eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
473 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 یه شاخه صلـوات..؛)🌱
چادرم تاج بهشتی است که بر سر دارم * یادگاریست که از حضرت مادر دارم * تیرها بر دل دشمن زده با هر تارش * من محال است که ان را از سرم بردارم * •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ @havayemot
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 #موج_دوم فراخوان طرح اعزام #جهادگران_سلامت جهت مقابله با ویروس #کرونا 📝 عضویت و اعلام آمادگی با ارسال عدد 1 به شماره ها و شناسه های زیر در تمامی شبکه های مجازی: 📞 09376674966 📞 09387701256 🆔 @jsalamat1 🆔 @jsalamat2 💎 قرارگاه جهادگران سلامت 💌 @JSalamat21 #نشر_حداکثری
1_17285733(1).mp3
4.34M
🎶 واسه اینکه نکنه غرورتو بشکنه یک داعشی 🎶واسه اینکه نکنه یه وقت مثل اسیر یا برده شی همه خون دارن میدن تا حس کنی تو حجابت پر از امنیت و مملو آرامشی!
💔 💞 استغفار میکنم از اینکه قدر دینمو اونجور که باید ندونستم... دینی که بخاطرش مردم زیادی مثل مسلمونای هند بهای سنگینی پرداخت میکنن؛فقط به جرم مسلمان بودن.... .. @Witness
💔 خال هندی این روز های برادرانمان در هند..😔 یا صاحب الزمان... در سرزمین عجایب... هر بار نوشتم و پاک کردم، اما دلم آرام نگرفت... نه بر نوشتن، نه بر سکوت و ننوشتن این روزها انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست و انگار دیگر زمین، برنمےتابد این همه نازیبائی را... و بیاید ... 💔 .. @Witness
راز کانال کمیل@Bankketab.pdf
7.9M
📚عنوان: راز کانال کمیل ✍نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 📖موضوع: شهداء @witness
من اهل شیرازم😎 که می‌نویسم. شما برای کل کشور🇮🇷 بفرست اگه با وجدانی و غرض و مرض نداری😏! یه حرفی هست که همه میگن: -ما هر چی می‌کشیم از فلانی می‌کشیم😠. حالا شده ماجرای شهر قم؛ ماهواره‌ها📡 مدام میگن: قم قم، کرونا قم😓، آخوندا قم🤨، انقلاب قم😎... حالا من هم بگم: به لطف دولت فخیمه‌ی روحانی😒 پرواز✈️ با چین🇨🇳 همچنان برقرار بود پس و پیش کرونا😕! پس ویروس منحوس کرونا وارد ایران شد😑. هیچکی نفهمید، حتی وزارت‌خونه بهداشت🏨، دولت رو که کلا وللش! اولین کسی، شهری، دکترایی👨‍🔬 که فهمیدند، قمی‌ها بودند. بگو خب! یعنی از چیـــــن اومد، نه از قـــــــم. ناجی کشور شد قم که اگر نمی‌فهمیدن، مثل یه بمب خوشه‌ای😰 تو کل کشور پخش می‌شد به صورت وحشتناک🔴! همینه که این چند روزه همه جای ماهوار نشینا سوخته😬، چون قمیا جلوی قتل عام ایرانیا رو گرفتن😇! من که شیرازیم! اما دمتون گرم، پرچمتون بالا✌️🏻! آدمی که اهل حق و وجدانه اینو برای لیست موبایلش میفرسته😏! @witness
🌸 یه روز یکی از رزمنده ها دیر به صبحگاه رسید فرمانده برای اینکه رزمنده بسیجی را تنبیه کنه گفت: باید در 2 دقیقه 150 تا صلوات بفرستی بسیجی دید نمیشه رو کرد به گردان و گفت: کل گردان صلوات! کل گردان ڪه 400 نفر بود صلوات فرستادند بعد بسیجی به فرمانده میگه 150 تا برا امروز بقیش بمونه انشالله برای فردا!!😂😂 @witness
🧚‍♀🧚‍♀ 🔸طرز شستن و نحوه نگهداری از آن... 💟برای شستن چادر مشکی می‌توانید از روش زیر استفاده کنید: اگر چادر مشکی را با مایع ظرفشویی بشویید، خیلی بهتر و براق‌تر می‌شود. پس از شستن نیز از نرم کننده‌هاله استفاده کنید تا الکتریسیته آن از بین برود. - چادر مشکی را بهتر است با دست بشویید. - چادر مشکی را در سایه خشک کنید. - چادر مشکی را نچلانید. - چادر مشکی را بهتر است در آب آشامیدنی بشویید. - چادر مشکی را در درجه حرارت زیر ۶۰ درجه بشویید - بزاق دهان و مواد اسیدی برای چادر مشکی زیان‌آور است - چادر مشکی بهتر است با شامپویی که مواد قلیایی کمتری دارد شسته شود - چروک چادر مشکی بهتر است با بخار از بین رود - بعد از شستشوی چادر مشکی بهتر است از مایع نرم کننده رقیق شده، استفاده کنید - اگر از اتو استفاده می‌کنید بهتر است بین اتو و چادر یک پارچه نخی مشکی قرار دهید. - از کشش‌های طولی و عرضی زیاد هنگام نشست و برخاست جلوگیری کنید. نحوه از بین بردن پرز چادر مشکی اگر بعد از شستن چادر آن را در مایعات نرم‌کننده که در بازار نیز وجود دارد، بگذارید دیگر پرزدار یا الکتریسته دار نمی شوند @witness
هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند، قبول نکرد. از مادر و اسرا خجالت می‌کشید. –خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن. –نمی‌خوام مزاحمشون بشم. هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم. تو خواهر مجرد داری، میدونم که معذب میشه. لپش را محکم کشیدم و گفتم: – قربون ملاحظاتت برم الهی، اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت: – تو الان با من بودی؟ وقتی خنده‌ی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت: – منو این همه خوشبختی محاله. صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد. –تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات... بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند. گفتم: ــ آرش یه وقت یکی میادا... چشم هایش را با خنده باز کرد. – آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟ ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما. ــ ما که دیونه‌ایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه. دوباره خندیدم. ــ آرررش... نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظه‌ی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند. برای همین آرش خیلی اذیت شده. بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد. خمیازه‌ایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم. بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند. من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم. کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت: – جلوس بفرمایید بانوی مهربانی... با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم. از فکرم لبخند به لبم آمد. آرش نشست وکنجکاو پرسید: ــ خنده واسه چیه؟ وقتی فکرم را برایش تعریف کردم، خندید. خودش هم قوه‌ی خلاقیتش به کار افتاد. آنقدر شوخی کردکه از خنده دلم را گرفتم و گفتم: –آرش بسه دیگه دل درد گرفتم. خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت: ــ بگیر بخور، صورتت قرمز شده. –برای این که باید بی صدا بخندم، خب سخته. بدنه ی لیوان آب، سرد بود که خنکی‌اش فوری به دستم منتقل شد و گفتم: ــ این آب خیلی سرده، ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه. بالبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید: ــ امتحان کن ببین دماش خوبه؟ همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست. از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم. انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود. عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود. آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید: ــ چرا اینجوری می خوری؟ تکه‌ایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه. دقیق نگاهم کردو پرسید: ــ نکنه دوست نداری؟ با مکث گفتم: ــ بدمم نمیاد. ــ راحیل! ــ جانم. ــ تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم. "وای الان غذای اینم کوفتش می کنم." لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم: – می خورم مشکلی نیست باور کن. از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت: –باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم. لقمه ام را قورت دادم و قیافه‌ی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم: ــ آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا. لیوان را گذاشت روی میز و گفت: ــ عه، راست می گی یادم نبود... اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش. ــ آاارش... ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: ــ چیه؟ مامان خودمم هستا. اتفاقا می‌خواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی. بعد چشمکی زدو ادامه داد: –من دوست ندارم زنم زود پیر بشه. فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. توی محوطه‌ی دانشگاه سارا را دیدم. بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت. آرش با کنایه گفت: ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن. سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت: ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم. ــ باشه، حتما. ✍ ... @Witness
سارا تا فهمید می خواهم به خانه‌ی سوگند بروم، گفت که او هم می‌خواهد بیاید. در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بودو با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود. از اعترافاتش ناراحت شده بودم. او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود. این آرشم هم که باهمه راحت بوده. قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم. سارا نگاهم کرد و گفت: ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟ دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم. ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم. هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم. "چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد." وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند. سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت: ــ بیا جای من بشین. هنوز بُهت زده بودم. سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم: ــ تکون نخور، یه ایستگاه بیشتر نیست، وایسادم دیگه. دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود. وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست. " چه خواب مصنوعی قشنگی" دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند. وقتی رسیدیم خانه‌ی سوگند، از دیدن سارا شاخ درآورد وزیر گوشم گفت: ــ این اینجا چیکار می کنه؟ با تعجب گفتم: ــ خواست بیاد دیگه. سوگند پشت چرخ خیاطی‌اش نشست و مشغول شد. من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم. رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نوازتر یود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد. سوگند با لبخند مصنوعی گفت: ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟ مامان بزرگش لبی به دندان گرفت. ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟ سوگند با کنایه گفت: ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره. بعد چند تا لباس جلویش ریخت. – تمیزکاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟ سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد. سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم. همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت. از پله های فرش شده به طبقه‌ی بالا رفتیم. طبقه‌ی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش لاکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم. در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید: ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟ ــ سارا رو میگی؟ ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟ ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه. اخمی کردو گفت: ــ چی شده؟ دوباره باهم جی جی باجی شدید؟ ــ من که مشکلی نداشتم، خودش محل نمی داد، امروزم امد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه. منم گفتم بی خیال. غرید: ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسس. –رو چه حسابی میگی؟ –چون با هم دیدمشون. الانم فهمیده من متوجه‌ی ارتباطش با سودابه شدم، زودتر امده بهت اونا رو گفته. با عصبانیت حرفش را بریدم وگفتم: ــ دلیل نمیشه. لطفا تهمت نزن. خودش برام توضیح داد. تو خیلی دیگه بد بینی... عاجزانه گفت: – باشه من بد بینم، اصلا کل عالم عاشق دل خسته‌ی شوهر تو شدند. فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها، مثل قبل باهم سر سنگین باشید. بهم قول بده. می‌دانستم که سوگند اشتباه می‌کند. این بد بینی‌اش هم لطمه‌ایی بود که نامزدی قبلی‌اش نصیبش کرده بود. ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه. نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی... نمی تونم همه رو محاکمه کنم که... اصلا می خوای آرش رو بندازم تو قفس نزارم کسی بهش نگاه کنه؟ هر کسی خودش باید عاقل باشه. آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپه‌ی کنار پنجره و گفت: ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت می ترسم. این حرفها رو هم از نگرانی میگم. نمی خوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد. ــ شرایط تو با من زمین تا آسمون فرق میکنه، آرش مثل نامزد تو نیست سوگند، تو چرا همه رو یه جور می بینی؟ دستش را گرفتم. ــ می دونم نگرانی عزیزم. من کلا اونقدر درگیرم که اگه بخوامم نمی تونم زیاد واسه رفیق وقت بزارم. تنها رفیقم تویی که باهات میرم و میام... بعد لبخندی زدم و ادامه دادم. –ولی باشه، سعی می کنم فقط با تو رفت و آمد کنم. چشم غره ایی رفت وگفت: ــ بیا بریم راحیل اینقدرحرصم نده... ✍ ... @Witness
رو به آرش گفتم: ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم خونه. تعجب زده گفت: ــ چی چی رو، واسه خودت برنامه می چینی، میریم خونه ما، شبم مژگان رو بر می داریم و می ریم دنبال کیارش فرودگاه. بعد قیافه اش رو بامزه کردو گفت: ــ مگه سوغاتی نمی خواستی؟ ــ امروز نمی تونم آرش جان. سعیده گفته میاد خونمون سفارش کرده خونه باشم، باسوگندهم کار خیاطی.. حرفم را برید و گفت: – ول کن، یه جوری میگی سعیده گفته انگارشوهرت گفته. بگو فردا بیاد. دلم نمی خواست برنامه ام بهم بخورد، ولی اعتراضی نکردم و فقط زیر لب گفتم: ــ سعیده از خواهرم به من نزدیک تره. آرش حرفی نزد و به طرف سالن رفتیم. سرکلاس فکرم مدام می رفت به این که سارا چه می خواهد بگوید. چرا اینقدر تغییر کرده، هی فکررو خیالم را پس میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سرگوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم. بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت: ــ من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش. متعجب نگاهش کردم... ــ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه. در چهره اش اثری از ناراحتی نبود. ــ مطمئنی آرش؟ ــ لبخندی زد و گفت: – شصت درصد. یک لحظه یادمطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید. تبسمی کردم. –ممنون آقا. ــ برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟ ــ نه، برای این که اجازه دادی برنامه‌ی خودم رو داشته باشم. ــ کمی سرخ شد و گفت: ــ چوب کاری نکن. نفهمیدم چرا خجالت کشید. دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش وهم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم. قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش می‌کردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت: –جانم؟ دستپاچه گفتم: ــ هیچی، من دیگه برم. فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم. سارا بادیدنم جلو امد و پرسید: ــ روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم. نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده. برای خودش هم چیزی نگرفت و امد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید: ــ آرش رفت؟ از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم. ــ آره. شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن. ــ سارا جان، چی می خواستی بگی؟ دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد. هی می چرخاندش دور انگشتش و نگاهش می‌کرد. بالاخره نفس عمیقی کشیدو گفت: –به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر می خوام راحیل...من در مورد تو بد قضاوت کردم...دلم نمی خواد دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی... من رو می بخشی؟ ــ از چی حرف می زنی؟ باخجالت نگاهم کرد. –چطوری بگم؟ ــ جون به لبم کردی سارا... ــ قول بده ناراحت نشی. ــ باشه، فقط زودتر بگو. ــ راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد، باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت توهم بیا. وقتی پای تو امد وسط توجهاتش نسبت به من کم شدو همه ی فکرو ذکرش شد تو...نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم. چون مقصر این بی توجهی از نظر من توبودی. اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم. هفته ی پیش قضیه‌ی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر می‌کرده. وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم، رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده، از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم. نگاهی بهم انداخت و ادامه داد: ــ نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم. قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود میاد. در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه... واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم. احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفه‌ام کند. شایدم حس خشم...چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند. نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند. این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت: –راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم. "آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟" سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن.... ✍ ... @Witness
ما چه کردیم؛ از دیدن حجت خدا محروم شدیم. چه کردیم از زیارت ها محروم شدیم. چه کردیم مریضی لاعلاجی سراغمان آمده است. چه کردیم دیگر نمیتوانیم بهم حتی دست دهیم چه برسد به اینکه مصافحه و روی هم را ببوسیم و همدیگر را در آغوش بکشیم. چه کردیم پدر از فرزند و مادر از فرزند و فرزند از والدینش با فاصله سلام و احوالپرسی میکند و فیض و لیاقت دست بوسی والدین را از دست دادیم و از ما گرفتن. چه کردیم از هیات ها و نماز جماعت ها محروم شدیم. چه کردیم به دیدار یکدیگر و صله رحم هم نمیتوانیم برویم. چه کردیم به ملاقات بیمار نمیتوانیم برویم. چه کردیم نه مجالس ترحیم و نه تشیع جنازه مسلمان و شیعه نمیرویم. چه کردیم حتی از کسب و کارهایمان دور شدیم. چه کردیم حتی در این شرایط بحرانی احتکار میکنیم و و به هم رحم نمیکنیم. آخر الزمان است نمیدانم، ولیکن این نشانه های خوبی نیست و تمامش ریشه در اعمال ما دارد. خدایا بحق حجت و اولیاء ات از ما بگذر ، ما پذیرفتیم اشتباه کردیم و نفهمیدیم،الهی لا تادبنی بعقوبتک. خدایا با ما چه میکنی و چه خواهی کرد، ما اسیران خفته در شهوات و غضبها،شک و شرک، نفاق و دو رویی و هزاران معاصی شناخته و ناشناخته اسیریم و در قفس خودساخته محبوسیم، نجاتمان ده بحق این ماه پر فیض. بحق بی بی دو عالم حضرت زینب سلام الله علیها بحق مادر علمدار بی بی ام البنین سلام الله علیها بحق حضرت محسن علیه السلام و بحق مردان پاک و مومنین غریب و مظلومت. شهدا با عزت ماندن و من با ذلت رفتم، رفتم سراغ نفس و تمایلات نفسانی. الهی الحقنی بنورک الابهج فاکون لک عارفا و عن سواک منحرفا. اللهم عجل لولیک الفرج ... @Witness
→🧡💫🌱•. +سيُعلِّمُك حُبُّ‌اللّٰهِ ڪيفَ تبتَسِم وأنتَ تَبكِے↶ ـعشق بِه خدا یادت‌میده‌چه‌جوری‌موقعِ‌گریہ‌بخندی:) ..🎈📿! @Witness
خدا می‌مونہ وقتی هیچ‌کس نمی‌مونہ
‌ از زبانِ اخوان ثالث به شما نصیحت؛ «برو آن‌جا کہ تو را منتظرند(:» @Witness
‌ ۱۶ روز تا بهار ..🌱 @Witness
➺♥️🌿•. خُدایــا! چناݩ کن کہ دشمنــم از ظلــم‌مَن در اماݩ باشد و دوســتم امید بہ هواداریِ ناحــق از طرف من نداشتهــ باشد :) 💌🌱:صَحیفهــ .. @Witness