂😂😂 خانمها بلند بلند تایید میکردند که بعله ! گفت ایرانی خدا یکی زوج یکی ! ولی قرآن گفته لا مشکل !🤣🤣🤣 گفتیم خودت چن تا زن داری ؟ گفت یکی!😐 (چی میگی پس!🤣) تو راه کاظمین به نجف ، هنوز موکب ها کامل راه نیفتاده بود ولی خیلی ها در حال پیاده روی بودن جلوی یه موکب برای نماز و شام نگه داشت تا همسرم به صاحب موکب گفت خانمها یه جای محفوظ میخوان که وضو بگیرن ، سریع دخترش رو صدا زد و ما رو راهنمایی کرد سمت خیمه‌ی خانواده‌ش چن تا خانم عرب تو خیمه بودن سجاده ها رو به قبله پهن بود و یه شیر آب همه گوشه‌ی چادر یه خانم که معلوم بود بزرگترشونه ، حسابی حواس جمع و مهمون نواز بود🥲 دائم به دخترها تذکر میداد که هوای زوار رو داشته باشن : مریم ! زیر سر اون زائر که دراز کشیده بالش بذار ! کولر رو بچرخون سمت اونا که اونجا نشستن ، برای این زوار سجاده بیار ، هندونه ها رو قاچ کنید بدیم به زوار نماز خوندیم و شام و آب خنک و هندونه برامون آوردن ون داشت راه میفتاد و از اونجا بیرون رفتیم ساعت حدود ۱۲ بود که جلوی پل مقبره آیة الله حکیم پیاده مون کرد ... ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
ساعت ۶ جلوی موکب روبروی امانات قرار گذاشته بودیم من زودتر رفتم که سر ۶ اونجا باشم و بدقول نشیم همسرم
تا حرم نیم ساعتی پیاده روی داشتیم ... بین راه پر موکب بود به یه قسمتی رسیدیم که پر کانکس دستشویی بود هم خانم ها هم آقایون میرفتن و فکر کردم عمومیه بقیه نوبتی رفتن و من پیش کالسکه بودم ، تا پاشدم و رفتم سمت یکی از سرویس ها که قبل من ۲ ،۳ تا خانم هم رفته بودن ، دیدم یه آقایی بلنند داره میگه خااانوم ! خاااانوم کجا ؟! برو اون ور ! فکر نمیکردم با من باشه برگشتم و دیدم دقیقا با منه 🤭 - کجا میری ؟ اینجا دستشویی آقایونه ها ! اونطرف برای خانوماس! همه‌ی نگاه ها برگشت سمت من! آب شدم ! میتونست هیچی نگه ! میتونست کلی بگه خانوما دستشویی زنونه اون وره! چرا انقدر بد گفت!😐 حالا کاش ول میکرد ! میخواستم بی سر و صدا سرمو بندازم پایین و برم ، دوباره غر زد که : - اینهمه براشون پرده کشیدیم جای جدا گذاشتیم میرن دستشویی مردونه! حسابی بهم برخورد ! داشت شورشو درمیاورد ! انقدر سمج شدن نداشت ! عصبی برگشتم بهش گفتم : + کجا نوشتن مردونه ؟! دیده بودم که مرض نداشتم برم ! - اون اول گنده نوشته ! ...( و باز عین طوطی تکرار حرفای قبلی با صدای بلند !) برای اینکه بس کنه گفتم باشه ! باااشششه!😬 دوباره دو قدم رفت اونطرف و با چند نفر که نشسته بودن همون حرفا رو تکرار کرد و عین پیرزنا غر زد که این داشت میرفت دستشویی مردونه!😶‍🌫 هووووف! برنگشتم و گفتم بریم ... تو مسیر یه ماشین جلومون نگه داشت و گفت سوار شید تا حرم برسونمتون... نشستیم و گفت از کجا میاید ؟ تهران ؟ مشهد؟ گفتیم قم ! نمیدونم چرا انقدر بیربط ولی گفت اصفهانی خسیس❗️🤐 زدیم زیر خنده ! پدرشوهرم گفت اصفهانی مُقتَصِد ! گفت هان! هان ! 🤣🤣🤣 جلوی بازرسی پیاده شدیم و رفتیم سمت حرم از کوله ها هرچی احتیاج داشتیم تو یه کیسه گذاشتیم و کوله ها و کالسکه رو دادیم امانات قرار شد فعلا بریم حرم تا نماز صبح ، تا بعد ببینیم چطور میشه... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
تنها عکسی که از نجف دارم !🙄 از سمتی اومدیم که اصلا گنبد نورانی مولا رو ندیدم💔 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🔸 روز چهارم 🗓 شنبه ، ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ ۱۲ صفر ۱۴۴۶ 📌 نجف حرم مولا از پارسال خلوت تر بود سال قبل انقدر آدم جلوی کفشداری و ورودی خوابیده بود نمیشد رد شی ! نزدیک ورودی حرم ، نرگس بیدار شد ! تو دلم گفتم گاومون زایید ! فسقل برگشت رسیدیم کربلا ؟! رفتیم زیر زمین ، یعنی فقط میتونستیم بریم زیر زمین ! بالا بخاطر ازدحام واسه زیارت ، اصلا جا نبود منم خوشحال که ما پتو داریم و ایندفعه یخ نمیکنیم ! رفتیم و اتفاقا روی فرش جا پیدا کردیم و اتفاقا یه پتوی دیگه هم گیرمون اومد اما ! بازم یخخخخ بود! نمیفهمم چرا باید هرسال اونجا اندازه‌ی سردخونه یخ باشه ! همه هم برن زیر پتو و بلرزن و صبح سرماخورده برن بیرون ... چرا خب؟!🙄 دخترم که از تو ون خواب بود و وقتی وارد حرم شدیم بیدار شده بود ، حسابی سرحال داشت بازیگوشی میکرد ! فک کنم مدتی که تو حرم بودیم قشنگ ۲۰،۳۰ بار از پله برقی ها بالا و پایین بردمون ! عطسه ها و آبریزش و گلودردم میگفت سرما کار خودشو کرده! یه ساندویچ که همراهمون بود رو خوردم و بعدش یه قرص سرماخوردگی نزدیک اذان صبح شد و فسقل هنوز نخوابیده بود ! رفتم بالا که هم گوشی آنتن بده ، هم وضو بگیرم (بعدا فهمیدم پایین سرویس بهداشتی بوده!) ایتا رو چک کردم ، به همسرم خبر دادم که ما جا داریم ولی اینطوری ، آنلاین نبود برگشتم و نماز خوندم و تا نزدیک ۷ صبح هی خوابیدیم و بلند شدیم تا این خانوم خوابید ! ساعت ۹ با لرز بیدار شدم ! دیگه قابل تحمل نبود ! هوا جوری سرد و نمناک بود که حس میکردی همه چیز خیسه ! جمع کردیم و رفتیم بالا و جلوی پله برقی نشستیم ، گرم بود ... انگار داشت یخمون آب میشد ! ایتا رو باز کردم ! وای ! همسرم چند دقیقه بعد اینکه پایین رفتم پیام داده بود که طرف مردا خیلی گرمه و اصلا جا نیست و گوشی هم آنتن نمیده بیاید بریم ! آنلاین بود ، قرار شد ساعت ۴ بیایم جلوی باب الحسین (علیه السلام) فکر زیارت رو هم نمیشد کرد ! همونجا زیارت امین الله خوندیم ... اذان ظهر نزدیک بود و خادم اومد و گفت پاشید ! دوباره برگشتیم سردخونه! ولی ... کنار پله برقی قبل ستونهایی بود که کولر داشت حدس زدم شاید گرمتر باشه ، رفتم و دیدم همینطوره الحمدلله رفتیم که تا ۴ اونجا بمونیم گرسنه مون بود و خرت و پرتا دیگه جوابمون رو نمیداد ! نرگس دست چند نفر غذا دیده بود و بهونه ی برنج و ماست میگرفت ... با خواهرشوهرم رفتیم بیرون حرم خدا رو شکر موکب "بطل خیبر" روبروی حرم غذا میداد و با اینکه صفش طولانی بود زود راه میفتاد ، ۱۰ دقیقه ای غذا گرفتیم . وقتی تو صف بودیم از جلوی کتابفروشی حرم میگذشتیم ، چند لحظه رفتم تو که خنک شم ، و بیشتر میخواستم اون قرآنهای قشنگی که بهم چشمک میزدن رو ببینم ! دلم رفت ! اکثر قرآنها تو ایران ترجمه دارن ! قرآن بدون ترجمه قشنگ تره خب ... اونجا نمونه های خیلی خیلی نازی داشت ولی حیف هیچ پولی همراهم نبود😑 همه تو کوله ای بود که داده بودیم امانات... پر کردن بطری ها و رد شدن دوباره از بازرسی و حرکت آروم که به نامحرم نخوری ، باعث شد یکساعت بعد برسیم سر جامون ! بچم خوابش برده بود و هرکار کردیم پا نشد ! خودمون خوردیم و براش نگه داشتیم ، همون که میخواست : عدس پلو با ماست! دوباره پاشدیم رفتیم و تقریبا یکساعت بعد برگشتیم ! کجا ؟ دشوری! کاش میفهمیدم بعضیا اونجا چه میکنن که نیم ساعت در میزنی و هیشکی جواب نمیده!👀 تا برگردیم ساعت شد ۳ ! باب الحسین (علیه السلام) نزدیک خروجی خانمها بود و رفتنمون وقت زیادی نمیگرفت ، گفتیم تا یه ربع به چهار یه کم بخوابیم تو اون سر و صدا خوابم برد و وقتی با صدای گرومپ پریدم ، ساعت دقیقا یه ربع به ۴ بود صدا برای چی بود ؟ اون صدا شده بود جزو موسیقی متن کنار پله برقی ! هر چند دقیقه یکی میفتاد و گروومپپ صدا میومد ! آخراش دو تا پسربچه که یه کم فارسی بلد بودن جلوی پله برقی وایساده بودن و به دونه دونه‌ی خانومها که به پایین نزدیک میشدن میگفتن خااانوم پات ! مواظب باش ! سریع ! طفلیا ! جمع و جور کردیم و وقتی سر قرار رسیدیم و پدرشوهرم رو دیدیم هنوز ۳ دقیقه به قرارمون مونده بود نرگس بیدار شد ، اومد گریه کنه گفتم ماست برات آوردما! ذوق کرد و گفت بخورم ! 😍 همونجا غذاشو دادم خورد ... همسرم رفته بود کوله ها رو تحویل بگیره رفتیم دم امانات گنبد رو ندیده گفتم خداحافظ باباجانم ❤️ خیلی طول کشید تا به خیابون برسیم چون کلی باید آروم و با ملاحظه حرکت میکردی که بین مردا گرفتار نشی الحمدلله بخیر گذشت تا پل ماشینهای مسجد کوفه خیلی سخت رفتیم ! با اینکه ساعت نزدیک ۵ بود ولی هوا داغ بود غر های نرگس داشت شروع میشد که خدا یه بسته پفیلا رسوند !😅 رسیدیم زیر پل ، در حالیکه از گرمای شدید حتی کوله هامون خیس شده بود چه برسه به لباسها! ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
بیشتر ماشینا میرفتن مسجد کوفه ، یه ماشین نگه داشت و نفری ۲ دینار رسوندمون مسجد سهله ... تو راه گفت میرید طریق العلماء ؟ گفتیم آره گفت آفرین خیلی راه خوبیه ! هواش خیلی بهتره ! خیییلی خوشگله !👌🏻 جلوی مسجد سهله پیاده شدیم و رفتیم سمت طریق العلماء اولای مسیر خیلی شلوغ بود ، مثل هرسال ولی هرچقدر پیش میرفتی راه بازتر میشد ... مسیر پر از موکب امسال حس میکنم موکبهای ایرانی بیشتر شدن همچنین درمانگاه ها ، الحمدلله اول راه لب لبی میدادن ! همون نخودآب خودمون! یه آقایی جلومون رو گرفت و به عربی میگفت بخورید ! برای پا خوبه ! برای استخونها و مفاصلتون خوبه ! برای گلو خوبه !😅 داغ بود ، نشستیم روی صندلی های کنار موکب تا سرد شه و بخوریم ، روی بیشتر صندلی ها بچه های صاحبخونه نشسته بودن ، یه آقایی اومد و به عربی تشر زد که پاشید ببینم ! زائر خسته اومده جا نیست بشینه شما اینجا نشستید ! پاشید زوار بشینن یالا !🥲 دم اذان مغرب رفتیم تو یه خونه‌ی نخلستونی تو حیاط داشتن غذا میپختن حصیر انداخته بودن و کولر روشن بود خنک بود داخل خنک تر دیدم مادرشوهرم داخل نرفتن پرسیدم گفتن انگار اون اتاق برای مهمانها نیست چون فرش نداره ! گفتم اینجا بیشتر خونه ها اینطوره کف سرامیکه ، دور تا دور تشک و پشتی گذاشتن و فرش نداره رفتیم و خستگی در کردیم و نماز خوندیم اومدیم بریم ، خانم صاحبخونه گفت برای غذا پیشمون بمونید ! تشکر کردم و گفتم مردامون دارن میرن ... جلوی موکب منتظر شدیم ، نیومدن ، حدس زدم چون دیر اومدیم برگشتن داخل موکب آقایی اومد و گفت با کسی کار دارید صداش کنم ؟ گفتم آقای فلانی (فامیلی همسرم) رو بگید بیان بی زحمت اومدن و داشتیم میرفتیم که یهو همسرم یادش افتاد نمک های تبرکی که روز آخر از حرم گرفته بود رو بده بهشون وقتی فهمیدن داریم میریم ناراحت میشدن و میگفتن بمونید ! فامیلی همسرمو بلد شده بود ! به فامیلی صدا میزد و میگفت فلانی نرو ! شام بمون !😅 گفت از کجا اومدید ؟ گفتن قم فهمید همسرم طلبه‌ست (ملبس نیستن) گفت ان شاءالله سال بعد اینجا با عمامه ببینمت ! جلوتر که رفتیم نسل جدید چراغ راهنمایی در برابر دیدگانمان هویدا شد ! داشتم بدو بدو میرفتم ، یوهو یه طناب از بالا اومد و راهمو بست ! دیدم دو طرف راه دو نفر وایسادن و سرشو گرفتن ! رو به رو خیابون بود و ماشین سنگین رد میشد ، به این شکل راه رو باز و بسته میکردن ! چند دقیقه بعد طنابو زمین گذاشتن و چراغ سبز شد😁 جلوتر هم اون موکب خفن رو زیارت کردیم ! تا حالا ندیده بودمش ! خیلی جالب بود ! پر از گل و گیاه قشنگ ... یه طرف وسایل بازی بچه ها یه طرف آلاچیق و نیمکت یه طرف باغ وحش ! قفس کبوتر و گربه و میمون ! یه طرف حوض یه طرف هم کباب ترکی جان!😋 خیلی خسته بودیم دخترم خوابید تصمیم گرفتیم تا خوابه و بیدار نشده که تا طلوع آفتاب بیچاره‌مون کنه ، یه جا مستقر شیم چند تا موکب رو دیدیم ولی یا خنک نبود یا قسمت خانومها محفوظ نبود آخر سر ساعت ۱۰ شب یه خونه‌ی قشنگ و باصفا رو دیدم قبل اینکه ببینم اسکان دارن یا نه صاحب موکب جلو اومد و گفت برای خانمها هم جا داریم بفرمایید سر و گوشی آب دادم و دیدم عالیه ! رفتیم ... تو حیاط یه چادر خیلی بزرگ بود که وسطش پرده زده بودن و کولر داشت ، خیلی خنک و اوکازیون!😎 رو زمین حصیر پهن کرده بودن و یه گوشه تشک ، بالش ، کلمن آب ، مهر و پریز برق بود ما که رسیدیم ۵،۶ نفر بیشتر داخل نبودن ولو شدم رو زمین و با همه‌ی خستگیم ، اول از همه کوله ها رو که آش شله قلمکار شده بود مرتب کردم از یه خانم پرسیدم حموم هم دارن ؟ گفت گوشه‌ی حیاطه همه‌ی لباسهام خیس و سنگین شده بود و شوره بسته بود ! تا نوبتم شه و برم حمام و لباسها رو بشورم یک ساعتی گذشت چادر تقریبا پر شده بود دخترم همچنان خواب ... باورم نمیشد امشب میتونم ۱۱ بخوابم !🥲✌️🏻 خواستم بنویسم ولی دیدم اگه نرگس بیدار شه و من استراحت نکرده باشم ، بد و بیراهه که نثار خودم میکنم! قبل اینکه خوابم ببره یه خانومی اومده بود و بلند بلند غر میزد که چرا جا نیست ! چرا پتو و تشک تموم شده ! بی عدالتی تا کجا؟!😳😶 خب میبینی پره برو موکب بغلی! انقدر نق زد که صاحبخونه از نمیدونم کجا یه تشک و بالش براش جور کرد ... گفت دو نفریم ! نرگس رو گذاشتم رو تشک خودم با اینکه باریک بود ، بالش خودم رو هم الحمدلله قبل اینکه بیام یکی برده بود ! هوا هم سرد نبود ، پتوم و تشک رو به یه خانوم دادم که بده بهش ساکت شه بذاره بخوابیم!🙄 بالش دخترمو برداشتم (خودش بالش نمیذاره) و دراز کشیدم مثل همه‌ی شبهای اربعینی به ثانیه نکشیده تو خواب غرق شدم ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
بیشتر دخترای عراقی همیشه موهاشون بافته شده و مرتبه ! مدلای مختلف! ماشاءالله به خودشون و سلیقه و حوصله‌ی مادراشون🥰 من که هر دفعه موهای دخترکمو با هزار و یک ترفند باید ببندم ! مگه میذاره!😒 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424