در این حال و هوای شیرین و خنک حرم دم دمای سحر روبه روی پنجره فولاد صحن انقلاب، نسیم خنکِ گلاب و نعنا انگار میخواد روزهای دوری رو یادآورم بشه که برای من نیست. حضوری که نبوده و نیست و نمیدونم کی قراره گذرا ببینمش. شاید اصلا خاطرات من نیست. شاید همون خاطراته که برای اجدادمه
نمیدونم اصلا . . .
فقط میدونم دندون درد هم بد دردیه. اینو همون حضوری میگه که ندیدمش . . .
•| مَلْجَأ |•
نوای مکبر منو برد حوالی نمازی که تو فتحالمبین خوندیم . . .
435.8K
نوای ایشان سوز خاصی دارد . . .
قبل از اعزام گفت :
_ منتظر من نباشید من دیگه مرخصی نمیام. میمونم تا راه کربلا باز بشه. رفتیم حلبچه به زودیای زود کربلا باز میشه. منتظر من نباشید.
در جبهه اما فرماندهشان گفت :
_ شاه بختی باید بری مرخصی.
گفت :
_ من نمیرم تا کربلا رو ببینم.
فرمانده که اصرار کرد ، متوجه شد.
_ برای پسرام اتفاقی افتاده؟
در معراج شهدا ، چند نفر که جلو آمدند زیر بازویش را بگیرند، گفت
_ چرا بازومو میگیرید؟ چیزی نشده که خودم میرم!
جلو که رفت ناگاه زانوانش سست شد و همانجا بلند گفت :
_ یااباعبدالله !
هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
خبر رو شنیدی؟ اسرای فلسطینی با یه قاشق و احتمالا چندماه کندن زمین تونستن از یکی از زندانهای امنیتی اسرائیل فرار کنن!
این تمثیل خوبی از کمکِ خداست به کسانی که منتظر معجزه نمیشینن رفیق! معجزهی خدا همون قاشقی بوده که هر روز باهاش غذا میخوردن..
معجزه یعنی به کارگیری همه امکانات و استعدادهات!
@ir_tavabin
گفت :
_ یا شمسالشموس ! دختر همسالِ روبه رویی ام را حاجت روا میکنید تصدقتان؟! دو قدم میرود نیم قدم میایستد. محزون گام برمیدار . گویی دلش شکسته. چه میشود دل من نیز بکشند؟ از دست خودم، اعمالم، نفسم، دنیا . . . آن وقت شکسته هایم را بردارم و با دستان زخمی نزد شما بیایم. شکسته هایم را بریزم رو به روی پنجره فولادتان و بنشینم آنقدر اشک بریزم تا از میان شکسته های همان گلدان، بذر امید جوانه بزند . . .
[اندر احوالات]
#با_من از ابر های بارانزای موسمی نگو
منی که در چشمانم سپیدار ها نمو دارند . . .
#با_من از جنگل مه آلودِ بارانیِ شبزده مگو
منی که چشمانم کلبه چوبی در میانه
آن است . . .