eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
8.6هزار ویدیو
29 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 ! ❗️ یه جوان زیبایی بود به نام ابن سیرین شغل این جوان پارچه فروشی بود، مغازه هم نداشت فقط یه سبد داشت که رو سرش میذاشت و تو این کوچه‌ها را میفتاد و كاسبی می‌كرد و گاهی هم برای رفع خستگی گوشه‌ای می‌نشست و بساطش را كناری پهن می‌كرد از قضا زن جوانی عاشقش شده بود و تصمیم گرفته بود او را به دام بیندازد این بود که رفت پیش ابن سیرین و گفت: من شوهرم مریضه، لباس می‌خوام براش بخرم اما می‌خوام به سلیقه خودش باشه بساطتو جمع کن پاشو بریم پیش شوهرم ابن سیرینم قبول کرد و با آن زن راهی خانه‌شان شد، زن وارد شد و ابن سیرین هم یا الله گويان پشت سرش وارد خانه شد اتاق اول را گذراند دومی را هم همین طور رسید به اتاق سوم دید مثل اینکه اینجا هیچ خبری نیست! رو کرد به به زن و گفت: پس شوهرت کجاست؟ زن هم خیلی راحت گفت: من که شوهر ندارم بعد به ابن سيرين گفت: ببین اینجا خانه من هست، تو هم الان در خانه من هستی اگه آماده برای گناه نشوی و در اختیار من نباشی داد می‌زنم که مزاحمم شده‌ای ابن سیرین يكباره متوجه شد در باتلاقی افتاده که هر چی بیشتر دست و پا بزند بیشتر فرو خواهد رفت! این بود که رو کرد به سمت آسمان و گفت: ای خدا تو که می‌دانی من اهل این کارها نیستم پس خودت نجاتم بده در همين حال یک فکری به خاطرش رسید گفت: باشه نياز نيست داد بزنی، من آماده می‌شوم برای گناه، فقط به من بگو دستشوئی خانه کجاست؟ آن زن هم با این خیال كه او راضی شده محل دستشویی را نشان داد ابن سیرین رفت داخلش و تا توانست از نجاسات آنجا برداشت و به خودش مالید!؟ و آمد و یک گوشه نشست زن تا وارد اتاق شد، دید چه بوی بدی می‌آید رويش را برگرداند و ابن سیرین را در آن وضع دید! گفت: چرا خودت رو اینجوری کردی!؟ ابن سیرین گفت: این تجسم عملیه که از من می‌خواستی انجام بدهم! آن زن با عصبانيت و ناراحتی ابن سیرین را با همان وضع از خانه خود بیرون كرد ابن سیرین با همان قیافه از خانه بیرون آمد، اما انگار آن روز و آن ساعت همه مرده بودند؟! هیچکس ابن سیرین را با آن قیافه ندید از آن روز به بعد از او بوی خوشی استشمام می‌شد و خداوند علم تعبیر خواب را به ابن سیرین عنایت فرمود. می‌دانید چرا!؟؟؟ چون حفظ حرمت کرده بود و به نفس خودش به یاری خدا غلبه كرده بود دوستهای خوبم..!! اگر ما هم نخواهیم گناه كنيم، می‌توانیم ترک گناه سخته ولی ممکنه! _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🏴 @Yazinb2 🏴
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 #نخواه_گناه_کنی! #گناه_نمی‌کنی❗️ یه جوان زیبایی
... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان (عج) اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، به‌قصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد... می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را می‌خواهم ... کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی... 🍃🏴اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها🏴🍃 _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🏴 @Yazinb2 🏴
...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 داشتم برگه‌های دانشجوهامو صحیح می‌کردم یکی از برگه‌های خالی حواسمو به خودش جلب کرد... به هیچ کدام از سوال‌ها جواب نداده بود! فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده، نه مامانم همه صحیح و سالمن شکر خدا تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده دیشب تولد عشقم بود گفتم سنگ تموم بذارم براش بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه‌ها شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می‌ارزید مخصوصاً باقالی و لبوی داغ چرخیهای سر میدون، بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم رفتیم دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم، یعنی لای جزوه‌هارو باز کردما، اما همش یاد قیافش می‌افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو صورتش خندم می‌گرفت و حواسم پرت می‌شد یهویی هم خوابم برد بیهوش شدم انگار حالا نمره هم ندادی، نده فدا سرت یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش فقط خواستم بدونی که بی‌اهمیتی و این چیزا نبوده یه وقت ناراحت نشی چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه‌ام گفت: اون بیستی که دادی خیلی چسبید گفتم: اگه لای برگت یه تیکه لبو می‌پیچیدی برام بهت صد می‌دادم بچه خندید و دست انداخت دور گردنم گفت: بچمون هفت ماهشه استاد باورت میشه!؟ عکسش را از روی گوشیش نشانم داد خندیدم گفت: این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که ... نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط نشست کنارم دلم می‌خواست براش بگم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود، فقط سرد بود .... ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @Yazinb2 🌹🍃
