eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
8.2هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 سلام مولای من ! سلام بر بلندای رشادتت.. سلام بر زينب... سلام........... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ، وَ ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسٰاءِ الْعٰالَمينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِەِ ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ  اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ  🍃🌹اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌸 🌸🍃 【 اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا داعیَ اللهِ وَ ربّانیَّ آیاتِه】 سلام بر تو ای دعوت کنندۀ به سوی خدا، و دانای بزرگ آیات او اللهم عجل لولیک الفرج ‌..🌷🕊 ...🌷🕊 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
سلام....🌹🍃 بنام آفریدگار مهربانی 🌹🍃 امروز : یکشنبه ۱۳۹۹/۱۰/۲۱ 🌹 تغییر ، تکامل 🌹 اینکه بگی من همینم که هستم یعنی انتهای تکامل! قرار نیست چون پیرامون ما اتفاقات و آدمهای خوبی نیستند ما با خودمان و تکاملمان لجبازی کنیم خیلی چیزها یک عرفی داره یک قوانین و شرایط خاصی داره درهر نقطه از جهان که باشی فرقی نداره پس سعی کنیم انسانی باشیم رو به تکامل و همیشه خدارادر نظر بگیریم این تنها وظیفه انسانی هرکس باشه که باید بهش عمل کند پس تغییر کنیم حالا یا بخاطر خودمان یا بخاطریکدیگر مهم اینه ثابت نباشیم ، متوقف نشیم و حداقل با خودمان لجبازی نکنیم : من تنها خدا را در نظر خواهم گرفت چون تنها هدف و مسیر بدون خطاست 🌹 ‌..🌷🕊 ...🌷🕊 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
-زیبای-تب-هجران-صابر-خراسانی_29128344.mp3
4.31M
🥀🥀🥀🥀 مرحوم آغاسی از به خود آمده این غافله راگم کردیم وای برما پسر فاطمه را گم کردیم ‌..🌷🕊 ...🌷🕊 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 🕊🌷#زندگینامه_شهید_مهدی_نوروزی🌷🕊 نام و نام خانوادگی: مهدی نوروزی نام پ
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊🌷🌷🕊 شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» 👇👇
🌴 #یازینب...
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊🌷#زندگینامه_شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊 شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مر
آقا مجید هم جوانی از همین کوچه پس کوچه‌های شلوغ و پهلوان‌پرور بود. شهیدی که در فضای مجازی با صفت‌های متعددی شناخته و تصاویر خاصی از او منتشر شده است. یک جا خواندم که «مجید سوزوکی» صدایش می‌کنند و جای دیگری از او به عنوان «مجید بربری» نام برده بود.امروز گذری کوتاه از زندگی مجید قربانخانی از زبان یک خواهر عاشق را برای مخاطبان محترم مشرق می‌نویسیم. مجید هیچ وقت علاقه‌ای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسی‌اش را در قفسه‌های کتاب به یادگار گذاشت، و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانه‌اش را بین من و مادر آن خواهرانم تقسیم می‌کرد، وقتی معترض این رفتارش می‌شدیم می‌گفت روزی‌رسان اصلی خداوند است. همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: داماد می‌شوم، عروسی‌ام خیلی هم شلوغ می‌شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرف‌هایش را اصلا جدی نمی‌گرفتیم. 👇👇
🌴 #یازینب...
آقا مجید هم جوانی از همین کوچه پس کوچه‌های شلوغ و پهلوان‌پرور بود. شهیدی که در فضای مجازی با صفت‌های
مجید قصه امروز ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال ۶۹ در محله یافت آباد تهران به دنیا آمد. تک پسر خانواده و عزیز کرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش در بین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود. بچه‌های محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی می‌برد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی می‌کرد. و حالا بچه‌های محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع می‌شوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند، اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند. او داداش مجید همه بچه‌های محله یافت آباد بود. پیران محله مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که می‌دید و به کمک احتیاج داشتند، کمکشان می‌کرد و حتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند، آنها را تا پای یخچالشان می‌برد تا نکند اذیت شوند. با همه مردم محل دوست و رفیق بود با هر کسی زود دوست می‌شد و با شوخ طبعی‌هایش دل هر کسی را می‌‌برد تا ابدیت پیش خودش . اما مجید قصه امروز ما در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش به کلی تغیر کرده بود، پشت همه خنده‌ها و شوخ‌طبعی‌هایش یک غم بزرگی در چهره و رفتارش بود و البته آرام‌تر از همه عمرش شده بود. امروز گذری کوتاه از زندگی مجید قربانخانی از زبان یک خواهر عاشق را برای مخاطبان محترم مشرق می‌نویسیم. مجید هیچ وقت علاقه‌ای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسی‌اش را در قفسه‌های کتاب به یادگار گذاشت، و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانه‌اش را بین من و مادر آن خواهرانم تقسیم می‌کرد، وقتی معترض این رفتارش می‌شدیم می‌گفت روزی‌رسان اصلی خداوند است. همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: داماد می‌شوم، عروسی‌ام خیلی هم شلوغ می‌شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرف‌هایش را اصلا جدی نمی‌گرفتیم. مجید هیچ وقت اهل نماز و روزهو دعا نبود‌، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد‌، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه می‌گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.بسیار غمگین و ناراحت از اینکه تکفیری‌ها بی‌رحمانه کوکان و مردم بی‌پناه را می‌کشند. و خیلی دوست داشت قدمی در راه این جهاد بردارد. و همیشه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزاد سازی مناطق و شهدای مدافع حرم صحبت می‌کرد. به مادرم می‌گفت: مادر من شهید می شوم و شما نمی گذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافت‌آباد به خاک بسپارید. و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمی‌گنجید که این حرف‌ها یک روز به دست واقعیت‌هابپیوندد. چون همیشه با شوخی و خنده این حرف‌ها را می‌زد، حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما می‌گفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید. و ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم. همیشه هر وقت زنگ در خانه را می‌زد می‌گفت : اون پسر خوشکله کیه‌، داره نیسان آبی‌، به همه بدهکاره، اون اومده‌. و مادرم وقتی صدایش را می‌شنید انگار زندگی‌اش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش می‌رفت. 👇👇
🌴 #یازینب...
مجید قصه امروز ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال ۶۹ در محله یافت آباد تهران به دنیا آمد. تک پسر خ
لقب‌هایی است که در فضای مجازی به مجید داده‌اند مجید سوزوکی که به دلیل شباهت نام شهید قربانخانی با مجید فیلم اخراجی‌ها رویش گذاشته‌اند. اما مجید بربری، دایی‌های پدرش نانوایی بربری دارند، مجید عصرها که از سرکار برمی‌گشت، پشت دخل بربری فروشی می‌رفت و نان دست مردم می‌داد. یکی می‌گفت مجید دو تا نان بده، آن یکی می‌گفت مجید چهار تا هم به من بده. سه تا هم به من و. . . همین طور شد که در محله نامش را مجید بربری گذاشتند. وگرنه کار و بار مجید چیز دیگری بود. مجید یک نیسان داشت که با آن کار می‌کرد و روزی‌اش را در می‌آورد. پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل می‌رفت تا اگر مستمندی را می‌شناسد، نان مجانی به دستش بدهد. آقا مجید از آن دست بچه‌های جنوب شهری لوطی مسلکی بود که دست خیرش زبانزد است. مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. غیر از نیسان، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را می‌دید، هرچه داشت به او می‌بخشید. فکر هم نمی‌کرد که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار می‌کرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من می‌گرفت! ته توی کارش را که درمی آوردی می‌فهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که «خدا بزرگ است می‌رساند.» و اما ماجرای خالکوبی‌اش که این خالکوبی نهایتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود. و میگفت دوستانم اصرار کردند و من هم جوگیر شدم. بعد حتماً پاکش می‌کنم. مجید ۲۵ سالش بود که شهید شد. بزرگ شده یک محله جنوب شهری که نوسان زیادی را در دوران جوانی تجربه می‌کرد. آن خالکوبی هم یک احساس زودگذر بود. و امروز مجید به حر مدافعان حرم شهرت پیدا کرده است. نویسنده کتاب شهید مجید قربانخانی با عنوان «حر مدافعان حرم»، خانم کبری خدابخش خبر از اتمام و چاپ کتاب مجید قربانخانی توسط انتشارات دارخوین را داده است. تا ماه آینده داستان زندگی مجید قربانخانی وارد بازار کتاب خواهد شد. 👇👇
🌴 #یازینب...
