وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نوزدهم)
ادامه...
انگار دنیا را به روحالله دادند🌷...
جوابش آنقدر #محکم بود که جای هیچ حرفی باقی نمیگذاشت، اما روحالله دوست داشت با او #اتمام_حجت کند.🇮🇷
_راستش #مامانم خیلی به خاطر #شغل_بابام سختی کشید. بابام یکسال پاکستان بود، دو سال افغانستان. ما اصلاً هیچ خبری ازش نداشتیم. من میدیدم مامانم چقدر #سختی_میکشه، اما همیشه همپای بابام بود و تو تمام سختیا کمکش میکرد. دوست دارم شمام همین جوری باشید. کمک حالم باشید و #همراهم.❤️
از جدیت لحن زینب چیزی کم نشده بود. " شما هر چی #مأموریت و مسافرت که میخوای بری، برو! از نظر من هیچ مشکلی نداره، اما به من قول بدید که هر جا میتونید، من رو هم با خودتون ببرید."💚
_سعی میکنم.
یک دفعه #روحالله بیمقدمه گفت:" #زینب خانوم، من و شما تو #این_دنیا خیلی با هم #زندگی_نمیکنیم، اما به امید خدا اون دنیا همیشه باهمیم. "🥺🕊☆☆☆
زینب #متعجب برگشت به سمت او و نگاهش کرد.!!!
فکر کرد شاید شوخی میکند، اما اثری از شوخی در صورتش ندید. اصلاً نتوانست حرفش را هضم کند. با تعجب پرسید :" منظورتون چیه؟"😳
روحالله نگاهش نمیکرد. همانطور که با سبزهها بازی میکرد، با لبخند گفت:" حالا #بعداً میفهمید. " ☺️
اما این جوابی نبود که میخواست. همچنان با تعجب نگاهش میکرد.
روحالله سعی کرد #بحث را عوض کند. به سمت چند #گربهای که کمی با فاصله ازشان بودند، اشاره کرد" نگاه کنید چقدر گربه اونجاست!"🐈⬛️🐈
زینب به سمت گربهها برگشت. روحالله بلند شد و پاورچین #پاورچین به سمت شان رفت.
_چیکار میکنی آقا روحالله؟ ول شون کن.
_هیس فقط نگاه کن.🚶🚶
آرام آرام نزدیک شان شد. بعد با سر و صدای زیاد دوید سمت شان. گربهها پا به #فرار گذاشتند. زینب #خندید" نکن، #گناه_دارن حیوونیا. "😁
روحالله خنده کنان برگشت. دستش را گرفت و بلندش کرد.💞
قدم زنان رفتند پیش خانوادههایشان.
تا ساعت یازده شب که با هم بودند روحالله آنقدر #حرف_توی حرف آورد که زینب پی حرفش را نگيرد. زینب هم از صبح آنقدر کار کرده بود و مشغله داشت که حرف روحالله از #ذهنش رفت.☘
دو، سه روز از نامزدی شان میگذشت، اما زینب همچنان همسرش را " #آقا_روحالله " صدا میکرد. روحالله چند بار از او خواست تا آقای اول اسمش را بردارد، اما برای زینب سخت بود.
آخر #صدایش_درآمد.🤨
_تا کی میخوای به من بگی آقا روحالله؟ من زینب صدات میکنم، توام آقای اول اسمم رو #بردار_دیگه.
_باشه آقا روحالله، دیگه نمی گم آقا روحالله.☺️
اولین پنجشنبه #ماه_محرم، روحالله، زینب و خانوادهاش را برد سر #مزار_مادرش. 🥺
وقتی رسيدند، یک زیرانداز پهن کردند و نشستند. روحالله #بطری_آب را برداشت و رفت سر مزار. زینب تمام مدت او را زیر نظر داشت. روی دو پا نشست. از #بالای_مزار آرام آرام آب ریخت و با دقت آن را #شست. یک لک هم روی آن نماند .💚💦
زینب کنارش نشست و....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