وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و هفتم)
ادامه...
بهمن ماه زینب درگیر امتحاناتش بود.🌷...
روحالله یا #دانشکده بود یا مأموریت. زینب کم کم به مأموریت رفتن هایش عادت کرده بود. دوست داشتند زودتر #عروسی بگیرند، اما موقعیت برای هیچ کدام شان جور نبود.🥺
به همین دلیل عروسی را به شهریور سال آینده موکول کردند.
روحالله در ماه دو، سه بار برای زینب بدون هیچ مناسبتی #گل می خرید.💐
همیشه #کادوهایی را که بدون هیچ مناسبتی به کسی می داد، بیشتر دوست داشت. معمولا هم در دفترش یادداشت می کرد که خرید گل برای #زینب فراموش نشود. 📝
معمولاً یک شاخه گل رز می خرید، گاهی هم مریم. بعضی وقتها هم با یک سبد کوچک گل رز زینب را #غافلگیر می کرد. 🎍
گاهی هم برای #مادر_خانمش می خرید. از در که وارد می شد، می گفت: "یک شاخه برای زینب و یک شاخه هم برای حاج خانوم."🌷🌷
روحالله به نیت مادرش خیلی هوای مادر خانومش را داشت. فصل خانه تکانی که شد، وقتی دید خانم فروتن #نگران کارهایش است که مانده، گفت: "حاج خانوم، اصلاً ناراحت نباش. خودم برات همهٔ این دیوارها را می شورم. بچه ها هم هستن، یه روزه همهٔ کارها را تموم می کنیم."😊❤️
خانم فروتن با نگرانی گفت: "چه جوری یه روزه تموم می کنیم؟ #عید اومد من هنوز کارام را نکردم. "😳
روح الله آستین ها را بالا زد "این که نگرانی نداره، الآن #سه_سوته همه رو برات با حسین می شوریم."......☺️
حسین رفته بود روی نردبان و دیوار ها را می شست. روح الله هم از پایین #دستمال و سطل آب را می داد. 🪣مدام هم از او ایراد می گرفت "چرا این جوری می شوری؟ بیا، بیا پائین خودم برم بالا،تو بلد نیستی."
حسین که از نردبان آمد پائین خودش؟ رفت بالا. از همان جا هم با حسین کل کل می کردکه باید این جوری بشوری.😁
وقتی می خواست پائین بیاید، #نردبان از زیر پایش سر خورد وسطل وایتکس افتاد روی لباسش.🪜
#زینب_و_فاطمه به سرعت از اتاق بیرون آمدند. زینب با وحشت پرسید: "صدای چی بود؟ چی شد؟"😳⁉️
چشمش افتاد به روحالله که با #لباس_خیس و رنگ پریده، ایستاده بود وسط پذیرایی و تکان نمی خورد. هم خنده اش گرفته بود، هم از اینکه حرفش را گوش نداده بود، که لباست نو است و عوض کن و روحالله گوش نکرده بود، #حرص می خورد سعی کرد خنده اش را کنترل کند. با همان حال گفت:" چیکار کردی روحالله؟ لباست را ببین."☺️👕
روحالله همان طور که ایستاده بود، سرش را چرخاند به طرف زینب " این قدر گفتی لباست لباست، (پیراهن آبی) ببین چی شد! لباسم شد خال خالی سفید وآبی."👕
زینب دیگه نتونست جلوی #خنده_اش را بگیرد: "خب آخه آدم با لباس نو می ره با وایتکس دیوار بشوره؟ صبر کن برم برات لباس بیارم. رو #سرو_صورتت که نریخت؟"
_ نه خوبم.🥺🦋
حسین خنده کنان....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