eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و هفتم) ادامه... بهمن ماه زینب درگیر امتحاناتش بود.🌷... روح‌الله یا بود یا مأموریت. زینب کم کم به مأموریت رفتن هایش عادت کرده بود. دوست داشتند زودتر بگیرند، اما موقعیت برای هیچ کدام شان جور نبود.🥺 به همین دلیل عروسی را به شهریور سال آینده موکول کردند. روح‌الله در ماه دو، سه بار برای زینب بدون هیچ مناسبتی می خرید.💐 همیشه را که بدون هیچ مناسبتی به کسی می داد، بیشتر دوست داشت. معمولا هم در دفترش یادداشت می کرد که خرید گل برای فراموش نشود. 📝 معمولاً یک شاخه گل رز می خرید، گاهی هم مریم. بعضی وقتها هم با یک سبد کوچک گل رز زینب را می کرد. 🎍 گاهی هم برای می خرید. از در که وارد می شد، می گفت: "یک شاخه برای زینب و یک شاخه هم برای حاج خانوم."🌷🌷 روح‌الله به نیت مادرش خیلی هوای مادر خانومش را داشت. فصل خانه تکانی که شد، وقتی دید خانم فروتن کارهایش است که مانده، گفت: "حاج خانوم، اصلاً ناراحت نباش. خودم برات همهٔ این دیوارها را می شورم. بچه ها هم هستن، یه روزه همهٔ کارها را تموم می کنیم."😊❤️ خانم فروتن با نگرانی گفت: "چه جوری یه روزه تموم می کنیم؟ اومد من هنوز کارام را نکردم. "😳 روح الله آستین ها را بالا زد "این که نگرانی نداره، الآن همه رو برات با حسین می شوریم."......☺️ حسین رفته بود روی نردبان و دیوار ها را می شست. روح الله هم از پایین و سطل آب را می داد. 🪣مدام هم از او ایراد می گرفت "چرا این جوری می شوری؟ بیا، بیا پائین خودم برم بالا،تو بلد نیستی." حسین که از نردبان آمد پائین خودش؟ رفت بالا. از همان جا هم با حسین کل کل می کردکه باید این جوری بشوری.😁 وقتی می خواست پائین بیاید، از زیر پایش سر خورد وسطل وایتکس افتاد روی لباسش.🪜 به سرعت از اتاق بیرون آمدند. زینب با وحشت پرسید: "صدای چی بود؟ چی شد؟"😳⁉️ چشمش افتاد به روح‌الله که با و رنگ پریده، ایستاده بود وسط پذیرایی و تکان نمی خورد. هم خنده اش گرفته بود، هم از اینکه حرفش را گوش نداده بود، که لباست نو است و عوض کن و روح‌الله گوش نکرده بود، می خورد‌ سعی کرد خنده اش را کنترل کند. با همان حال گفت:" چیکار کردی روح‌الله؟ لباست را ببین."☺️👕 روح‌الله همان طور که ایستاده بود، سرش را چرخاند به طرف زینب " این قدر گفتی لباست لباست، (پیراهن آبی) ببین چی شد! لباسم شد خال خالی سفید وآبی."👕 زینب دیگه نتونست جلوی را بگیرد: "خب آخه آدم با لباس نو می ره با وایتکس دیوار بشوره؟ صبر کن برم برات لباس بیارم. رو که نریخت؟" _ نه خوبم.🥺🦋 حسین خنده کنان.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