فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
29فروردین سالروز شهادت شهید عباس حیدری گرامی باد.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
38.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 تو سه ماه اغتشاشات روحانی کجا بود که الان داره از شفافیتِ جمهوریت صحبت میکنه؟!
جناب روحانی ‼️دولت خودت امتحان الهی بود . . .
💠 آینده ایران چه خواهد شد؟؟
✅ مشکل مملکت اقتصاد هست !!
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قصۀ دخترانی که برای جشن تکلیف به بیت رهبری دعوت شدند
دختری که بعد از دیدار با رهبر انقلاب نمازش را اول وقت میخَواند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم احفظ لنا سیدنا و نور عیننا و قلبنا قائدنا امامناالخامنه ای
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت_195
#رمان_عشق_من
دلم آشوب نیست؛ توهستی و من و ثمره ی عشقمان.
عطریاس درفضای اتاق پیچیده. مقابل آینه میز توالتم میایستم و پیرهن سرهمی ای را که برایش خریده ام ، روی شکمم میچسبانم. دورنگ آبی و گلبهی راانتخاب کرده ام.
نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم کند یا پسری که درآینده ای نه چندان دور، پناه دومم بعداز پدرش باشد!
هر چه است، دلم برایش ضعف میرود. اندازه لباس به قدر یک وجب و نیم است که تاسرحد جنون انسان را به ذوق میکشاند! کاش یحیی
بود و میدید چه کرده ام.میدید که دل بی طاقتم تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم میشوم و یک جفت جورابی را که به قدر دوبند انگشتم است ، برمیدارم و دوباره روی شکمم میچسبانم..
نمیدانستم دیوانه ها هم میتوانند مادر بشوند! روی زمین مینشینم و دامنم را اطرافم
باز می کنم" کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خریدم!"البته ببخش
بدون تو و نظرت این کار را کردم. باشوق به پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک
جفت کفش که جلویم چیده شده ،نگاه
می کنم. دستم را روی شکمم میکشم و چشمانم را می بندم. دکترمی گفت الان به قدر نصف نخود است! آرام میخندم، زیرلب زمزمه می کنم:
آخه زشت مامان ، دست و پاام نداره قربون اونا برم که!
به ساعت دیواری نگاه می کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه است که نیستی.
زودتر بیا!
کفش و لباسها را از روی زمین برمیدارم و مرتب در کشوی اول میز توالتم روی تی شرت
کرم یحیی میگذارم. درکشو را می بندم و دوباره در آینه به خودم نگاه می کنم. رنگ به
صورت ندارم! اما حالم خوب است.. خوب تراز هر عصر دیگر. چرخی میزنم و لی لی کنان
از اتاق بیرون می آیم و. زیرلب آرام میشمارم: یک...
دو...
سه...
#قسمت_196
#رمان_عشق_من
هفده...
بیست و پنج..
سی و شش...
چهل و دو
چهل و سه
می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه
روزگی ات مبارک همه ی هستی مامان!
لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی!
همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم...حتم دارم یحیی
است! قبل از سلام، حتما می گویم که برای میوه دلمان لباس خریدم! دستهایم را که
ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم
باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای آقا!
باصدای پدرم ، لبخند روی لبهایم میماسد.
_ بامنی دختر؟
_ س.. سلام بابا جون! بله بله! خوبید؟
_ عجب! خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟!
نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد
_ بله! خوب خوب...رفته بود. یم...
بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟
چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم...
_ بله!
_ مهمون نمیخوای؟
چه عجیب!
_ چراکه نه! قدمتون سرچشم!
پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.
و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم
نگاه می کنم.
مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید...
لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیس. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ
داره میاد
#قسمت_197
#رمان_عشق_من
ازجا بلند می شوم و به سمت آشپزخانه میروم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اُپن
گذاشته ام می افتد.. هوفی می کنم به سمت گاز میروم. کتاب را سه روز پیش آنجا
گذاشتم تا بخوانم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم...البته بعید میدانم
چیزی هم بخوانم! قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را
آماده روی میز ناهار خوری میگذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب میروم.
دوست ندارم اینطور جلوی پدرم بگردم. لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به
پذیرایی یاد خریدبچه می افتم! با هیجان و شوری خاص برمیگردم و لباسهارا ازکشو
بیرون می آورم. حتم دارم خوشحال میشود! شاید هم پس بیفتد! از بزرگ نمایی اتفاق
احتمالی ل*ذ*ت میبرم! زنگ در به صدا در
می آید .باعجله بافشار دادن دکمه ی اف
اف در را باز و صدایم را برای سلام، احوال پرسی گرم صاف می کنم...پدرم درآستانه در
بالبخندی کج ظاهر میشود. دستش را میگیرم و برای ب*و*س*یدن صورتش روی
پنجه ی پا می ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! اوهم دودستش رادورم حلقه می کند و من را محکم به س*ی*ن*ه میچسباند. احساس آرامش می کنم اما بعداز چندثانیه معذب میشوم و خودم
را عقب میکشم. لبخند میزند اما تلخ!
از در به راهروی ساختمان سرک میکشم و میپرسم: تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟!
_ اومدم یه بار پدر دختری کنارهم باشیم.
شانه بالا می اندازم و دررا می بندم. او که ازاین کارها نمی کرد!
_ میخوای برگردم؟
-چی؟! نه بابا.. خیلیم خوش اومدید!
_ مزاحمت شدم دختر.
_ نه اتفاقا خوب موقع اومدید!
و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی
که کرده ام ،چشم میدوزد.
امروز رفتم خرید. بااجازه خودم!
#قسمت_198
#رمان_عشق_من
دستش را میگیرم و پشت سرخود میکشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی
هیچ حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم
می نشیند.
_ حالتون خوبه؟
_ آره عزیزم!
_ خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو به یکی نشون بدم.
کفش را برمیدارم و به طرفش میگیرم.
_ بابا! ببین ببین...چقد کوچولوئه!
لبهایش می لرزند. دردلم می گویم: نگران نباش...داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم
همیشه جدی بود. این میتوانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را
برمیدارم و روی پایش میگذارم
_ قشنگه؟
_ صورتی؟
هاله غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را میپوشاند.
_ یه دونه آبی هم گرفتم!
_ صبر می کردی ببینی بچه پسره یا دختر بعد خرید می کردی! حتما اسم هم انتخاب کردید!
درحالیکه از خجالت صورتم داغ شده ادامه میدهم: بله!
_ اگر دخترباشه، حسنا خانوم. اگر پسر باشه آقا حسین...
لبخند میزند...اینبار محزون تر از قبل!
_ انشاءالله صالح و سالم باشه.
یک دفعه یاد چای می افتم به سمت آشپزخانه میروم و می گویم: ببخشید...حواسم
پرت شد! الان چای رو میذارم دم بکشه...
صدایش میلرزد
_ نمیخورم بابا! زیر شو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم...
پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم را امیدوار کنم. آب دهانم را به سختی فرو
میبرم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالیکه سر زانوهایم از نگرانی میلرزند به
پذیرایی برمیگردم و مقابلش می نشینم.
#قسمت_199
#رمان_عشق_من
_ چیزی شده؟
_ نه! دلم برات تنگ شده بود!
-همین؟
_ دیگه...دیدم تنهایی. گقتم یه سر بزنم حس نکنی توخونه ات مرد نیست!
تبسمی شیرین لابه لای موهای خاکستری محاسنش مینشیند.
-ممنون! لطف کردید..
سرش را پایین می اندازد...
_ یحیی زنگ نزده این چند وقت؟
-نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم...
_ آها! خوب بود حالش؟
دل آشوبه میگیرم
-بله! چیزی شده مگه؟
_ نه ،نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش خوبه! بسپار به خدا!
یه وقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید آدم خودشو ببازه! مگه نه؟
سردر نمی آورم.. جملاتش یک طور عجیبی است
قلبم تا دم گلویم بالا می آید : بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید...
_ اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟
دستانم را روی زانوهایش میگذارم
-مشکل اینه که چیزی نمیگید! تو رو خدا بابا! بگو دیوونه شدم!
هاله ی اشک که پشت چشمم میدود...یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی
نشده...الان میگم. برو صورتتو آب بزن. طوری نیست.
پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد آماده ام می کند. قطرات درشت
اشک از چشمانم روی گونه هایم میلغزند...
-یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟!
دستانم را میگیرد: محیا آروم باش!
یک دفعه بلند می گویم: نکنه شهید شده نمیگی؟ آره؟