لقب‌هایی است که در فضای مجازی به مجید داده‌اند مجید سوزوکی که به دلیل شباهت نام شهید قربانخانی با م
حلب- الحاضر- خان طومان – بیست و یک دی ماه سال هزاروسیصد ونودوچهار حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود. نم نم باران سرما را چندین برابر می کرد. بوی خون و خاک کم کم به مشام می رسید. سنگر های کوچک یک متری که با تکه های سنگ درست شده و پای هر کدام را بیست سی متر گود بود. مجید بر روی تپه نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی حرکت خواب بود. نه خواب نبود. چیزی شبیه خواب بود. در تمامی روز های قد کشیدنش اولین مرتبه که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش شده بود. دستها و صورتش گلی بود. انگشتری که شب قبل از حسین امیدواری گرفته هنوز در انگشتش بود. صدای تیر ها و نارنجنک ها همچنان فضای آسمان را پر کرده بود. از صدای تیرها گوش شنونده ها عجیب تیر می کشید. صدا به صدا نمی رسید. صدای بیسیم های بی صاحب در جای جای دشت می آمد. بچه ها عقب نشینی کنید.کسی نمی توانست مجید را حرکت بدهد. درخت های سبز کاج و خشک زیتون در دشت کم کم خیس باران شده بودند. سیزده تا از بچه ها شهید و چند نفری هم جانباز شده بودند. بدن اربا اربای مرتضی کریمی خودش عاشورایی به پا کرده بود. برای خیلی ها روشن بود که مجید و خیلی دیگر از بچه های شهید شده فردایی نخواهند داشت. همه را از چهره و آرامش شب آخرشان می گویند. قهوه خانه حاج مسعود صدای قل قل قلیون به گوش می خورد و بوی تنباکوی میوه ای به مشام می رسید. تخت های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی اش را روی همین تخت ها با دوستانش گذرانده بود. مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که نشسته بودند روی تختها و گپ می زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می شدند و جا برایش باز می کردند. یکی دونفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می کردند و یک تعارفی به مجید می زدند. - آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما + نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمیکشم. - ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر. + میگم نمیکشم، تو میگی بیا یه دم بزن. و بی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم ها را مجید در هیات حاج مسعود سینه می زد و گاهی میدان دار هیات هم می شد. در بچه گی اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود مجید سلام کرد و گفت : - حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد. + جونم مجید، کاری داری. - بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می خوام وصیتم بنویسم. + مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم. بر روی لبه ی یکی از تخت ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف ، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دارشده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند و می گفتند : - نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه - آخه اصلا مجید سوریه نمی برن، مگه میشه، مگه داریم.خالکوبی «مجید سوزوکیِ» یافت‌آباد در خان‌طومان پاک شد شب آخر همرزمش‌ می‌گوید: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود؛ و پاک شد. آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ای سینما مجید سوزوکی را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمی‌شد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که با غیرت و بامرام باشد. اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به شهادت ختم شود. همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم. و شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم. و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجی‌ها اما شباهت‌هایی داشت که پلان آخر زندگی‌اش را به شهادت ختم کرد. شاید در قصه ده‌نمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیه‌ی همردیفانش داشت‌، یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد. 👇👇
🌴 #یازینب...
حلب- الحاضر- خان طومان – بیست و یک دی ماه سال هزاروسیصد ونودوچهار حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر دود
قبل از رفتن به سوریه از همه اهل محل حلالیت طلبید‌، می‌گفت شاید ناخواسته دل کسی را شکسته باشم. نمی‌خواهم حتی ذره‌ای ناراحتی از من در دل کسی باشد. روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او می‌گوید: مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها می‌شود. مجید می‌گوید: نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشته‌ام و باید حتما بروم. پدرم گفته: مجید جان می‌خواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزه‌ات برگشتی برایت به خواستگاری بروم. و به خانه من آمد و با من هم خداحافظی کرد. گفتم مجید نرو، گفت اینقدر توی تصمیم من نه نیاورید، من تصمیم خودم را گرفته‌ام. مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛ و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد. مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد. یک هفته‌ای که سوریه بود هر روز زنگ می‌زد، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد، روز آخر که زنگ زد گفت‌: من تا یک هفته دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ می‌زنم. شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود. و فردای آن روز داداش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت. یک تیر به بازوی سمت چپش می خورد، دستش را پاره کرده و سه تا از تکفیری‌ها را می‌کشد، سه یا چهار تیر به سینه و پهلویش می‌خورد و شهید می‌شود و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. محل شهادتش جنوب حلب، خان طومان، باغ زیتون است. و همه محله یافت آباد تهران هنوز منتظر بازگشت پیکر پاک و نورانی مجید هستند. 👇👇
🌴 #یازینب...
قبل از رفتن به سوریه از همه اهل محل حلالیت طلبید‌، می‌گفت شاید ناخواسته دل کسی را شکسته باشم. نمی‌خو
🕊🌷🌷🕊 بسم رب الشهدا و الصدیقین سلام عرض می کنم خدمت تمام مردم ایران، سلام می کنم به رهبر کبیر انقلاب و سلام عرض می کنم به خانواده عزیزم، امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته باشید و از شما خواهش می کنم بعد از مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم. صحبتم با حضرت امام خامنه ای، آقا جان گر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان می دهم. و از رهبر انقلاب و بنیاد شهید و سپاه پاسداران و همین طور بسیج خواهشمند هستم که بعد از به شهادت رسیدن من، هوای خانواده ام را داشته باشید. والسلام و علیکم و الرحمة الله و برکاته 🍃🌹هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🍃 .... ...🌷🕊 ..🌷🕊 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل سوم ..( قسمت او
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل سوم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هر شب در تهران تظاهرات بود اعتصابات و درگیری ها همه چیز را به هم ریخته بود از مشهد که برگشتیم شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های آنقلابی آنجا آشنا شده بود در همه تظاهرات شرکت می کرد حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قدرت، قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می داد. ارادت شاهرخ به اما تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم. اوایل بهمن ماه بود با بچه های مسجد سوار بر موتورها شدیم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم رفتیم اطراف بلوار کشاورز. جلوی یک رستوران ایستادیم رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود شاهرخ گفت: من می دونم اینجا کجاست صاحبش یه یهودی صهیونیست که الان ترسیده و رفته اسرائیل اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی آبرو شد پشت این سالن محل دانس و قمار و ... است. بعد سنگی را برداشت و محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست یکی از بچه ها کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد بعد هم سواره موتورها شدیم و سراغ مکان ها رفتیم. آن شب تا صبح بیشتر مکان ها و دانسینگ های تهران را آتش زدیم. در همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده نمازش را اول وقت و در مسجد می خواند رفقایش هم تغییر کرده بود. نیمه های شب بود دیدم وارد خانه شد. لباس های خونی بود مادر با عصبانیت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی آخه تا کی می خوای با مامورها درگیر بشی این کارها به تو چه ربطی دارد یک دفعه می گیرن و اعدامت می کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقا خیلی ربط داره ما از طرف خدا مسئولیم ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده. بعد ادامه داد: شما ایمانتون ضعیفه ، شما یا به خاطر بهشت یا ترس از جهنم نماز م خونی اما راه درست اینه که همه کارها برای خدا باشه. مادر گفت: به به داری ما رو نصیحت می کنی، این حرفای قشنگ رو از کجا یاد گرفتی؟ خودش هم خنده اش گرفته بود گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت. در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختم بسیار متفاوت شده بود هر شب مسجد بود ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزینه های انقلاب کرد شب بود که آقای طالقانی( رئیس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد بعد هم گفت: آقای خمینی تا چند روز دیگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم. روز داوزدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند با خبر ورود هواپیمای امام (ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد به سرعت داخل فرودگاه رفت عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند. لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود شاهرخ آن قدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آن روز با بچه ها تا بهشت زهرا رفتیم. در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر می دیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود روز ۲۲ بهمن دیدم سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود شور و حال عجیبی داشت هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می رفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
«سلفی عارفانه» آقا داماد و عروس خانم با شهید میثم نظری بدون شک، لقب خاص ترین مهمانان مراسم تشییع شهید نظری به آن ها تعلق می گیرد؛ «آرش اکبرپور» و «سمانه رمضانعلی زاده»، تازه عروس و دامادی که بشاش و خندان، مشغول سلفی گرفتن با پس زمینه عکس و یادگاری های شهدا هستند. از خوش سلیقگی شان که تعریف می کنم، آرش اکبرپور می گوید: «این اولین عکس مشترک ماست و دلمان می خواست با شهدا باشد. شما اسمش را بگذارید؛ سلفی عاشقانه، عارفانه یا سلفی تقوا.» هیجان زده نگاهشان می کنم و آقا داماد با یادآوری اینکه دو-سه روز دیگر مراسم عقد رسمی شان برگزار می شود، ادامه می دهد: «اینجا، اولین جایی است که با هم آمده ایم. می خواستیم اولین قدم زندگی مشترکمان را با یاد شهدا برداریم. آمده ایم به شهدا توسل کنیم تا زندگی مان همیشه تحت حمایت آن ها و زیر سایه عنایتشان باشد. انشاالله شهید میثم نظری که امروز مهمانش بودیم به ما و زندگی مان نظر کند و دعا کند مثل میثم تمّار در رکاب امام زمانمان باشیم.» 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
شرح حال خواهر شهید از شهادت برادرش میثم نظری اصلاً خبر نداشتم میثم در تدارک اعزام به سوریه است. یک شب خواب دیدم در خانه مان هیات و مراسم عزای امام حسین (ع) برقرار است. یک دفعه حضرت آقا- رهبر انقلاب - وارد خانه مان شدند و در میان تعداد بسیار زیاد روحانی سادات که در مجلس حضور داشتند، رو به پدر و مادرم کردند و با اشاره به میثم فرمودند: «احسنت به این پسر! احسنت به شیوه تربیتی شما! ببالید به این پسر!» وقتی خوابم را در خانواده تعریف کردم، مادرم نگاهی به میثم کرد و گفت: «دارد می رود سوریه.» من تازه آن روز خبردار شدم. به خواهرم گفتم: میثم برود، دیگر برنمی گردد. اصلاً شبیه شهدا شده بود؛ چهره اش، رفتارش... گفتم: تا می توانی بغلش کن، ببوسش، بویش کن که یک حسی به من می گوید این رفتن، برگشتن ندارد... همان هم شد. کل اعزام تا شهادتش فقط ۷ روز طول کشید.» 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
به حرف و ادعا نیست، به شبیه شدن است آقا میثم را که بدرقه می کنند، تازه داستان برایشان شروع می شود. هرکدام تنها، یا دوتایی و چندتایی گوشه دنجی نشسته و خلوت کرده اند. در میان سکوت پرحجم حاکم بر فضا، واکنش ها میان اشک، بهت و حسرت، متفاوت است. زانوبه زانوی دو دختر جوان که می نشینم، آنقدر غرق در عالم خودشان اند که متوجه حضورم نمی شوند. از حال و هوایشان که می پرسم، باز هم سکوت است و سکوت. می گویم: وسط هفته، در میان دغدغه درس و دانشگاه، اینجا چه می کنید؟ لبخند کمرنگی روی صورت «حُسنا جهادیه» می نشیند و می گوید: «اگر اینجاییم، خودشان دعوتمان کرده اند. راستش را بخواهید، نمی دانم چه اتفاقی افتاد و چه نیرویی بود که امروز مرا به اینجا کشاند! اما دلم می خواست به استقبال شهید بیایم و با مادرش دیدار داشته باشم.» «هانیه» هم در تکمیل صحبت های دوستش می گوید: «این شهدا آنقدر در زندگی ما تاثیرگذار بوده اند که نگاهمان به دنیا و مسیر زندگی مان را تغییر داده اند. من از یک مقطعی، دیگر از شهدا خجالت می کشیدم. اینطور بود که تصمیم گرفتم بیشتر به خودم و احوالات و رفتارهایم دقت داشته باشم و با خودسازی، تلاش کنم راه آن ها را ادامه دهم. البته همین را هم از عنایت و توجه خودشان می دانم.» 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
به آقا میثم گفتم دعا کند آخرِ کار ما هم شهادت باشد سر که برمی گردانم، صفی که در دو ردیف، جلوی درِ یک اتاق تشکیل شده، توجهم را جلب می کند. سرک که می کشم و آن تابوت منقش به پرچم مقدس سه رنگ را وسط اتاق می بینم، به جواب سئوالم می رسم. گردانندگان مراسم خوب دانسته اند ارادتمندانی که از چهارگوشه شهر خودشان را به معراج رسانده اند تا به مسافری که از جوار عمه سادات آمده، خوشامد و زیارت قبول بگویند، تا دلشان را با درد دل با فدایی خانم (س) سبک نکنند، راضی به رفتن نمی شوند. سراغ جمع پسران نوجوانی می روم که این پا و آن پا کردنشان نشان می دهد طاقتِ در صف ایستادن، ندارند. از علت حضورشان که می پرسم، بنا می کنند به تعارف کردن و هرکدام جواب دادن را به دیگری حواله می دهند. تا می گویم: سئوال خاصی ندارم، فقط می خواستم بدانم این موقع روز، مگر کار و زندگی نداشتید که آمده اید اینجا؟، «علیرضا عرب ساغری» تعارف را کنار می گذارد و می گوید: «اگر بحث کار و زندگی باشد، این شهدا از ما بیشتر کار و زندگی داشتند. می توانستند نروند. می توانستند کنار همسر جوان و بچه های قدونیم قدشان بمانند و در اول جوانی، به فکر آرزوهایشان باشند. اما همه این ها را گذاشتند و به خاطر امنیت ما به میدان جنگ رفتند. همه این ها یعنی ما به شهدای مدافع حرم، مدیونیم. اصل ماجرا، همین دِینی است که نسبت به شهدا داریم. می خواستیم دینمان را ادا کنیم. علاوه براین، دلمان می خواهد ادامه دهنده راه شهدا باشیم. حضور در این برنامه ها کمک می کند، حالات معنوی مان را حفظ کنیم و به شهدا نزدیک تر شویم.» می خواهم بحث را ادامه دهم که نوبتشان می رسد و انگار جذبه ای می کَنَد و می بَرَدشان. چند دقیقه ای می گذرد. بیرون که می آیند، می پرسم: به آقا میثم چه گفتی؟ علیرضا در جواب می گوید: «گفتم سلام ما را به خانم حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) برسان. و خواستم دعایمان کند. دعا کند آخرش مثل خودش، شهید بشویم. البته شهادت، اشکال مختلفی دارد ها؛ یکی مثل آقا میثم، جانش را فدا می کند. یکی مثل حضرت آقا، شهید زنده است. یکی هم مثل سردار سلیمانی، زندگی اش را وقف مسیر حماسه و مقاومت می کند. مهم این است که در راه شهدا باشی و خدمت کنی.» 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
«سمیه» خانم، خواهر بزرگ تر شهید نظری می گوید: «این سه سال و ۴۷ روز گرچه خیلی سخت گذشت و دلتنگی برای میثم خیلی آزاردهنده بود اما بی تابی نکردیم. آرامش خاصی داشتیم چون می دانستیم خودش اینطور می خواهد. می گفت: «وقتی حضرت فاطمه زهرا (س) مزار ندارند، من خیلی شرمنده می شوم اگر قبر و نشانه داشته باشم.» اینطور بود که از شنیدن خبر بازگشت پیکرش شوکه شدیم! حدود ده روز قبل، همسایه ها خواب دیده بودند که من و خواهرم داریم شکلات پخش می کنیم. به مادرم گفته بودند: شاید قرار است پیکر میثم برگردد. اما باز هم چنین موضوعی در ذهن ما نبود. وقتی مادرم خواب همسایه را تعریف کرد، گفتم: مامان! بیایید خواسته میثم را به خواسته خودمان ترجیح دهیم و راضی شویم هرکجا آرامش دارد، همان جا باشد. به این ترتیب، در این سه سال هیچ وقت نگفتیم باید پیکرش برگردد، باید مزار داشته باشد و باید... واگذار کرده بودیم به خواسته خودش و خانم حضرت زینب (س).» آقا که تاییدش کردند، گفتم: میثم از پیش حضرت زینب (س) برنمی گردد. 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
12-vasiat.mp3
3.25M
فرازهایی از وصیت نامه شهید مدافع حرم میثم نظری با نوای: حاج میثم مطیعی  📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
میثم آرزوی شهادت داشت و به آرزویش رسید و سعادتمند شد. بالاخره مرگ قرار است سراغ همه ما بیاید. خوش به حال کسی که مرگش، شهادت باشد. وقتی به پدرم می گفتم: چطور است که برای میثم بی تابی نمی کنید؟ می گفت: وقتی می دانم جایگاهش کجاست، وقتی می دانم در بهترین جای عالم است، چرا بی تابی کنم؟» 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
داستان‌جانبازی‌ بادیگاردحاج‌قاسم وحیدازسال۹۴درسوریه ‌حضورداشت‌وبه‌دست نیروهای‌تکفیر‌ی‌شیمیایی شده‌بود. البته‌هیچکس‌حتی‌خانواده هم‌ازاین‌موضوع‌اطلاعی ‌نداشتند. پدرشهید:چهل‌روزپیش‌که‌ برای‌پیگیری‌مراحل‌درمانی به‌اصفهان‌رفت‌ازاینکه‌وحید شیمیایی‌شده‌باخبرشدیم. ریه‌وحیدعفونت‌کرده‌بودو برادرش‌که‌میدانست‌به‌خواسته اوبه‌کسی‌چیزی‌نگفته‌بود. ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
داستان‌جانبازی‌ بادیگاردحاج‌قاسم وحیدازسال۹۴درسوریه ‌حضورداشت‌وبه‌دست نیروهای‌تکفیر‌ی‌شیمیایی شده‌ب
فریدون زمانی‌نیا، پدر شهید، اولین کسی است که سفره دلش را باز می‌کند و می‌گوید: «آقا وحید سومین فرزند خانواده‌مان بود. متولد ۳۰ تیرماه ۷۱ بود. آن موقع در محله اتابک زندگی می‌کردیم. بعد به شهرری آمدیم. پسرم از ۹ سالگی به تکواندو علاقه‌مند شد و تا پایان پیش‌دانشگاهی در همین رشته ورزشی فعالیت می‌کرد. سال ۹۱ در آزمون کنکور سراسری و دانشگاه افسری شرکت کرد و در هر دو آزمون پذیرفته شد. با توجه به علاقه‌اش به مسائل نظامی و فعالیتش در بسیج، با مشورت برادر بزرگ‌ترش آقا حمید، در دانشگاه افسری ادامه تحصیل داد. وحید تا سال ۹۳ دانشجو بود و بعد از آن به مدت چهار سال مدافع حرم شد. از اوایل سال ۹۷ تا لحظه شهادتش هم در معیت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود
سالروز شهادت مصطفی احمدی‌روشن ۲۱ دی ۱۳۹۰ پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی بر روی خودرو در خیابان گل نبی تهران (میدان کتابی) به شهادت رسید. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد🌹 ‌..🌷🕊 ...🌷🕊 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
چراغ راه.pdf
2.93M
| وصیت‌نامه حضرت آیت الله مصباح یزدی که در مراسم بزرگداشت هفتمین روز ارتحال ایشان قرائت شد. ‌..🌷🕊 ...🌷🕊 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
۸ به وقت امام هشتم...🌹🍃 غیر از شه خراسان از ما کسی رضا نیست پر میزنم به مشهد هر روز ساعت بیست ...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 🍃🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک..َ🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🍃 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
خطبه فدکیه خطبه‌ای است که حضرت فاطمه بعد از غصب فدک توسط خلیفه اول در مسجدالنبی ایراد کرد. در این خطبه حضرت فاطمه تأکید می‌کند که فدک حق قانونی اوست و میراثی است که پیامبر برای او گذاشته است. محتوای این خطبه افزون‌بر توضیح دربارهٔ مسئلهٔ فدک، دربارهٔ توحید، نبوت، معاد، احکام، قرآن، وضعیت عربستان پیش از بعثت، فعالیت‌های پیامبر و علی بن ابی‌طالب برای گسترش و تثبیت اسلام، فتنه‌ها، غدیرخم، عهدشکنی مردم، ماجرای سقیفه و مخالفت با نص صریح قرآن است. ؟ خطبه فدكیه از جمله ‌خطبه‌های ‌مشهوری‌ است ‌كه ‌عامه ‌و خاصه ‌با سندهای ‌معتبر از صدیقه كبری‌ روایت‌ شده‌ است. خطبه فدکیه سخنرانی فاطمه زهرا در مسجد النبی پس از رحلت رسول خدا، جهت بازپس گرفتن فدک است. ابوبکر چند روز پس از رسیدن به خلافت‌، اعلام کرد فدک، مِلک شخصی نیست و جزو بیت المال است و نباید در تملک دختر پیامبر بماند؛ به همین جهت عاملانِ فاطمه زهرا را از فدک بیرون کرد. پس از آنکه دادخواهی فاطمه زهرا نزد ابوبکر بی‌نتیجه ماند، دختر پیامبر به مسجد پیامبر رفت و این خطبه را جهت روشن‌کردن ماجرا و بازپس‌گرفتن فدک خواند. فاطمه در این خطبه، بر مالکیتش بر فدک تصریح کرد و حق خود را در پیش روی عموم مردم، از ابوبکر طلب کرد. متن این خطبه در منابع شیعه و اهل سنت آمده است. به این خطبه در برخی از منابع عربی و فارسی خطبة اللُمَّة یا خطبه لُمَّه نیز گفته می‌شود. 👇👇
🌴 #یازینب...
خطبه فدکیه خطبه‌ای است که حضرت فاطمه بعد از غصب فدک توسط خلیفه اول در مسجدالنبی ایراد کرد. در این خط
؟ فدک در زمان حیات پیامبر دهکده‌ای آباد بود که در نزدیکی خیبر قرار داشت. پس از تصرف قلعه‌های خیبر مردم فدک با پیامبر صلح کردند و نیمی از دهکده را به او بخشیدند تا بتوانند در زمین‌های خود باقی بمانند. به دلیل آن‌که سایر مسلمانان در فتح این دهکده شرکت نداشتند فدک به حکم قرآن مختص پیامبر شد و پیامبر هم درآمد این زمین‌ها را به مستمندان بنی‌هاشم می‌داد و سپس آن را به دستور قرآن (طبق نظر بعضی مفسران بر اساس آیه «وَآتِ ذَا الْقُرْ‌بَیٰ حَقَّهُ» «و حق خویشاوند را به او بده») به دخترش حضرت فاطمه بخشید. هنگامی که ابوبکر و عمر تصمیم گرفتند فدک را از حضرت فاطمه بگیرند و این خبر به ایشان رسید، لباس به تن کرده و چادر بر سر نهاد و با گروهی از زنان فامیل و خدمتکاران خود به سوی مسجد روانه شد در حالیکه چادرش به زمین کشیده می‌شد. در حالیکه راه رفتن او همانند راه رفتن پیامبر خدا بود بر ابوبکر که در میان عده‌ای از مهاجرین و انصار و غیر آنان نشسته بود وارد شد، بین او و دیگران پرده‌ای آویختند، آنگاه ناله‌ای جانسوز از دل برآورد که همه مردم به گریه افتادند و مجلس و مسجد به سختی به جنبش درآمد. سپس لحظه‌ای سکوت کرد تا همهمه مردم خاموش و گریه آنان ساکت شد و جوش و خروش ایشان آرام یافت، آنگاه کلامش را با حمد و ثنای الهی آغاز فرمود و درود بر رسول خدا فرستاد، در اینجا دوباره صدای گریه مردم برخاست، وقتی سکوت برقرار شد، کلام خویش را دنبال کرد و فرمود: 👇👇
🌴 #یازینب...
#فدک_کجاست؟ فدک در زمان حیات پیامبر دهکده‌ای آباد بود که در نزدیکی خیبر قرار داشت. پس از تصرف قلعه
اَلْحَمْدُللَّـهِ عَلی ما اَنْعَمَ، وَ لَهُ الشُّكْرُ عَلی ما اَلْهَمَ، وَ الثَّناءُ بِما قَدَّمَ، مِنْ عُمُومِ نِعَمٍ اِبْتَدَاَها، وَ سُبُوغِ الاءٍ اَسْداها، وَ تَمامِ مِنَنٍ اَوْلاها، جَمَّ عَنِ الْاِحْصاءِ عَدَدُها، وَ نَأی عَنِ الْجَزاءِ اَمَدُها، وَ تَفاوَتَ عَنِ الْاِدْراكِ اَبَدُها، وَ نَدَبَهُمْ لاِسْتِزادَتِها بِالشُّكْرِ لاِتِّصالِها، وَ اسْتَحْمَدَ اِلَی الْخَلائِقِ بِاِجْزالِها، وَ ثَنی بِالنَّدْبِ اِلی اَمْثالِها. حمد و سپاس خدای را برآنچه ارزانی داشت، و شکر او را در آنچه الهام فرمود، و ثنا و شکر بر او بر آنچه پیش فرستاد، از نعمتهای فراوانی که خلق فرمود و عطایای گسترده‌ای که اعطا کرد، و منّتهای بیشماری که ارزانی داشت، نهایت آن از پاداش فراتر، و دامنه آن تا ابد از ادراک دورتر است، و مردمان را فراخواند، تا با شکرگذاری آنها نعمتها را زیاده گرداند، و با گستردگی آنها مردم را به سپاسگزاری خود متوجّه ساخت، و با دعوت نمودن به این نعمتها آنها را دو چندان کرد. وَ اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللَّـهُ وَحْدَهُ لاشَریكَ لَهُ، كَلِمَةٌ جَعَلَ الْاِخْلاصَ تَأْویلَها، وَ ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُولَها، وَ اَنارَ فِی التَّفَكُّرِ مَعْقُولَها، الْمُمْتَنِعُ عَنِ الْاَبْصارِ رُؤْیتُهُ، وَ مِنَ الْاَلْسُنِ صِفَتُهُ، وَ مِنَ الْاَوْهامِ كَیفِیتُهُ. اِبْتَدَعَ الْاَشْیاءَ لامِنْ شَیءٍ كانَ قَبْلَها، وَ اَنْشَاَها بِلاَاحْتِذاءِ اَمْثِلَةٍ اِمْتَثَلَها، كَوَّنَها بِقُدْرَتِهِ وَ ذَرَأَها بِمَشِیتِهِ، مِنْ غَیرِ حاجَةٍ مِنْهُ اِلی تَكْوینِها، وَ لافائِدَةٍ لَهُ فی تَصْویرِها، اِلاَّ تَثْبیتاً لِحِكْمَتِهِ وَ تَنْبیهاً عَلی طاعَتِهِ، وَ اِظْهاراً لِقُدْرَتِهِ وَ تَعَبُّداً لِبَرِیتِهِ، وَ اِعْزازاً لِدَعْوَتِهِ، ثُمَّ جَعَلَ الثَّوابَ عَلی طاعَتِهِ، وَ وَضَعَ الْعِقابَ عَلی مَعْصِیتِهِ، ذِیادَةً لِعِبادِهِ مِنْ نِقْمَتِهِ وَ حِیاشَةً لَهُمْ اِلی جَنَّتِهِ. و گواهی می‌دهم که معبودی جز خداوند نیست و شریکی ندارد، که این امر بزرگی است که اخلاص را تأویل آن و قلوب را متضمّن وصل آن ساخت، و در پیشگاه تفکر و اندیشه شناخت آن را آسان نمود، خداوندی که چشمها از دیدنش بازمانده، و زبانها از وصفش ناتوان، و اوهام و خیالات از درک او عاجز می‌باشند. موجودات را خلق فرمود بدون آنکه از ماده‌ای موجود شوند، و آنها را پدید آورد بدون آنکه از قالبی تبعیت کنند، آنها را به قدرت خویش ایجاد و به مشیتش پدید آورد، بیآنکه در ساختن آنها نیازی داشته و در تصویرگری آنها فائده‌ای برایش وجود داشته باشد، جز تثبیت حکمتش و آگاهی بر طاعتش، واظهار قدرت خود،و شناسائی راه عبودیت و گرامی داشت دعوتش، آنگاه بر طاعتش پاداش و بر معصیتش عقاب مقرر داشت، تا بندگانش را از نقمتش بازدارد و آنان را بسوی بهشتش رهنمون گردد. وَ اَشْهَدُ اَنَّ اَبی مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، اِخْتارَهُ قَبْلَ اَنْ اَرْسَلَهُ، وَ سَمَّاهُ قَبْلَ اَنْ اِجْتَباهُ، وَ اصْطَفاهُ قَبْلَ اَنْ اِبْتَعَثَهُ، اِذ الْخَلائِقُ بِالْغَیبِ مَكْنُونَةٌ، وَ بِسَتْرِ الْاَهاویلِ مَصُونَةٌ، وَ بِنِهایةِ الْعَدَمِ مَقْرُونَةٌ، عِلْماً مِنَ اللَّـهِ تَعالی بِمائِلِ الْاُمُورِ، وَ اِحاطَةً بِحَوادِثِ الدُّهُورِ، وَ مَعْرِفَةً بِمَواقِعِ الْاُمُورِ. و گواهی میدهم که پدرم محمّد بنده و فرستاده اوست، که قبل از فرستاده شدن او را انتخاب، و قبل از برگزیدن نام پیامبری بر او نهاد، و قبل از مبعوث شدن او را برانگیخت، آن هنگام که مخلوقات در حجاب غیبت بوده، و در نهایت تاریکی‌ها بسر برده، و در سر حد عدم و نیستی قرار داشتند، او را برانگیخت بخاطر علمش به عواقب کارها، و احاطه‌اش به حوادث زمان، و شناسائی کاملش به وقوع مقدّرات. ‌..🌷🕊 ...🌷🕊 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---