...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 چوپانی عادت داشت تا در يک مکان معين زير يک درخت بنشيند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زير درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان هميشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد هر بار که او آتشی ميان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دليل آن را نمی‌دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گيرش شود اما همچنان در هر جائی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اينکه يک روز وسوسه شد تا از راز اين سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نيم کرد، آه از نهادش بر آمد. ميان سنگ موجودی بسيار ريز مانند کرم زندگی می‌کرد! رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: ، تو که برای کرمی این چنين می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببين برای من چه کرده‌ای و من هيچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم. ‌ ... http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
...🌹🍃 .. 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت . وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت . مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد . این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود. : دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود. ، ج۲، ص۵۲ ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
...🌹🍃 ... 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 روزی شیوانا همراه شاگردانش در حال عبور از کنار مزرعه‌ای بود. صاحب مزرعه به محض مشاهده شیوانا از آنها دعوت کرد تا به خانه او بروند و قدری استراحت کنند. شیوانا پذیرفت و همگی به خانه کشاورز رفتند. مرد کشاورز وقتی که از آنها پذیرایی کرد گفت: متأسفانه من نمی‌توانم در هیچ یک از کلاس‌های درس شما حاضر شوم چرا که بسیار مشغول کار هستم و اینگونه هرگز از درس‌های زندگی نخواهم آموخت. شیوانا پاسخ داد: دوست من، همین مزرعه تو می‌تواند برایت کلاس درس باشد سپس به مزرعه رو کرد و ادامه داد: مثلاً همین علف‌های هرز داخل مزرعۀ تو آموزگارت هستند کشاورز با تعجب گفت: آخر چطور ممکن است که این علف‌های هرز معلم باشند؟ آنها جز دردسر چیزی برای ما کشاورزان ندارند علف‌ها مواد غذایی داخل خاک را مصرف می‌کنند و باعث می‌شوند که مواد معدنی گیاهان کاشته شده کم شود علاوه بر آن چون مزه آنها تلخ است گاوها و گوسفندها هم آنها را نمی‌خورند و ما مجبوریم خودمان آنها را بکنیم حال چگونه باید از آن درس بگیرم!؟ شیوانا گفت: اگر خوب فکر کنی می‌بینی که زمین هم به گیاهان مفید و هم به علف‌های هرز فرصتی برابر برای رشد داده است یعنی اگر بذر گندم و بذر گیاه هرز بکاری به یک اندازه از زمین بهره‌مند می‌شود و رشد می‌کنند مانند همین قضیه در زندگی ما انسان‌ها هم وجود دارد، اگر ما در دل خود کینه و نفرت و یا حسد و بخل بکاریم چیزی بهتر از آن به دست نخواهیم آورد و اگر در دلمان مهر و محبت و دوستی و صداقت باشد خوبی درو خواهیم کرد تا وقتی که در دل صفات بد نگه داریم نباید توقع داشته باشیم بهتر از آن را دنیا به ما هدیه بدهد در ضمن علف هرز هر چه بیشتر بماند از منابع زمین بیشتر استفاده خواهد کرد و در این صورت گیاهان مفید نخواهند توانست خوب تغذیه و رشد کنند. پس اگر صفت بدی داریم باید در از بین بردن آن سریع عمل کنیم مرد کشاورز بعد از شنیدن حرف‌های شیوانا فریاد زد: پس همین جا کلاس درس من است. : ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 انسانی حکیم، دانشمند و عارف بود، در ایام جوانی جهت باغداری و باغبانی به استخدام یک باغ دار در آمد. صاحب باغ در فصل انار تعدادی مهمان به باغ آورد، صدا زد مبارک، انار بیاور. مبارک سبدی از انار آورد،‌ انارها ترش بود،‌ صاحب باغ گفت: انار شیرین بیاور، مبارک سبدی دیگر آورد، باز هم ترش بود. گفت: مبارک، مگر نگفتم انار شیرین بیاور، تو در این مدت شش ماهی که در این باغ کار می کنی خبر نداری انار شیرین مال کدامین درخت است؟ گفت: نه! خبر ندارم. گفت: چرا؟ جواب داد: روزی که با هم قرارداد می بستیم قرار باغبانی بستیم نه باغ خوری، من از وضع میوه های این باغ از جهت شیرینی و ترشی خبر ندارم!! آری، نطفه ی پاک، رحمی پاک، مادری پاک، تربیتی پاک، حافظ مال می سازد نه مال مردم خور، باغبان به وجود می آورد نه باغ خور. .. ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#داستــان‌_امشب...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 #پیرمرد_قفل_ساز_و_امام_زمان_عج🌹🍃 مردی سال‌ها در
..🌺🍃 (عج)🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 !🌹🍃 احمد بن فارس اديب مي‌گويد: در همدان طايفه اي زندگي مي‌كردند كه معروف به «بني راشد» بودند، و همه آنها شيعه بوده و پيرو مذهب اماميه بودند. كنجكاو شدم و پرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟ پيرمردي كه ظاهر الصلاح و متشخّص به نظر مي‌رسيد، گفت: جدّ ما راشد كه - طايفه ما به او منسوب است - سالي به حجّ مشرّف شد، وي پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل كرد: هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم كه از شتر فرود آمدم تا كمي پياده روي كنم. مدّت زيادي پياده حركت كردم تا اين كه خسته شدم. پيش خود گفتم: بهتر است براي استراحت و خواب، كمي توقّف كنم، آنگاه كه انتهاي قافله به نزد من رسيد، برمي خيزم. به همين جهت، خوابيدم، وقتي بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است و خورشيد به شدّت مي‌تابد و هيچ كس ديده نمي شود. ترسيدم؛ نه جاده ديده مي‌شد و نه ردّ پايي مانده بود. ناچار به خدا توكّل كردم و گفتم: به هر طرف كه او بخواهد مي‌روم! هنوز چند قدمي راه نرفته بودم كه به منطقه اي سبز و خرّم رسيدم، گويا آن جا به تازگي باران باريده خاكش معطر و پاك بود. در ميان آن باغ، قصري بود كه چون شمشير مي‌درخشيد. با خود گفتم: خوب است كه اين قصر را كه قبلاً نديده و وصف آن را از كسي نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتي مقابل در قصر رسيدم، ديدم دو نفر خادم كه سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند. سلام كردم، آن‌ها با لحن زيبايي پاسخ دادند و گفتند: بنشين كه خداوند خيري به تو عنايت فرموده است. يكي از آن‌ها وارد قصر شد. بعد از اندك زماني، بازگشت و گفت: برخيز و داخل شو! وقتي وارد قصر شدم، ساختماني را ديدم كه تا آن زمان عمارتي بدان زيبايي و نورانيت نديده بودم. خادم پيشتر رفت و پرده اتاقي را كنار زد و گفت: وارد شو! وارد اتاق شدم. جواني را ديدم كه چهره اش همچون ماه در شب تاريك مي‌درخشيد، بالاي سرش شمشير بلندي از سقف آويزان بود كه فاصله كمي با سر مبارك او داشت. سلام كردم و او با مهرباني و زيباترين لحن پاسخ داد و پرسيد: آيا مرا مي‌شناسي؟ - نه واللَّه. - من قائم آل محمّدعليهم السلام هستم كه در آخر الزمان با همين شمشير - اشاره به آن شمشير كرد - قيام مي‌كنم، و زمين را بعد از آن كه انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد مي‌كنم. با شنيدن اين كلمات نوراني، به پاي حضرت عليه السلام افتادم و صورت به خاك پاي مباركش مي‌ساييدم. - فرمود: اين كار را مكن! سرت را بلند كن! تو فلاني از ارتفاعات همدان نيستي؟ آري! اي آقا و مولايم! - دوست داري كه به نزد خانواده ات بازگردي؟ - آري! مولايم، مي‌خواهم مژده آنچه را كه خداوند به من ارزاني داشته، به آنها برسانم. آن گاه حضرت به آن خادم اشاره كرد. او دست مرا گرفت و كيسه پولي به من داد و با هم از خدمت امام عليه السلام مرخص شديم. چند قدم كه رفتيم. سايه‌ها و درختان و مناره مسجدي را ديدم. او گفت: آيا اين جا را مي‌شناسي؟ گفتم: نزديك همدان شهري است كه «اسد آباد» نام دارد. اين جا شبيه آن جا است. او گفت: اين جا «اسد آباد» است. برو! كه هدايت يافتي و واقعاً راشد شدي! من كه به منظره پيش روي خود خيره شده بودم، وقتي بازگشتم، او را نديدم. وارد «اسد آباد» شدم. به كيسه نگاه كردم، پنجاه و چهار سكّه طلا در آن بود و تا زماني كه آن‌ها را داشتيم خير به ما روي مي‌آورد. (۱۳۵) 🌹🍃🌹🍃🌹 : ۱۳۵) كمال الدين، ج ۲، ص ۴۵۳ و ۴۵۴، من شاهد القائم عليه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۴۰ - ۴۲. 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb4
