🔴 کسانی که میپرسند ایران برای فلسطین چه میکند، جوابش را از حماس بشنوند:
🔻حماس در کانال رسمی خود بیانیه تسلیت و تقدیری را که شاخه نظامیاش (قسام) درباره شهید زاهدی صادر کرده منتشر کرده است.
🔻حماس (قسام) در این بیانیه شهید زاهدی را «فرمانده کبیر» و «شهید راه قدس» خوانده و «نقش عظیم» شهید زاهدی در «ایجاد جبههٔ مقاومت علیه اشغالگران صهیونیست در سالیان طولانی» ستوده و از «نقش برجستهٔ او در نبرد طوفان الاقصی» تمجید کرده است.
🔻کسانی که میگویند ایران چه میکند به عبارت «نقش برجسته» این شهید «در نبرد طوفان الاقصی» دقت کنند. این عزیزان میتوانند یک خط درباره نقش او در این نبرد چیزی بنویسند؟ نه. چون اطلاعاتی وجود ندارد.
🔸نقش ایران همین است. «نقش برجسته» ولی چنان بیسر و صدا که ما یک خط دربارهاش نمیدانیم ولی بازیگر اصلی طوفان الاقصی، آن را «نقش برجسته» میخواند.
🔸یادمان نرود ایران بزرگترین ضربه تاریخ را از طریق محور مقاومت به اسرائیل زده است و اسرائیل را با #تهدید_وجودی جدی مواجه کرده است، وسط این معرکه بزرگ، شهدای عزیزی را هم تقدیم کردهایم که به تعبیر آقا دلاورمردان انتقام آن را خواهند گرفت.
#در_راه_فتح_قله_ایم
#یادتــــ_باشــد
#پارت_صد_و_هشت
بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا رو دید، اولین کاری که کرد، مثل همیشه از صفحه عکس انداخت و زبان تشکرش بلندشد. با همان لباسها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن شد. وسط غذاخوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد. یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرونش را نایلون کشیده بودم، دید. پرسید: این برای چیه؟ لونه کفتر درست کردی؟ گفتم: نه آقا! چون زمستون برف و بارون میاد این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه، دمپایی ها رو بزاریم زیر این جعبه خیس نشه. لبخندی زد و گفت: ما که فکر نکنم حالا حالا ها بتونیم خونه بخریم، انشالله نوبت ما که بشه میریم خونه سازمانی. اونجا دیگه برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای حیاط رو تحمل کنیم. گفتم: با اینکه این خونه کوچیک و قدیمیه گاهی وقتا هم که تو نیستی مارمولک پیدا میشه، ولی من اینجا رو دوست دارم. با صفاست. تازه حاج خانوم و آقای کشاورز هم که همیشه محبت دارند. این چند وقت که تو نبودی، چند باری پرسیدند: پسرمون کجاست؟ سراغ تو رو میگرفتن.
حمید گفت: آره واقعا محبت دارن. ما را مثل دختر و پسر خودشون میبینن. بعد هم پرسید: راستی خانم من نبودم اجاره رو دادی؟ گفتم: قرار اجاره ما که دهم هر ماهه. حمید گفت دوست دارم خوش حساب باشیم. اجاره را چند روز زودتر بدیم بهتره. یادت باشه همیشه قبض آب و برق و گاز رو هم دقیق حساب کنیم و سهم خودمون را به موقع بدیم.
بعد از غذا کمی استراحت کرد. بیدار که شد گفت: این چند وقت نبودم دلم برای گلزارشهدا تنگ شده. گفتم: اگه خسته نیستی پاشو......
اَلّٰلهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج♥️🌱
#یادتــــ_باشــد
#پارت_صد_و_نه
بریم، چون من هم این چند وقت نشده که برم لباس پوشیدیم وراه افتادیم
چون هوا سرد بود موتور نبردیم. به گلزار شهدا که رسیدیم سر مزار شهید حسین پور چند تا خانم ایستاده بودند. حمید جلوتر نیامد گفتم: «ما که نمی دونیم اون خانم ها کی هستن. مثل بقیه بریم جلو فاتحه بخونیم.» گفت نه خانوم! شاید اون خانم ها از اعضای خانواده شهید باشن. بخوان چند دقیقه ای خلوت کنن. ما جلو بریم معذب میشن. از همین در ورودی گلزار شما نیت بکنی، اون شهید خودش ما رو می بینه. نیازی نیست حتما بریم سر مزار یا دست بذاریم روی سنگ مزار شهید. آن موقع این حرف حمید را شیر فهم نشدم، ولی بعدها خیلی خوب معنای خلوت کنار سنگ مزار را فهمیدم!
از گلزار شهدا رفتیم خانه عمه. دلتنگی ها و نگرانی های یک مادر هیچ وقت تمامی ندارد. حمید مثل همیشه مادرش را که دید پیشانیش را بوسید. به اصرار عمه شام را همان جا ماندیم. تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که شبکه یک سخنرانی آقا را پخش می کرد. به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدار ایشان رفته بودند. حمید سریع جلوی تلویزیون نشست و مشغول گوش دادن سخنرانی شد. پدر حمید هم که از بسیجی های زمان جنگ بود مثل حمید از اول تا آخر سخنرانی را گوش کرد. حمید همه سخنرانیهای آقا را کامل گوش میداد. هر کدام را هم که نمی رسید بعد از اینترنت می گرفت و نکات مهمش را یادداشت می کرد. برای همه سخنرانی ها همین روال را داشت. هرکجا پای سخنرانی مینشست یک دفترچه و خودکار همراه داشت. وقت هایی که دفترچه همراهش نبود از کوچکترین
کاغذ ممکن مثل فیش های خرید استفاده می کرد. بعدا از همین مطالب در مباحث حلقه های صالحین، جمع رفقایش بعد از هیئت یا برای صحبت
اَلّٰلهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج♥️🌱
#یادتــــ_باشــد
#پارت_صد_و_ده
با سربازهایش استفاده می کرد
روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم. خورشت را شب میگذاشتم، برنج را هم اول صبح. با این برنامه ریزی غذای ما هر روز حاضر بود. این طور نبود که چون دانشگاه داشتم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم. ناهار یا شام را حتما غذای خورشتی بار می گذاشتم. مثلا اگر ظهر کتلت یا ماکارونی داشتیم، برای شب خورشت می گذاشتم یا برعکس. اگر خودم زودتر می رسیدم که غذا را گرم می کردم، اگر حمید زودتر می آمد خودش غذا را گرم می کرد؛ ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم. گاهی اوقات که کار من طول می کشید، حمید دو، سه ساعت چیزی نمی خورد تا من برسم و با هم . سر سفره غذا بخوریم.
روزهای دوشنبه هر هفته که هم صبح، هم بعدازظهر کلاس داشتم، برای ناهار به خانه برمی گشتم و بعد از خوردن غذا کنار هم دوباره به دانشگاه برمیگشتم. آن روز دوشنبه، ساعت یک کلاسم که تمام شد، سریع سوار تاکسی شدم تا زودتر به خانه برسم. غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید، زود ناهار را بخورم و برای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود. تماس که گرفتم خبر داد کمی با تأخیر میرسد. ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم. هنوز از در خانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید. دستها و لباسش خونی شده بود. تا حمید را با این وضع دیدم، بند دلم
اَلّٰلهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج♥️🌱
#یادتــــ_باشــد
#پارت_صد_و_یازده
پاره شد. سریع گفت: «نترس خانوم، چیزیم نشده.» تا با چشم خودم ندیده بودم، باورم نمی شد. گفتم: «پس چرا با این وضع اومدی؟ دلم هزار راه رفت.» گفت: «با موتور داشتم از محل کار برمی گشت یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود، ولی بنده خدا خیلی ترسیده بود. بغلش کردم، آوردمش یه گوش کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه.» نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که طوری نشده. اون پسره چی شد؟ طفلک الآن حتما پدر و مادرش نگران میشن. حمید گفت شکر خدا به خیر گذشت. بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن
گفتم: «ولی اولش بدجور ترسیدم. فکر کردم خدای ناکرده خودت با موتور زمین خوردی. ناهار آماده است. من باید برم به کلاس برسم.» گفت: «صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت خانوم.» گفتم: «آخه تو که ناهار نخوردی حمید.» گفت:
«برگشتم می خورم، چون باید بعدش هم برم باشگاه.» زود آماده شد و راه افتادیم. سر خیابان که رسیدیم، با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: «عزیزم! به این مغازه پونصد تومن برای تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم. دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم. الآن هم که بسته است. حتما یادت باشه سری بعد که رد شدیم، پولش رو بدیم.» گفتم: «چشم، مینویسم توی برگه میذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسبها داشت حساس بود روزهایی که من نبودم بدهی هایش را روی برگه های کوچک مینوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود، من باخبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم.
