اگه تو زندگیت چیزی هست ڪه هنوز به دستش نیاوردی
🚶🏻♀
🚶🏻♀🚶🏻♀
🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
امروز بهترین فرصته ڪه دوباره براش تلاش ڪنی!
#انرژی_مثبت
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_دوازدهم
(بازار " مهدی ذوالفقاری برادر شهید")
هادی بعد از دورانی که در فلافل فروشی کار می کرد، با معرفی یکی از دوستانش راهی بازار شد.
در حجره ی یکی از آهن فروشان پامنار کار را آغاز کرد.
او در مدت کوتاهی توانایی خود را نشان داد.صاحب کار او از هادی خیلی خوشش آمد.
خیلی به او اعتماد پیدا کرد. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که مسئول کار های مالی شد.
چک ها و حساب های مالی صاحب کار خودش را وصول می کرد.
آن ها آن قدر به هادی اعتماد داشتند که چک های سنگین و مبلغ بالا را در اختیار او قرار می دادند.
کار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت.
هادی عصر ها، بعد از پایان کار، سوار موتور خودش می شد و با موتور کار می کرد.
درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزینه زیادی نداشت.دستش توی جیب خودش بود و دیگر به کسی وابستگی مالی نداشت.
یادم هست روح پاک هادی در همه جا خودش را نشان می داد.حتی وقتی با موتور مسافر کشی می کرد.
دوستش می گفت:یک بار شاهد بودم که هادی شخصی را با موتور به میدان خراسان آورد.
با اینکه با این شخص مبلغ کرایه را طی کرده بود،اما متوجه شد که او وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلکه موجودی داخل جیبش را به این شخص داد!
از همان ایام بود که با درآمد خودش گره از مشکلات بسیاری از دوستان و آشنایان باز کرد.
به بسیاری از رفقا قرض داده بود.بعضی ها پول او را پس می دادند و بعضی ها هم بعد از شهادت هادی...
من از هادی چهار سال بزرگ تر بودم.وقتی هادی حسابی در بازار جا باز کرد، من در سربازی بودم.
دوران خدمت من که تمام شد،هادی مرا به همان مغازه ای برد که خودش کار میکرد.من این گونه وارد بازار آهن شدم.
به صاحب کار خودش مرا معرفی کرد و گفت:آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما.بعد ادامه داد: مهدی مثل هادی است،همان طور می توانید اعتماد داشته باشید.من هم دیگر پیش شما نیستم .باید به سربازی بروم.
هادی مرا جای خودش در بازار مشغول کرد.کار را هم به من یاد داد و رفت برای خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ی بسیجی فعال کم شد.فکر می کنم یک سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران تنها خاطره ای که دارم بازداشت هادی بود!
هادی به خاطر درگیری در دوران خدمت با یکی از سربازان یک شب بازداشت شد.
تا اینکه روز بعد فهمیدند حق با هادی بوده و آزاد شد.
هادی در آنجا به خاطر امر به معروف با این شخص در گیر شده بود.چند بار به او تذکر داده بودکه فلان گناه و انجام ندهد اما بی نتیجه بود.تا اینکه مجبور شد برخورد فیزیکی داشته باشد.
بعد از پایان خدمت نیز مدتی در بازار آهن کار کرد.البته فعالیت هادی در بسیج و مسجد زیادتر از قبل شده بود.
پی گیری کار برای شهدا و مبارزه با فتنه گران،وقت او را گرفته بود.بعد هم تصمیم گرفت کار در بازار را رها کند!
صاحب کار ما خیلی از اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش می آمد.برای همین اصرار داشت به هر قیمتی هادی را پس از پایان خدمت نگه دارد.
هادی اما تصمیم خودش را به صورت جدی گرفته بود.
قصد داشته سراغ علم برود.می خواست از فرصت کوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
ادامــــه دارد...
نوشتار: زهرا باقری 💛
با ما همراه باشید 😊
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍉🍎🍉🍎🍉🍎🍉🍎🍉
ایده های تزئین سفره شب یـــلدا 😋
#دوستانپیشاپیشیلداتونمبارڪ😍
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
همیشه باید به جای تلاش برای تسلط بر سرنوشت، به دنبال مهار خویشتن باشیم، به جای تلاش برای تغییر نظم موجود، امیال و خواستههایمان را تغییر دهیم.
و به طور کلی باور داشته باشیم که هیچ چیز جز اندیشههای خودمان به طور کامل در اختیار ما نیست.
(📙 فلسفهای برای زندگی
✍🏻 ویلیام اروین)
#معرفی_کتاب
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
حكيمی به دهی سفر کرد …
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد.
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت :
این زن، هرزه است به خانهی او نروید !حكيم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت :
حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
شیخ لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند!
#تلنگر
#حکایت
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
از طرف خدا :
حواسم بهت هست
و خیلی مواظبتم ((:
#از_جنس_ملکوت
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
دو قدم مانده کہ پاییز بہ یغما برود
این همہ رنگِ قشنگ از کفِ دنیا برود
هر کہ معشوقہ برانگیخت گوارایش باد
دلِ تنها بہ چہ شوقی پیِ یلدا برود...؟!
#شب_یلدا 🍉
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99