.. علیه‌السلام 🏴🌹بسم‌ الله الرحمن الرحیم 🌹🏴 مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان! دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!!! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. : 📗کتاب آخرین گفتارها ‌ ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#درد_دل... با اون های که این روزها به خانواده شهدا بی احترامی میکنند😔 🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊
... 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ علیه‌السلام ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ! ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ! ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ۳ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ حالا ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ... ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، درب خانه حضرت داوود علیه‌السلام را زدن، وايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارو به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟؟؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم ودکل کشتي اسيب ديد وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با ان قسمتهاي اسيب ديده کشتي را بستيم ونذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم. حضرت داوود علیه‌السلام رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست... خالق من بهشتی دارد، «نزديک زيبا و بزرگ»... و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد» و در پي دليلي ست که ببخشد ما را گاهي به بهانه دعايی در حق ديگری... شايد امروز آن روز بي دليل باشد،،، دعايتان ميکنم دعايم کنيد... 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb4 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#داستان_ده_برابر_پاداش....🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 دکتر علی حائری شیرازی فرزند مرحوم آیت ال
... 😭 یاحسین...😭 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . . یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما😔 مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !' عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما... خونه ما.... بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه . . اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ... !! چجوری حسین حسین خونه ما باشه کتکش زد . . گفت عبدالله من نمیدونم تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه عبدالله قبول کرد معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که هی میگفت آقا حسین حسین.. قراره خونه ما باشه...😭 روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم.. عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما...😭 رفت ؛ از شهر خارج شد بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟! عبدالله دیوونه گریش گرفت تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن...سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما .. خونه ما.. رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده ! حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!! امانتی یابن الحسن رو داد بهش رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین.. خونه ما رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت چه هیئتی شد اون شب آره یابن الحسن... خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد آخه یابن الحسن.... رو دیده بود. میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود حواست بود خرج هیئتت رو نداره اینجوری هواشو داشتی آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه ... میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟! میشه درد منم دوا کنی بیام حرم😔 یا امام حسین علیه‌السلام خیلی دلشون میخواد بیاند کربلا اما......ندارند خودت مثل عبدالله دیونه براشون درست کن... بحق مادرت 😭 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb4 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب... #خیلی‌_قشنگه‌_از‌_دستش‌_ندید😭 یاحسین...😭 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 اسمش عبدالله
... ...😳 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 در یک مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی مدیر بودم. روزی چند دقیقه مانده به زنگ تفریح ، مردی باظاهری آراسته وارددفتر مدرسه شد.گفت:با خانم ناصری دبیر کلاس دوم کار دارم.... می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال کنم . ازاو خواستم خودش رامعرفی کند.... گفت: من گاو هستم !!!!... خانم دبیر بنده را می شناسند!!!! .. بفرمایید گاو آمده !!!!..... ایشان متوجه می شوند چه کسی آمده ! .. تعجب کردم و موضوع را به خانم ناصری،دبیرکلاس دوم گفتم. او هم تعجب کرد وگفت: ممکن است این آقا اختلال روانی داشته باشد .... یعنی چه گاو؟؟ ... من که چیزی نمیفهمم!ناچارازاو خواستم پیش آن مرد برود. با اکراه پذیرفت و رفت. مرد آراسته،با احترام به خانم دبیر ماسلام دادو خودش را معرفی کرد: من گاو هستم!!!! معلم جواب سلام داد و گفت: خواهش میکنم، ولی ... مرد ادامه داد شما بنده را به خوبی می شناسید. من گاو هستم ، پدر گوساله!!!!... همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدازدید...دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، میدونید... مرد گفت: بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم . ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیزدرمیان می گذاشتید. قطعاً من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم. خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم گفتگو کردند... آن آقا،در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و رفت. وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم روی آن نوشته شده بود: دکترفلانی عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه..... چند روز بعد از ایشان خواستم که یک جلسه برای معلمان صحبت کنند، در کمال تواضع خواسته ام روقبول کردند،سخنرانی دلپذیری داشتند...ایشان می‌گفت: خشونت آن گونه كه ما فکر می کنیم فقط محدود به خشونت فيزيكي و بدني نيست. عموما مادرگيري هاي فيزيكي یا تعرض جنسی را خشونت می دانیم.... ولی واقعیت آنست که دامنة خشونت حوزه های گسترده تري دارد از جمله خشونت زبانی.وقتی توهین میکنیم، قومی را مسخره می کنیم. صاحبان یک عقیده را تحقیر می کنیم. وقتی تهمت یا برچسب می زنیم یا تهدید میکنیم همه این ها خشونت است؛ منتهاخشونت زبانی. بدون خون و خونریزی است. خشونت زبانی از درون می کُشد.... تا حالا هیچ کس را دیده اید که به دلیل اینکه مسخره شده و یا فحش خورده باشد به اورژانس مراجعه‌ کند؟ یا به پلیس شکایت کند؟ قربانیان خشونت زبانی، اثری از جای زخم بر بدنشان یا مدرک دیگری ندارند.خشونت ابتدا در ذهن شكل مي گيرد بعد خود را در زبان نشان می دهد و سپس زمینه ساز خشونت فیزیکی میشود.... وقتی رهبریک گروه سیاسی در جامعه،افراد طرف مقابل رااحمق،مغرض و فاسد معرفی میکند،ما به عنوان طرفداران اوآمادگی لازم را پیدا می کنیم که در زمان مناسب با ماشین از روی آنها رد شویم ..... چرا؟ چون دیگر آنها را شایسته زندگی نمی دانیم !!!!! وقتی در یک ورزشگاه صد هزار نفری،طرفداران تیم مقابل را با ده ها فحش آبدار و ناموسی می نوازیم، زمینه را برای زد و خورد بعد از بازی فراهم میکنیم.وقتی ما جریان رقیب را فریب خورده و عامل دست دشمن معرفی میکنیم، آنگاه حذف سیاسی و فیزیکی رقیب مشروعیت پیدا می کند... وقتی دختر همسایه را داف خطاب می کنم، راننده کناری را یابو، مشتری را گاو، دانش آموزم راخنگ و فردقانون مداررا اُسکُل، همه اینها خشونت های زبانی یعنی آمادگی برای خشونت رفتاری در آینده؛ از تعرض جنسی بگیرید تا صدمه فیزیکی. چه باید کرد ؟؟؟؟..... اولین کار این است: که مهارت گفتگو را بیاموزیم. فقدان مهارت‌های گفت‌وگو باعث می شود افراد نتوانند آن‌چه که مدنظر دارند را به‌زبان روشن بیان کنند و ایده و احساس خود را در یک کلام خشن و تندتخلیه میکنند. تمرین گفتگو تمرین تخلیه ذهن و قلب به شیوه ای غیرخشونت آمیز است ...... دومین کار این است : که به خودمان بارها و بارها یادآوری کنیم کشتن آدم ها فقط به فرو کردن چاقو در سینه آنان نیست. دختر یا پسر، زن یا مردی که شخصیت اش تخریب شده، شرافت اش لکه دار شده، عزت نفس اش لگدمال شده دیگر زندگی نرمال نخواهد داشت. به خودم یادآوری کنم که جریان رقیب من،تیم مقابل،صاحبان دین و مذهب و اندیشه متفاوت از من، نه بی شعور هستند نه فاسدنه احمق نه هوس باز نه فریب خورده نه ... آن ها فقط انسان هستند،درست ودقیقا مانند من!آنگاه یاد خواهم گرفت. کلمه گاو را فقط و فقط برای خود گاو بکار بگیرم نه کمتر و نه بیشتر .... http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb4 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---