#یادتــــ_باشــد
#یادتــــ_باشــد
#پارت_صد_و_دوازده
نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: «امسال راهیان نور هستی دیگه؟ بچه ها دارن هماهنگی هارو انجام میدن. بهشون گفتم من و آقامون با هم میایم. جواب داد: «تا ببینیم شهدا چی میخوان. چون سال قبل تنها رفتی، امسال سعی میکنم جور کنم با هم بریم. اواخر اسفندماه ۹۲ بود که همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم. حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها آقایی بود که همراه ما آمده بود. به خوبی احساس می کردم که حضور در این جمع برایش سخت است، ولی من از اینکه توانسته بودیم با هم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم. حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم. حمید وسایلش را برداشت و به سمت اسکان برادران رفت. من باید دانشجویانی که در اتوبوس ما بودند را اسکان می دادم. حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دو بار تماس گرفته، ولی من متوجه نشده بودم. چند باری شماره حمید را گرفتم، ولی برنداشت. نگران شده بودم. و صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم. یک ساعت بعد خودش تماس گرفت و گفت: «دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی. من اومدم معراج الشهدا، شب رو اینجا بودم. چون میدونستم امروز برنامه شماست که بیاید معراج، دیگه برنگشتم اردوگاه. اینجا منتظر شما می مونم. وقتی به معراج الشهدا رسیدیم، حمید جلوی در ورودی منتظر ما بود. یک شب همنشینی با شهدا کار خودش را کرده بود. مشخص بود کل شب را بیدار مانده و حسابی با شهدای گمنام خلوت کرده است.
اَلّٰلهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج♥️🌱
#یادتــــ_باشــد
#پارت_صد_و_سیزده
لحظه تحویل سال ۹۳ منزل پدرم بودیم. شام هم همان جا ماندیم.
اولین سال متاهلی حمید برای من یک شاخه گل همراه عطر خریده بود که تا مدت ها آن را داشتم. دلم نمی آمد از آن استفاده کنم. عید سال ۹۳ مصادف با ایام فاطمیه بود. به حرمت شهادت حضرت زهراء.. آجیل و شیرینی نگرفتیم. به مهمان ها میوه و چای می دادیم. چون کوچک تر بودیم، اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل رفتیم. از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم، همه خاص تحویل می گرفتند و کادو می دادند. اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانه فامیل و آشنایان رفتیم و پاگشا شدیم. از روز سوم عید تماس های موبایل من و حمید شروع شد. اقوام تماس می گرفتند و دنبال آدرس خانه ما برای عید دیدنی بودند. حمید از مدتها قبل پیگیر ساخت مسجدی در محله پونک بود و کارهای بنایی انجام می داد. از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود. از اهالی محل، آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به عنوان درخواست مردمی از مسئولین پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد.
اَلّٰلهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج♥️🌱
قال الصادق علیه السلام:
🔸بپرهيز از تنبلى و بىحوصلگى، كه آن دو كليد هر شرّ و بدی هستند. تنبل هيچ حقّى را ادا نمىكند، و بىحوصله پاى هيچ حقّى نمىايستد.
📚 تحف العقول
جلد ۱ صفحه ۲۹۵
📿 دعای روز بیست و چهارم (۲۴) ماه مبارک رمضان
📖 اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ فِیهِ مَا یُرْضِیکَ وَ أَعُوذُ بِکَ مِمَّا یُؤْذِیکَ وَ أَسْأَلُکَ التَّوْفِیقَ فِیهِ لِأَنْ أُطِیعَکَ وَ لا أَعْصِیَکَ یَا جَوَادَ السَّائِلِینَ
📖 خدایا در این ماه آنچه تو را خشنود مى کند از تو درخواست می کنم، و از آنچه تو را ناخشنود می کند به تو پناه مى آورم، و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانى ات را خواستارم، اى بخشنده به نیازمندان