مهـــارتهای نویسنــدگی
میدونین این چیه؟! 🧐 آخ آخ اگر بگم..... داستاننویسی های جمع دلشون میسوزه.... البته متعجب هم میشن
....این پرونده شخصیت یکی از داستان های آقای نادر ابراهیمی هست...
یک شخصیت...
توجه داشتید؟!
اینطوریاس....
یاد بگیریم...
البته اینجا توی عکس اگر دقت کنید ۴ تا فایل قطور هست، هرکدام مربوط به یک شخصیت👌
«نکات کاربردی در داستان»
🧐 خوب ببینید:
🌱از جزئیات نگذرید و به همه چیز دقیق نگاه کنید و آن را به خاطر بسپارید، شاید ایده خوبی در این اتفاقات روزمره باشد که از چشم دیگران پنهان بوده است.
یک اتفاق ساده در کوچه و خیابان و مدرسه و دانشگاه و محل کار یا یک شخصیت توی تاکسی و اتوبوس سوژه های خوبی برای نوشتن هستند.»
#نویسندگی
#نوشتار
#اموزش
https://eitaa.com/Writingskills
مهـــارتهای نویسنــدگی
«نکات کاربردی در داستان» 🧐 خوب ببینید: 🌱از جزئیات نگذرید و به همه چیز دقیق نگاه کنید و آن را به خا
این مورد از مفاهیم بسیار کلیدی در نویسندگی خلاق هست که همین روزها در کلاس نویسندگی که در حال برگزاری هست، با قلم بچهها خیلی خوب داریم تمرین میکنیم.
البته جامعتر و مفصلتر...😍
«بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه.
آفتاب که زد، از خانهها بیرون زدیم و در سایهی چینههای گلی نشستیم و نگاهشان کردیم. هربار که دار بلند درختی با برگهای سرنیزهای تودرهم و غبار گرفته، از بن جدا میشد و فضا را میشکافت و با خشخش بسیار نقش زمین میشد "هو" میکشیدیم و میدویدیم و تا غبار شاخهها و برگها بنشیند، خارکهای سبز نرسیده و لندوکهای لرزان گنجشکها را، که لانههاشان متلاشی میشد، چپو کرده بودیم و بعد، چند بار که این کار را کرده بودیم، سرکارگر، کلاه حصیری را از سر برداشته بود و دویده بود و با ترکه دنبالمان کرده بود و این بود که دیگر کنار بزرگها، در سایهی چینهها نشسته بودیم و لندوکهای لرزان را تو مشتمان فشرده بودیم و با حسرت نگاهشان کرده بودیم که نخلستان پشت خانهی ما از سایه تهی میشد و تنههای نخل رو هم انبار میشد و غروب که شد از پشت دیوار گلی خانههای ما تا حد ماسههای تیرهرنگ و مرطوب کنار رودخانه، میدانگاهی شده بود که جان میداد برای تاخت و تاز و من دلم میخواست که بروم و اسب شیخ شعیب را، که از شب قبل به اخیه بسته بود، باز کنم و سوار شوم و تا لب رودخانه بتازم.
صد نفر بودند، صدو پنجاه نفر بودند که صبح علیالطلوع آمده بودند با تبرهای سنگین، و غروب که شده بود، انگار که پشت خانههای ما هرگز نخلستانی نبوده است. شب که شد آفاق آمد. خیس عرق بود. مقنعه را از سر باز کرد و مویش را که به رنگ شبق بود رو شانهها رها کرد. خواج توفیق نشسته بود کنار بساط تریاک. غروب که شده بود، مثل همیشه؛ کف حیاط را آب پاشیده بود و بعد، حصیر را انداخته بود و جاجیم عربی را پهن کرده بود و نشسته بود کنار منقل و با زغالهای نیمه افروخته ور میرفت و بادشان میزد و "بانو"، دختر زردنبوی آبلهرو که دودی شده بود، کنار پدر نشسته بود. اسب شیخ شعیب از شب قبل به اخیه بسته بود و حالا تو چرت بود. مادرم تازه فانوس را گیرانده بود که آفاق آمد. عبا را و مقنعه را انداخت رو جاجیم و رفت تو اتاق و از زیر دامن گشاد، دو قواره ساتن گلی رنگ بیرون آورد. زن "سرگرد" پیغام داده بود که دو قواره ساتن گلی رنگ میخواهد و آفتاب که زرد شده بود، آفاق راه افتاده بود و رفته بود و حالا با پارچهها آمده بود و خواج توفیق منتظر بود.
آفاق از اتاق نیمه تاریک آمد بیرون و لامپا را همراه آورد و گیراندش و گذاشتش کنار جاجیم و کوزه را برداشت و یک نفس سرکشید. و بعد، نفس یاری نمیکرد که گفت "خدا ذلیلشون کنه" و نشست و با سرآستین وال چرک مرده، عرق را از پیشانی گرفت و پرسید:
- بچهها نیومدن؟...»
☕️ادامه دارد...
📚شهر کوچک ما
#احمد_محمود
https://eitaa.com/Writingskills
هدایت شده از محمد انصاری زاده | شمیم علم
شهادت امام محمد باقر (ع)، چشمه
جوشنـده عـلـم و حکـمت بـر شیعیـان
حقیقت جوی او تسلیت 🥀
🖤از حرم آقا علی بن موسی الرضا ع:
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِكَ..»
https://eitaa.com/Writingskills
هدایت شده از نویسندگان جریان
#گزارش_جریان
☘دیروز جلسهی دوم دورهی نویسندگی خلاق بود. اینجا حیاط مجموعه کتابپردازانه👌
بعد از کلاس اومدیم زیر درخت گردو😋
و باهم عکس گرفتیم...
همیشه در کنار نوجوون های عزیز، بهترین لحظات مون سپری میشه 😍.
این دوره فوقالعاده اس چون بهترین و خوشقلم ترینها همراهمون هستن...🥰
@jaryaniha
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢چگونه نویسنده شدم؟
🌸از زبان نویسنده بشنویم.
🎥مارگارت اتوود
#معرفی_نویسنده
#آموزش
#نویسندگی
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/Writingskills