«وقتی عقل عاشق شود،
عشق عاقل میشود،
آنگاه شهید میشوی»
☘شهید دکتر مصطفی چمران
#دکتر_شهید_مصطفی_چمران
https://eitaa.com/Writingskills/973
«بهار را دیدم.
همین دیروز و پریروز
همین روزها و ساعتهایی
که با شتاب میگذرند...
نشسته بود سر کوچه، زیر
آفتاب داغ ظهرگاهی..
و از درخشش نور روی گلبرگهایش
لذت میبرد...
و من ندیده، پایانش را غصه میخوردم..»
https://eitaa.com/Writingskills
تبریک تبریک تبریک🥳🥳🥳🥳
دیگه رسمااااااا تعطیلات شروع شد
اون عده ای هم که هنوز امتحان داشتن
دیگه قطعا تمومه👌
خـــداقـــوت 💪
خب وقتشه برای اون دسته از عزیزانی که تازه امتحانات شون تموم شده، مجدد این کلیپ رو بذارم😊😁
https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چگونه نویسنده شدم؟
🌸از زبان نویسنده بشنویم.
🎥مارگارت اتوود
#معرفی_نویسنده
#آموزش
#نویسندگی
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/Writingskills
میدونین این چیه؟! 🧐
آخ آخ اگر بگم.....
داستاننویسی های جمع
دلشون میسوزه....
البته متعجب هم میشن 😳
https://eitaa.com/Writingskills
مهـــارتهای نویسنــدگی
میدونین این چیه؟! 🧐 آخ آخ اگر بگم..... داستاننویسی های جمع دلشون میسوزه.... البته متعجب هم میشن
....این پرونده شخصیت یکی از داستان های آقای نادر ابراهیمی هست...
یک شخصیت...
توجه داشتید؟!
اینطوریاس....
یاد بگیریم...
البته اینجا توی عکس اگر دقت کنید ۴ تا فایل قطور هست، هرکدام مربوط به یک شخصیت👌
«نکات کاربردی در داستان»
🧐 خوب ببینید:
🌱از جزئیات نگذرید و به همه چیز دقیق نگاه کنید و آن را به خاطر بسپارید، شاید ایده خوبی در این اتفاقات روزمره باشد که از چشم دیگران پنهان بوده است.
یک اتفاق ساده در کوچه و خیابان و مدرسه و دانشگاه و محل کار یا یک شخصیت توی تاکسی و اتوبوس سوژه های خوبی برای نوشتن هستند.»
#نویسندگی
#نوشتار
#اموزش
https://eitaa.com/Writingskills
مهـــارتهای نویسنــدگی
«نکات کاربردی در داستان» 🧐 خوب ببینید: 🌱از جزئیات نگذرید و به همه چیز دقیق نگاه کنید و آن را به خا
این مورد از مفاهیم بسیار کلیدی در نویسندگی خلاق هست که همین روزها در کلاس نویسندگی که در حال برگزاری هست، با قلم بچهها خیلی خوب داریم تمرین میکنیم.
البته جامعتر و مفصلتر...😍
«بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه.
آفتاب که زد، از خانهها بیرون زدیم و در سایهی چینههای گلی نشستیم و نگاهشان کردیم. هربار که دار بلند درختی با برگهای سرنیزهای تودرهم و غبار گرفته، از بن جدا میشد و فضا را میشکافت و با خشخش بسیار نقش زمین میشد "هو" میکشیدیم و میدویدیم و تا غبار شاخهها و برگها بنشیند، خارکهای سبز نرسیده و لندوکهای لرزان گنجشکها را، که لانههاشان متلاشی میشد، چپو کرده بودیم و بعد، چند بار که این کار را کرده بودیم، سرکارگر، کلاه حصیری را از سر برداشته بود و دویده بود و با ترکه دنبالمان کرده بود و این بود که دیگر کنار بزرگها، در سایهی چینهها نشسته بودیم و لندوکهای لرزان را تو مشتمان فشرده بودیم و با حسرت نگاهشان کرده بودیم که نخلستان پشت خانهی ما از سایه تهی میشد و تنههای نخل رو هم انبار میشد و غروب که شد از پشت دیوار گلی خانههای ما تا حد ماسههای تیرهرنگ و مرطوب کنار رودخانه، میدانگاهی شده بود که جان میداد برای تاخت و تاز و من دلم میخواست که بروم و اسب شیخ شعیب را، که از شب قبل به اخیه بسته بود، باز کنم و سوار شوم و تا لب رودخانه بتازم.
صد نفر بودند، صدو پنجاه نفر بودند که صبح علیالطلوع آمده بودند با تبرهای سنگین، و غروب که شده بود، انگار که پشت خانههای ما هرگز نخلستانی نبوده است. شب که شد آفاق آمد. خیس عرق بود. مقنعه را از سر باز کرد و مویش را که به رنگ شبق بود رو شانهها رها کرد. خواج توفیق نشسته بود کنار بساط تریاک. غروب که شده بود، مثل همیشه؛ کف حیاط را آب پاشیده بود و بعد، حصیر را انداخته بود و جاجیم عربی را پهن کرده بود و نشسته بود کنار منقل و با زغالهای نیمه افروخته ور میرفت و بادشان میزد و "بانو"، دختر زردنبوی آبلهرو که دودی شده بود، کنار پدر نشسته بود. اسب شیخ شعیب از شب قبل به اخیه بسته بود و حالا تو چرت بود. مادرم تازه فانوس را گیرانده بود که آفاق آمد. عبا را و مقنعه را انداخت رو جاجیم و رفت تو اتاق و از زیر دامن گشاد، دو قواره ساتن گلی رنگ بیرون آورد. زن "سرگرد" پیغام داده بود که دو قواره ساتن گلی رنگ میخواهد و آفتاب که زرد شده بود، آفاق راه افتاده بود و رفته بود و حالا با پارچهها آمده بود و خواج توفیق منتظر بود.
آفاق از اتاق نیمه تاریک آمد بیرون و لامپا را همراه آورد و گیراندش و گذاشتش کنار جاجیم و کوزه را برداشت و یک نفس سرکشید. و بعد، نفس یاری نمیکرد که گفت "خدا ذلیلشون کنه" و نشست و با سرآستین وال چرک مرده، عرق را از پیشانی گرفت و پرسید:
- بچهها نیومدن؟...»
☕️ادامه دارد...
📚شهر کوچک ما
#احمد_محمود
https://eitaa.com/Writingskills
هدایت شده از محمد انصاری زاده | شمیم علم
شهادت امام محمد باقر (ع)، چشمه
جوشنـده عـلـم و حکـمت بـر شیعیـان
حقیقت جوی او تسلیت 🥀
🖤از حرم آقا علی بن موسی الرضا ع:
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِكَ..»
https://eitaa.com/Writingskills
هدایت شده از نویسندگان جریان
#گزارش_جریان
☘دیروز جلسهی دوم دورهی نویسندگی خلاق بود. اینجا حیاط مجموعه کتابپردازانه👌
بعد از کلاس اومدیم زیر درخت گردو😋
و باهم عکس گرفتیم...
همیشه در کنار نوجوون های عزیز، بهترین لحظات مون سپری میشه 😍.
این دوره فوقالعاده اس چون بهترین و خوشقلم ترینها همراهمون هستن...🥰
@jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چگونه نویسنده شدم؟
🌸از زبان نویسنده بشنویم.
🎥مارگارت اتوود
#معرفی_نویسنده
#آموزش
#نویسندگی
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/Writingskills
«نکات کاربردی در داستان»
🌱خاطره بنویسید:
نوشتن آن چه که در طول روز برای تان اتفاق افتاده البته اگر حالت گزارش کار به خودش نگیرد، یکی از راه های خوب نوشتن است. این اتفاقات می توانند سبک شما را در نوشتن تغییر دهند. گاهی شما یک روز پر از شادی را گذرانده اید که می تواند سبک طنز را وارد فضای نوشتن شما بکند و گاهی یک روز معمولی داشته اید که در ساده نویسی شما موثر خواهد بود.»
#نویسندگی
#نوشتار
#اموزش
https://eitaa.com/Writingskills
مهـــارتهای نویسنــدگی
«بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه. آفتاب که زد، از خانهها
«....و خواج توفیق منتظر بچهها بود. وقتی که آمدند، انگشتان یدالله را سیمان برده و دستهای فتحالله، تا مرفق، از شورهی گچ سفیدی میزد و من کنار مادرم نشسته بودم و رنگینک میخوردم که خواج توفیق صدام کرد و گفت که بروم و از شعبه براش چیزی بخرم.
از خانه که زدم بیرون، آن طرف رودخانه پیدا بود که از نخلهای انبوه سیاهی میزد و نور ماه تو رودخانه شکسته بود و تو میدانگاهی کنار خانههای ما، جابهجا تنههای درخت کوت شده بود که روز بعد، هژده چرخهها، همراه عملهها آمدند و بارشان کردند و بعد، یک هفته طول کشید تا میدانگاهی را شن و ماسه ریختند و نفت پاشیدند. نفت تازه زیر آفتاب داغ برق میزد و بخار میکرد. همهجا را بوی نفت گرفته بود و زن سرگرد، مصدرش را فرستاده بود و قوارههای ساتن گلی رنگ را گرفته بود و صبح که میشد، آفاق از خانه میزد بیرون و گاهی ظهر میآمد و گاهی هم نمیآمد و غروبها، خواج توفیق، به انتظار یدالله و فتحالله بودکه از سر کار بیایند و مرا بفرستد شعبه.
حالا، ماسهها، نفت را مکیده بودند و زمین خشک شده بود و باد که میآمد، خاک زرد میدانگاهی را بالا میبرد و پخش میکرد و پای دیوارها و چینههای گلی، خاک قهوهای جمع شده بود و مد که میشد و آب میافتاد تو شاخههای نخلستان، سطح آب، انگار که رنگین کمان، بنفش میشد و زرد و قرمز و..»
☕️ادامه دارد...
📚شهر کوچک ما
#احمد_محمود
https://eitaa.com/Writingskills
مهـــارتهای نویسنــدگی
«....و خواج توفیق منتظر بچهها بود. وقتی که آمدند، انگشتان یدالله را سیمان برده و دستهای فتحالله،
این داستان کوتاه رو تا اینجا خوندید؟!
البته قرار نیست شبها داستان داشته
باشیم، این برش های داستانی به هدف
مطـالــعـهی آمـوزشـی توی کانال قرار
میگیره.
خوب به جملات اون دقت کنید🤔🧐
چقدر زیبا و دقیق اون چیزی رو که
دیـده و میبـیـنـه، تعـریف میکنه!!!!!
.
به طوریکه تصاویرِ دیدههای نویسنده
جلوی چشمان ما نقش میبنده👌بایـد
سعی کنیم همهچیز رو در یک صــحنـه
ببینیم و خوب تعریفش کنیم، نه خیلی
کم و نه خیلی زیاد...👌
https://eitaa.com/Writingskills
4_5893229278014735167.mp3
3.57M
#موسیقی_نوشت
#شب
در سکوت بشنوید، سپس در تاریکی ذهن ببینید، آن گاه بنویسید.
شب خوش🌙
https://eitaa.com/Writingskills