🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت چهارم)
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊
فصل ششم..( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#روزهای_آخر
نیمه شب بود وارد مقر نیروها در هتل شدم همه بچه ها بیدار و نگران بودند با تعجب پرسیدم چی شده؟! یکی از رفقا گفت: سید مجتبی چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده الان رادیوی عراق اعلام کرده که ما سید مجتبی هاشمی را به اسارات گرفتیم. پاهایم سست شد زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردیم الا اسارت سید با ناراحتی گفتم: تنها رفته بود؟ ادامه داد: نه شاهرخ باهاش بوده نمی دانستم چی بگم خیلی حالم گرفته شد رفتم در گوشه ای نشستم یاد خاطراتی که با آن ها داشتم لحظه ای از ذهنم خارج نمی شد نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم ساعتی بعد از فرط خستگی با چشمانی اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سرو صدای بچه ها بیدار شدم به جلوی درب هتل نگاه کردم تعداد زیادی از بچه ها در ورودی هتل جمع شده بود و صلوات می فرستادند در میان بچه ها سید و در کنار او شاهرخ را دیدم اول فکر کردم خواب می بینم اما خواب نبود از جا پریدم و به سمتشان رفتم همه بچه ها با آن ها روبوسی می کردند یکی از بچه ها گفت: آقا سید شما که ما رو نصف جون کردی مگه شما اسیر نشده بودید؟ آخه عراقی ها سر شب اعلام کردند که شما رو اسیر گرفتند. شاهرخ پرید تو حرفش و گفت: چی می گی؟ ما دو تا اسیر هم از اون ها گرفتیم. سید مجتبی هم به شوخی گفت: ما رو گرفتند و بردند توی مقرشان بعد هم دو تا افسر عراقی را به عنوان کادو به ما دادند و برگشتیم. بعد از یک ساعت شوخی و به خنده به اتاق ها رفتیم و خوابیدیم.
صبح فردا جلسه ای برگزار شد نقشه هایی که سید آورده بود همگی بررسی شد با فرماندهی ارتش و دفتر فرماندهی کل قوا در منطقه آبادان هماهنگی لازم صورت گرفت. قرار شد در غرب روز شانزده آذر نیروهای فدائیان اسلام با عبور از خطوط مقدم نبرد در شمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده آبادان ماهشهر را پاکسازی کنند سپس مواضع تصرف شده را تحویل ارتش بدهند. سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقرّ نیروها در هتل آمدیم شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود رفتار او خیلی عجیب شده وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود از شدت گریه شانه هایش می لرزید با دیدن او ناخود آگاه گریه ام گرفت سرش پایین بود و دستانش به سمت آسمان مرتب می گفت: الهی العفو...
سید خیلی سونازک می خواند آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی می شه که از بقیه پاک تر باشه. برگشتم به سمت عقب، شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد صبح فردا یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد این فیلم چندین بار از صدا و سیما پخش شده است وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرار گرفت چند دقیقه ای صحبت کرد. در پایان صحبت ها گفت: راه ما راه امام حسین است از خدا می خواهم که شهادت را نصیب ما بگرداند.!
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل ششم..(قسمت آخر )🌹
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل هفتم..(قسمت اول )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
#روزهاي_آخر
آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود. ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. بعد گفت: امشــب چقدر چشمهاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست. من بالافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا ميكني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت. چند هفتهاي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي و رزمنده است. دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرفهاي عوامانه و شوخيها كمتر ديده ميشد! اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند. ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟! خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذرهاي از آرزوي من است، من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم. دليل اين حرفش را قب ًال شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم. بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه! در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد ميكرد. اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بيمقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظهاي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
#راوی_علی_صادقی
#ادامه_دارد
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_مسافر_ملکوت🌹🕊 #خاطرات : شهید علی عباس حسین پور 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_مسافر_ملکوت🌹🕊
#خاطرات : شهید علی عباس حسین پور 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#روزهای_آخر
اولین بار در دبیرستان ایشان را دیدم احساس کردم که علی عباس می تواند یکی از دوستان خوب برای من باشد زیرا رفتار و برخوردش با دوستان ، درس خواندنش و حتی برنامه ریزی او برای کارهایش با دیگران متفاوت بود اواز صداقت خاصی برخوردار بود و برای همه دوستان و مسئولان دبیرستان قابل احترام بود از خصوصیات ایشان عمل به تکلیف بود چه در مسائل فردی و چه در مسائل اجتماعی بعد از شناخت تکلیف مهم ترین چیزی که در ایشان دیدم شجاعت و جسارت در عمل به تکلیف بود نظم و مدیریت در مسائل فردی و اجتماعی بخش خاصی از اوقات ایشان را پر می کرد همیشه با برنامه ریزی خاصی برای هدایت انجمن اسلامی وارد عمل می شد مسائلی را که در طول روز داشت برنامه ریزی می کرد و اگر قرار بود حرکتج معی داشته باشند مشورت های لازم را با دوستان می کرد یکی از مهم ترین ویژگی های ایشان دوری شدید از ریا و توجه به اخلاص در عمل بود و تا اخر عمر روی این موضوع کار کرد ما به راحتی متوجه اعمال فردی ایشان نمی شدیم خیلی تاکید داشت دور از چشم ها اعمال عبادی به جا آورد در دوره جنگ تحمیلی سخت ترین نوع تکلیف را پیش می گرفت وقتی از جبهه بر می گشت پروانه وار به دور ایشان حلقه می زدیم جلساتی را که با ایشان داشتیم فراموش نمی کنم او هم به درس توجه داشت و هم به تکلیف در جبهه وقتی ایشان مجروح شد مایل نبود که دوستان از مجروحیتش اطلاع پیدا کنند او روز به روز پله های طرقی را طی کرد و به کمال معنوی خود نزدیک تر شد من دیده بودم که بیشتر شهدا در روزهای آخر حیات خود به گونه ای دیگر می شدند همین حالت را در علی عباس مشاهده کردم مثل مسافری شده بود که می خواست به سرزمین خود برگردد از حرف های دنیایی بیزار شده بود آخرین دیداری که با ایشان در مسجد فاطمیه بود من همیشه مسائل و اتفاقی را که در دبیرستان و یا بعد از دبیرستان رخ می داد دوست داشتم شروع کردم برای ایشان تعریف کردم خب در این شرایط دیگران هم صحبت می شود و احتمال غیبت و..
با تعجب دیدم ایشان ناراحت است و از شنیدن این حرف ها امتناع می کند مسائل روزمره ای که در جریان بود برای ما که به زمین تعلیق داشتیم شاید جالب بود اما این حرف ها علی عباس را آزار می داد صحبتم را قطع کردم احساس کردم از نظر معنوی خیلی از ایشان فاصله گرفته ام علی عباس در مراحل بالای معنویت سیر می کرد و ما ... بعدها یکی از دوستانش می گفت: علی عباس از اینکه دوستانش شهید شده اند و خودش هنوز توفیق نیافته خیلی ناراحت بود او در سال ۱۳۶۴ و قبل از آخرین اعزام چهل روز در مشهد روزه گرفت به این امید که ان شاء الله این بار برات شهادت را از مولای خود بگیرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---