همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌹🌷🌹 #قسمت صد و چهل و چهارم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید محمد رشیدی
🌷🌹🌷🌹
#قسمت صد و چهل و پنجم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید محمد رشیدی 🌷
( قسمت دوم )
#اما محمد همیشه هست و نگران اطرافیان است:
همان شبی که مادر چشمش را به خاطر آب مروارید عمل میکرد، به خواب یکی از اقوام رفته بوود و گفته بود: « امشب بر بالین مادر هستم».
و اینگونه محمد باب الحوائج خانواده شد و هر کسی که به او توسل کرد، مراد خود را همانگونه که میخواست، گرفت.
#پشتیبان خواهر
راوی: خواهر شهید (همسر شهید حسین رشیدی)
محمدسال 49 به دنیا آمد و من سال ۴۵؛ یعنی چهار سال از من کوچکتر بود اما با وجود سن کم، غمخوار و پشتیبان بزرگی بود. همیشه با من از جبهه حرف میزد. هر وقت تلویزیون فیلمی از جنگ نشان میداد، دلش هوایی میشد.
در آن روزها همسرم، حسین رشیدی، هم در جبههها خدمت میکرد. علی، برادر دیگرم هم سرباز بود. من و دو پسرم به محمد دلخوش بودیم. اوقات تنهایی کنارمان بود تا کمتر احساس کمبود کنیم. همهی کارهای زندگی من و بچه هایم را انجام میداد.
وقتی که پیش ما بود، دلگرم و شاد بودیم. می دانستم که شامی غذای مورد علاقه اش است و برایش درست میکردم. هنوز پشت در بود که به شوخی میگفت: «بوی شامی می آید» و من به او می گفتم: « از خانه همسایه است» و او میگفت: « عجب!دلمان را الکی صابون زده بودیم».
بدون اجازه ی پدر و مادر، نام نویسی کرد و اعزام شد. با رفتنش پشتم خالی شد.
روزها گذشت و همسرم به مرخصی آمد. یک روز داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم و طبق رسم آن روزگار، اسامی شهدا را از تلویزیون اعلام میکردند. ناگهان حسین سراسیمه شد و سعی کرد که حواس ما را پرت کند تا این بخش را نبینیم. به رفتارش شک کردم، دقت کردم و نام حسین را در میان اسامی شهدا شنیدم. تمام تنم لرزید. احساس کردم واقعاً تنها شده ام.
به گفته ی همرزمانش، چهارم خرداد پس از آنکه وضو گرفته بود، با اصابت موشک، او و دوست همیشه همراهش، محمد حسین، به شهادت می رسند.
پیکر او به گونه ای متلاشی میشود که قابل شناسایی و جمعآوری نبوده. از جسم معصوم او و محمدحسین دو کیسه آوردند و در گلزار شهدا به خاک سپردند.
و در گلزار شهدا به خاک سپردند.
#دعوت شهید از شهید
بعد از چند ماه که حسین به جبهه رفته بود. شبی در خواب، محمد را با پیراهن سفید و شلوار مشکی دیدم. دست روی شانه ی همسرم گذاشت و گفت: «رفیق، نگران نباش تو هم به زودی پیش من می آیی».
وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم که چه اتفاقی درراه است. چند روز بعد، خوابم تعبیر شد و حسین نیز به شهادت رسید.
پس از شهادت حسین، یک بار هم خواب دیدم محمد قبری را آماده و اطراف آن را آب و جارو میکند. گفتم: « محمد این چیه؟» گفت: « مال مادر است، هر وقت نذرش را ادا کرد، می آید پیش من».
در تمام زندگی ام از او کمک خواسته ام و هر کاری از دستش بر آمده برایم انجام داده. در نبودش هم مرا یاری کرده است.
ادامه دارد...
《روحش شاد و راهش پر رهرو باد.》
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra