🌴 #یازینب...
#داستــان_امشب...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 #پیرمرد_قفل_ساز_و_امام_زمان_عج🌹🍃 مردی سالها در
#داستان_امشب..🌺🍃
#از_امام_زمان(عج)🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
#من_قائم_آل_محمّد_هستم!🌹🍃
احمد بن فارس اديب ميگويد:
در همدان طايفه اي زندگي ميكردند كه معروف به «بني راشد» بودند، و همه آنها شيعه بوده و پيرو مذهب اماميه بودند. كنجكاو شدم و پرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟
پيرمردي كه ظاهر الصلاح و متشخّص به نظر ميرسيد، گفت: جدّ ما راشد كه - طايفه ما به او منسوب است - سالي به حجّ مشرّف شد، وي پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل كرد:
هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم كه از شتر فرود آمدم تا كمي پياده روي كنم. مدّت زيادي پياده حركت كردم تا اين كه خسته شدم. پيش خود گفتم: بهتر است براي استراحت و خواب، كمي توقّف كنم، آنگاه كه انتهاي قافله به نزد من رسيد، برمي خيزم.
به همين جهت، خوابيدم، وقتي بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است و خورشيد به شدّت ميتابد و هيچ كس ديده نمي شود. ترسيدم؛ نه جاده ديده ميشد و نه ردّ پايي مانده بود. ناچار به خدا توكّل كردم و گفتم: به هر طرف كه او بخواهد ميروم!
هنوز چند قدمي راه نرفته بودم كه به منطقه اي سبز و خرّم رسيدم، گويا آن جا به تازگي باران باريده خاكش معطر و پاك بود. در ميان آن باغ،
قصري بود كه چون شمشير ميدرخشيد.
با خود گفتم: خوب است كه اين قصر را كه قبلاً نديده و وصف آن را از كسي نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتي مقابل در قصر رسيدم، ديدم دو نفر خادم كه سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند.
سلام كردم، آنها با لحن زيبايي پاسخ دادند و گفتند: بنشين كه خداوند خيري به تو عنايت فرموده است.
يكي از آنها وارد قصر شد. بعد از اندك زماني، بازگشت و گفت: برخيز و داخل شو!
وقتي وارد قصر شدم، ساختماني را ديدم كه تا آن زمان عمارتي بدان زيبايي و نورانيت نديده بودم. خادم پيشتر رفت و پرده اتاقي را كنار زد و گفت: وارد شو!
وارد اتاق شدم. جواني را ديدم كه چهره اش همچون ماه در شب تاريك ميدرخشيد، بالاي سرش شمشير بلندي از سقف آويزان بود كه فاصله كمي با سر مبارك او داشت.
سلام كردم و او با مهرباني و زيباترين لحن پاسخ داد و پرسيد:
آيا مرا ميشناسي؟
- نه واللَّه.
- من قائم آل محمّدعليهم السلام هستم كه در آخر الزمان با همين شمشير - اشاره به آن شمشير كرد - قيام ميكنم، و زمين را بعد از آن كه انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد ميكنم.
با شنيدن اين كلمات نوراني، به پاي حضرت عليه السلام افتادم و صورت به خاك پاي مباركش ميساييدم.
- فرمود: اين كار را مكن! سرت را بلند كن! تو فلاني از ارتفاعات همدان نيستي؟
آري! اي آقا و مولايم!
- دوست داري كه به نزد خانواده ات بازگردي؟
- آري! مولايم، ميخواهم مژده آنچه را كه خداوند به من ارزاني داشته، به آنها برسانم.
آن گاه حضرت به
آن خادم اشاره كرد. او دست مرا گرفت و كيسه پولي به من داد و با هم از خدمت امام عليه السلام مرخص شديم. چند قدم كه رفتيم. سايهها و درختان و مناره مسجدي را ديدم. او گفت: آيا اين جا را ميشناسي؟
گفتم: نزديك همدان شهري است كه «اسد آباد» نام دارد. اين جا شبيه آن جا است.
او گفت: اين جا «اسد آباد» است. برو! كه هدايت يافتي و واقعاً راشد شدي!
من كه به منظره پيش روي خود خيره شده بودم، وقتي بازگشتم، او را نديدم. وارد «اسد آباد» شدم. به كيسه نگاه كردم، پنجاه و چهار سكّه طلا در آن بود و تا زماني كه آنها را داشتيم خير به ما روي ميآورد. (۱۳۵)
🌹🍃🌹🍃🌹
#منابع:
۱۳۵) كمال الدين، ج ۲، ص ۴۵۳ و ۴۵۴، من شاهد القائم عليه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۴۰ - ۴۲.
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb4