🌷🌷🌷 #قسمت صد و هشتاد و چهارم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )  #زندگی‌نامه شهید حاج اکبر شفیعی، فرزند حسن ( قسمت شانزدهم ) #شرح احساسات جانسوز حسن شفیعی فرزند شهید شفیعی که زمان شهادت پدر در منطقه جنگی بود. #از اهواز تا طغرالجرد بر ما چه گذشت؟ #اتوبوس کیلومترها طی کرد و در جایگاهی برای سوختگیری، نگه داشت. نگاهم به اتوبوس کناری افتاد. #ای وای! اخوی بزرگم رضا! ایشان هم در تیپ ذوالفقار پاسدار بود. پیاده شدم و گفتم: «شما کجا می روی؟» حرفم راقطع کرد وگفت: « شما کجا می روی؟» گفتم: «کرمان، برای انجام کاری». رضا گفت: « من هم می‌روم جهت گذراندن یک دوره آموزش». هر دو نفر به شک افتادیم. #چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ نکند برای مادر اتفاقی افتاده؟ همین ایام مادر به علت بیماری در تهران به سر می بردند. قرار شد سیرجان همدیگر را ملاقات کنیم. #سوار شدم و به فکر فرو رفتم. همه جور اتفاقی از جلوی چشمانم مثل یک فیلم عبور می‌کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. خدایا نکند، خدای نکرده، مادرم فوت کرده؟ خدایا، چه شده؟ #بعد از ساعت ها صدایی به گوشم خورد: « سیرجان». از اتوبوس پیاده شدم. نگاهی به اطراف کردم کسی را ندیدم. بعد از ساعتی اتوبوسی ایستاد. رضا پیاده شد. حال او هم دگرگون است. گفتم: «سلام خوبی؟ کی رسیدی؟» #با خودروهای سواری به سمت کرمان آمدیم. همین که رسیدیم و خودرو از پل راه آهن رد شد. بعد از طی مسیری به درب ورودی شرکت زغال‌سنگ رسیدیم. پارچه ای مشکی به چشمم خورد: «شهادت. حاج اکبر شفیعی را تسلیت می گوییم». #پرسیدم: «رضا، چه شده؟». پاسخ داد: «مادر به رحمت خدا رفته است». «ای وای، چرا؟» پاسخی نشنیدم. #سوار اتوبوس طغرالجردشدیم. نگاه مسافران به من و برادرم فرق کرده بود. در گوشی با هم زمزمه می‌کردند: _این دوتا پسرای حاج اکبر هستند؟ _بله یواش تر. هنوز خبر ندارند. « پسر حاجی خوبی؟ از کجا می آیی؟ کجا می روی؟» رضا جواب داد: «از اهواز می آییم و به پابدانا می رویم». #ادامه زمزمه ها: _بله درسته، خبر ندارند. ادامه دارد... منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra