eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
8.6هزار ویدیو
29 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت سوم)🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرماندهان می داد. تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه؟! با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه؟! گفت الان عراق درباره شاهرخ صحبت می کردند با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون فرمانده گروه پیشرو. گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدم خواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره!! دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند حالا هم برای شاهرخ بهش بگو بیشتر مراقب باشه. صحبت دوستم که تمام شد گفتم: راستی پاشو بریم پیش سید امشب عروسی داریم چشماش از تعجب گرد شده بود با تعجب گفت: عروسی اون هم توی آبادان محاصره شده؟! گفتم: آره یکی از دخترهایی که توی خرمشهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشپزخانه به همراه دیگر زنان برای رزمندگان غذا درست می کنه ،قراره با یکی از بچه های گروه ما به نام علی توپولف ازدواج کنه پدر و مادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داریم. سوار شدیم و رفتیم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: این آقا سید مجتبی خیلی آدم بزرگیه. هر کسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ایشون میشه. سید فقط حرف نمی زنه بلکه با عمل بچه ها رو به کار درست دعوت می کنه مثلا درباره نماز جمعه خودش همیشه تو نجماز جمعه آبادان شرکت می کنه بعد ما رو هم دعوت می کنه. برای همین تاثیر کلام ایشان بسیار بالاست بعد گفتم: می دونی توی گروه فدائیان اسلام چند نفر اقلیت مذهبی داریم. با تعجب گفت: جدی می گی؟! گفتم: یکی از بچه ها به اسم ارسلان هست که امشب می بینیش از مسیحی های تهرانه که داوطلب آمده جبهه بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سید مسلمان شد. چند نفر هم زرتشتی در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سید مجتبی خیلی احتیاج داریم بعد ادامه دادم: وضع مالی سید خیلی خوب بوده اما به خاطر تامین هزینه های جنگ و گروه فدائیان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه. بعد گفتم: سید با اخلاق اسلامی خودش بیشترین تاثیر رو در شخصیت شاهرخ و بچه های گروه پیشرو داشته همیشه هم برای ما صحبت می کنه و بچه ها رو نصیحت می کنه. برای دریافت آذوقه رفتم اهواز رسیدم به استانداری. سراغ دکتر چمران را گرفتم گفتند: داخل جلسه هستند. لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد دکتر چمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی پشت سر دکتر بودند جلو رفتم و سلام کردم شاهرخ را از قبل می شناختم یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت: آقا سید از بچه های محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستیم. کمی با هم صحبت کردیم بعد گفت: سید ما تو ذوالفقاری هستیم وقت کردی یه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت: چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام. چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم یک جیپ نظامی از دور به سمت ما می آمد کاملا در تیر رس بود خیلی ترسیدم اما با سلامتی به خط ما رسید با تعجب دیدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت: سید یه خواهشی از شما دارم با تعجب پرسیدم: چی شده هر چی بخوای نوکرتم. سریع ردیف می کنم کمی مکث کرد و با صدای بغض آلود گفت: می خوام برام دعا کنی تعجب من بیشتر شد منتظر هر حرفی بودم به جز این بعد ادامه داد و گفت: تو سیدی مادر شما حضرت زهراست خدا دعای شما رو زودتر قبول می کنه دعا کن من عاقبت به خیر بشم. کمی نگاهش کرد و گفتم: شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی گفت: نه سید جون. خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند خدا باید دست ما رو بگیره. بعد مکثی کرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم. من می ترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتما برای من دعا کن. ایستاده بودم کنار سنگر و دور شدن جیپ شاهرخ را نگاه می کردم واقعا نفس مسیحایی امام با او چه کرده بود آن شاهرخی که من می شناختم کجا و این سردار رشید اسلام کجا! 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت دوم )
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین يكــي از عملياتهاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات، یک یک ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر ميگشتيم. ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم. هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك ميشود! يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملا مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل ميكرد به ما نزديك ميشد! خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود! وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست. يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! خيلــي تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها، مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا چه ميكني!؟ ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شــما از درد به خود ميپيچيد مولا اميرالمومنين و امام زمان را صدا ميزد. من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي تا هوا تاريك اســت و بعثيها نيامدهاند اين جوان را به نزديك سنگر ايرانيها برسانم و برگردم! بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي ميتواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي. ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را ميكشد. بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي!! همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟ من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقيها هم رفيق داري! جايزه ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از فرماندهان اين جبهه را براي همه يگانهاي نظامي ارســال كردند و گفتند: هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام خواهد گرفت! در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيلان غرب شده. ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است! با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟ جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت ميبــرم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچهها به من تغيير نكند. جمال بعد از مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط شكن بود به شهادت رسيد. ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---