5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نورانیتی_در_قبر
💥خواندن #نماز_شب، فقط در چند دقیقه!
#استاد_محمدی 🎙
#پیشنهاددانلود👌🏻
#نمازشبرابهنیتظهورمیخوانیم
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری
لینک ایتا کانال وصیت ستارگان @Vstargan
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت سی و ششم)
ادامه...
_ حالا یه روز #دعوتت میکنم بیایی🌷....
به رسول و صابرم می گم بیان.
_ آخ گفتی، آره خیلی خوب می شه این کار رو بکنی. کلی ازش #سئوال دارم.
تو دانشگاه خیلی نمی شه درست وحسابی ببینمش و سئوالام را بپرسم.🇮🇷
حالا حالاها باهاش کار دارم. تو کار #تخریب دیگه مثل نیست.🌷
فکر کنم تمام جزوه های #محرم_ترک دستش باشه. می خوام ببینمش و جزوه هاش را بگیرم.
🌷توضیح: ( از شهید "محرم ترک" به عنوان اولین #شهید_ایرانی مدافع حرم یاد می کنند که در تاریخ ۲۹ آبان ۱۳۹۰ در سوریه به شهادت رسید #روحش_شاد🥺)🕊🇮🇷
روحالله و رضا هم چنان گرم صحبت هایشان بودند. #زینب هم به حاج خانم کمک می کرد تا میز را جمع وجور کند. اما هر کاری کرد، حاج خانم اجازه نداد #ظرفها را بشوید.
زینب خیلی معذب بود. اما اصرار هایش فایده ای نداشت. حاج خانم او را روی صندلی نشاند🪑 وخودش مشغول کارهایش شد. در حین کار برایش از روح الله می گفت: "این آقا #روح_الله خیلی از شب ها این جا می موند. #مادر خدابیامرزش را می شناختم. چه خانم نازنین و با کمالاتی بود. نور به #قبرش بباره.🤲
ببین چه پسری تربیت کرده؛ #مؤمن، #باتقوا، خوب، آقا. بعضی شبها که این جا بود، می دیدم شبا بلند می شه #نماز_شب می خونه، قند تو دلم آب می شد و برای مادرش #صلوات می فرستادم که این پسر را این جوری بار آورده." 🌸
حاج خانم یک استکان چایی ریخت و داد دستش. زینب تشکر کرد.☕️
"خیلی جالبه! بازم برام تعریف کنید. خیلی دوست دارم از #گذشته روحالله بدونم. اما چون مادرش فوت کرده،می دونم تعریف گذشته براش سخته. برای همین خیلی ازش نمی پرسم."😔
مادر رضا دو تا چایی ریخت "باشه #دخترم، بزار این دو تا #چایی را بدم به پسرا، می آم برات می گم." 🌺
وقتی به آشپز خانه برگشت، به زینب #شکلات تعارف کرد "اون موقعی که آقا روحالله برای کنکور درس می خوند، یه #اتاق کوچیک به کمک باباش اجاره کرده بود تا راحت بتونه درس بخونه.📚
بعضی شب ها غذا درست می کردم و میدادم رضا براش ببره. یه بار که تازه می خواست وسایلش را بیاره، توی این ظرفای پیرکس براشون غذا ریخته بودم. انگار وسط اثاث کشی این ظرف افتاد #شکست.🍛
وقتی رضا بهم گفت، گفتم فدای سرتون مادر، ظرف چه قابلی داره؟ واقعا هم برای #شکستن ظرف ناراحت نبودم. کلا هم فراموش کرده بودم.😊
تا این که یه بار این بچه....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
#شهیدانه 💚💚
هر شب صد آیه
علاقه زیادی به #قرآن داشت و هرشب در منزل ۱۰۰آیه قرآن را میخواندند😊😊
وپس از نماز عشا #سوره_واقعه را تلاوت می کرند و پس از نماز صبح #زیارت_عاشورا و #سوره_حشر را می خواندند.
همچنین پس از هر نماز؛ #آیت_الکرسی؛#تسبیحات_حضرت_زهرا_(س)؛ سه مرتبه #سوره_توحید؛ #صلوات و ایات دو و سه #سوره_طلاق راحتما تلاوت می کردند.تاکید ویژه ای به #نماز_شب داشتند و اگر نماز شبشان قضا می شد می گفتند:شاید در روزگناهی مرتکب شده ام که برای نماز شب بیدار نشدم😔😔
#شهید_مدافع_حرم_مسلم_خیزاب 🕊🌷
#یا_رب_شهادت 🥺🤲
#کانال_وصيت_ستارگان 🇮🇷
#لبخند_شهدا💚💚
✍فرمانده دسته بود.
یکبار خیلی از بچهها کار کشید.
شب براش #جشن_پتو گرفتن.
حسابی کتکش زدن.
سعید هم نامردی نکرد،
به تلافی اون #جشن_پتو،
نیم ساعت قبل از وقت #نماز_صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدن #نماز خوندن!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچهها خوابن. بیدارشون کرد و گفت:
اذان گفتن چرا خوابید؟
گفتن: ما #نماز خوندیم!
گفت: الان اذان گفتن، چطور #نماز خوندین؟
گفتند: سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت: من برای
#نماز_شب اذان گفتم نه #نماز_صبح☺️
#شهید_سعید_شاهدی...🕊🇮🇷🕊
🔵کانال وصیت ستارگان
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷 🕊
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت نود و شش
《 گلایه 》
🌷 توی #خانه که بود، اصلا و ابدا نمی شد مثلا بگویم: امروز این همسایه رفت خانه آن همسایه. تا می خواستیم حرف کسی را بزنیم، زود می گفت: این صحبتها به ما مربوط نیست، ما برای خودمون کار و زندگی داریم، چه کار داریم به این #حرفها؟❤️
🌷 خودش حتی از حرفهای #بیهوده، عجیب پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این قبیل گناهان. یک بار با هم رفته بودیم روستا. چند وقت پیش ظاهرا به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست. بالحن گله آمیزی گفت: نمی دونم تو دیگه چطور پسری هستی #مادر_جان!💚
🌷 عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟گفت: هی می آی روستا خبر می گیری و می ری، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: #ننه این آب و ملک تو کجاست؟ تا این را گفت، #عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم. داد: منو با ملک و املاک شماکاری نیست!🥺
🌷 #مادرش جا خورد، درست مثل من. عبدالحسین ادامه داد: فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نماز قضا خوندم، یا چقدر #نماز_شب خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما می زنی؟😔
🌷 #انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی دیگر با مادرش. نتوانستم ساکت بمانم، معترض گفتم: یعنی همین جوری درسته؟ ایشون نا سلامتی #مادر شماست!❤️💚
🌷زود در جوابم گفت: یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیاد بشینه #صحبت_دنیا رو بکنه؟ لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و روزی رو که خدا می رسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی فکر آخرتش باشه.🇮🇷
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan