مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙دعای ندبه
✨با نوای: استاد فرهمند آزاد
💚 همراه با متن
#جمعه
#امام_زمان
#بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیصلوات
اللهُـمَّ عَجِـلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَـــرَج
به حق زینب کبری(سلام الله علیها) مَعَ عافییَتِنا🤲🏻💔
#امام_زمان
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#حاج_قاسم #جانم_فدای_رهبر
#ایران_قوی #ملت_امام_حسین #امام_زمان
#پرچم_ایران_هویت_ماست
#پشت_انقلابمان_
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 عید فطــــــــــر بر شما مومنان پرهیزکار مبارک باد.
امام علی علیه السلام:
💠 إنَّما هُوَ عيدٌ لِمَن قَبِلَ اللّهُ
صِيامَهُ وشَكَرَ قِيامَهُ،
وكُلُّ يَومٍ لا يُعصَى اللّهُ فيهِ فَهُوَ عيدٌ .
اين، عيد كسى است كه خداوند، روزه او را پذيرفته و عبادتش را قبول كرده است و هر روزى كه در آن، خدا معصيت نشود، آن روز عيد است.
#عید_فطر
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مداحی_آنلاین_نماهنگ_دعوت_صابر_خراسانی.mp3
6.36M
🌙 #نوآهنگ ویژه #عید_فطر
💐دعوتم کردی و من دل سپردم یاالله
💐دعوتم کردی و من دلدل نکردم
🎙 #صابر_خراسانی
👌فوق زیبا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهورت عیـد خلق عالمین است
که دیدار تو عید مسلمین است
🎤#پویابیاتی
🎧#جان_جهان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
هَمحَسرٺِڪـربلا
وهمدَࢪدِفࢪاق؛
بیچـٰارھدلـم . .
چھصبࢪخوبۍداࢪد! . .🖐🏻!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
هَمحَسرٺِڪـربلا وهمدَࢪدِفࢪاق؛ بیچـٰارھدلـم . . چھصبࢪخوبۍداࢪد! . .🖐🏻! 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَ
حرمےباشدومنباشم
اشڪےڪافیست
سرمانگرمحسیناست
ھمینمارابس..💔(:
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
هَمحَسرٺِڪـربلا وهمدَࢪدِفࢪاق؛ بیچـٰارھدلـم . . چھصبࢪخوبۍداࢪد! . .🖐🏻! 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَ
” نه اینڪه حرفے نبـاشد هست ؛ زیـاد هم هست . .
امـٰا
عاشقهـا مےداننـد
دلتنگی به استخوان ڪھ برسـد
میـشود سڪوت💔
#کربلا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جملہاے آشنـاسٺ...!
خـدایا از ڪہ شنیـدم؟
آهـان یـادم افٺـاد،
از ڪوفیـان...
نڪند انٺظـارِمـنهـم
از جنسِ انٺظـارِڪوفیـان باشـد...؟
همیـن...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اۍشھیدگمنامتوچہڪردهاۍ؟!
كخداهمھاتࢪابراۍخودشخواست
ونصیبماچیزۍنگذاشت((:
حتۍنامۍ،حتۍنشانۍ...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#شایدتلنگر❗️
بچهها!
پاۍآدمجایۍمیره
کهدلشرفته.
دلهارومواظبباشیم
تاپاجاۍبدنره.
[حاجحسینیکتا]
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دُنیـٰازیبـٰاست
چۅنخُدایۍبـٰامـٰاست
ڪِہدَرهَرشَرایِطۍ
پُشتۅپَنـٰاهِمـٰاست...!
#خدا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#تلنگرانه
هرجوریهستی،هرگناهیکردی،
اولازنمازتشروعکن..
شکنکنکهدرستمیشی..!
نمازتتورودرستمیکنه؛همونطورکهشیطان،
ماروکمکموآهستهآهسته
بهسمتگناهمیبره!
همونطورهمنماز،
ماروکمکمبهسمتعاقبتبخیریمیبره!
خداهیچوقتبندهشو رهانمیکنه!!
حتیاگهمرتکببدترینگناههاشدهباشه..
بهخدااعتمادکن!!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ـ دلباختهیاو؛💚..!'
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت چهلم🌸
از خستگی زیاد خوابم برد
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
به اطرافم نگاه کردم هوا تاریک بود
دنبال گوشیم گشتم آخر زیر تخت پیداش کردم
نگاه کردم به صفحه گوشیم شماره ناشناس بود
- الو
& سلام خانم هدایتی
- سلام بفرمایید
& هاشمی هستم
- خوب هستین ببخشید نشناختم
& شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم ،الان یکی از بچه ها تماس گرفت گفت یه نفر کنسل کرده نمیتونه بیاد ،گفتم بهتون خبر بدم اگه دوست داشتین فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشیم تا حرکت کنیم
( زبونم بند اومده بود،اصلا یادم رفته بود قراره فردا بچه ها حرکت کنن ،یعنی شهدا منو خواستن،یعنی شهدا دلشون میخواد منم برم ،باورم نمیشد )
هاشمی: الو خانم هدایتی ،میشنوین .الووو...
- بله بله ،میشنوم
هاشمی: پس فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشین
- چشم ،چشم حتمأ،خیلی ممنونم
هاشمی: خواهش میکنم ،خدانگهدار - خدا نگهدار
تماس قطع شد و من هنوز گیج و منگ بودم ،وایی خدایا شکرت
بلند شدم رفتم سمت کمد ،کوله امو برداشتم
کتابامو ریختم بیرون ،وسایلی که نیاز داشتم واسه سفر و مرتب گذاشتم داخل کوله
رفتم سمت گوشی شماره امیر و گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
با صدای خواب آلود گفت: بله
- الو امیر بیداری ؟
امیر: ولا تا چند دقیقه پیش خواب بودم به لطف جناب عالی الان بیدارم ،چیکار داری؟
- امیر من فردا میخوام برم راهیان نور ،صبح زودتر بیدار شو منو ببر دانشگاه
امیر: آیه جان ،نمیتونستی همینو فرداصبح میگفتی؟
- الان گفتم که صبح زود بیدار شی
امیر: باشه چشم
- شب بخیر
امیر: شب تو هم بخیال
اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد
با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم
سجاده مو پهن کردمو چادر سفید با گلای ریز صورتی و آبی رو سرم کردم
بعد از خوندن نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر هم خوندم
لباسمو پوشیدمو منتظر طلوع آفتاب شدم
کوله امو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی
روی مبل نشسته بودم که بی بی وارد پذیرایی شد
- سلام صبح بخیر
بی بی: سلام عزیزم،جایی میخوای بری؟
- از طرف دانشگاه میخوایم بریم راهیان نور
بی بی: چه خوب ،خوش به سعادتت مادر
به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود
رفتم دم در اتاق امیر
چند تقه به در زدم
جواب نداد
اروم امیر و صدا زدم
امیییر ،امیییر
ای خداا چیکارت کنه ،خوبه گفتم که زود بیدار شه
دوباره صداش کردم که در و باز کرد
چشماش از شدت خواب باز نمیشد سرش و گذاشت روی در : چیه
- وااا ،چی چیه؟ زود باش منو برسون دانشگاه
امیر: نمیشه خودت بری ؟
- چرا میشه سویچ ماشینتو بده برم دانشگاه،بعد خودت برو از نگهبانی دانشگاه سویچت و بگیر
امیر: همینجوووور یه نفس داری میری،صبر کن الان لباس بپوشم میام
- سارا چه طوره؟
امیر: خوبه ،دیشب اینقدر آه و ناله کرد که سر درد گرفتم
- حقته ،زود باش بیا
امیر:باشه
رفتم کنار بی بی نشستم ،مشغول صبحانه خوردن شدم که امیر هم اومد
امیر: سلام
بی بی: سلام مادر ،سارا چه طوره؟
امیر: خوبه
بی بی: خدا رو شکر
بعد از خوردن صبحانه ،از بی بی خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم حرکت کردیم
دقیقا سر ساعت رسیدیم دانشگاه
اتوبوسا دم در دانشگاه بودن
بچه ها هم اومده بودن
امیر نزدیک اتوبوس ها پارک کرد
از ماشین پیاده شدیم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت چهل و یکم🌸
امیر:آیه ،با مامان و بابا خداحافظی نکردی که؟
- اینقدر تند تند شد که وقت نشد ،جنابعالی رو که صد بار صدات کردم بیدار شدی ،باشه بعدا واسه مامان زنگ میزنم
امیر: آیه چیزی نمیخوای واسه تو راهت بخری بخوری؟
-نه چیزی نمیخوام
امیر دست کرد تو جیبش و یه کارت بیرون آورد و گرفت سمت من
امیر: بیا بگیر شاید نیازت بشه
- نمیخوام داخل کارت خودم پول هست
امیر: اره میدونم جناب عالی پولدارین ،حالا اینم داشته باش شاید شاید نیازت بشه
- اگه پول کم آوردم بهت میگم برام واریز کنی ،شماره کارتمم که ماشالله حفظی
امیرخندید: باشه
یه دفعه یکی از پشت سر امیر و صدا زد
برگشتم نگاه کردم هاشمی بود ،که می اومد سمت ما
امیر: سلام آقا سید ،شما هم میرین؟
- سلام
هاشمی: سلام ،اره
امیر: التماس دعا داریماااا
هاشمی : چشم
- امیر جان من برم اگه کاری نداری
امیر: نه قربونت برم ،فقط زنگ بزن از خودت گزارش بده
خندیدم و گفتم چشم
امیر بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و رفتم سمت اتوبوس خواهران
خانم منصوری دم در اتوبوس ایستاده بود منو دید اومد سمتم
منصوری: سلام آیه جان خوبی؟
- سلام
منصوری: ببین دقیقه نود چه طور طلبیده شدی
- اره خدا رو شکر ،بچه ها اومدن؟
منصوری: اره اتوبوس خواهران همه اومدن
اتوبوس برادران چند نفر نیومدن
- آها
منصوری: برو سوارشو
- چشم
از پله اتوبوس بالا رفتم و همه جا پر شده بود
چشمم به نامه ها افتاد
همه بچه ها جایی نشسته بودن که اسمشون روی نامه بود
پشت صندلی راننده جایی دو نفر خالی بود ،نمیدونستم جای من اینجاست یا نه
یه دفعه یه نفر صدام زد برگشتم هاشمی بود
یه نامه توی دستش بود
هاشمی: این مال شماست ،میتونین همینجا پشت صندلی راننده بشینین
نامه رو ازش گرفتم ،باورم نمیشد ،اسم فرستنده جاوید الاثر ابراهیم هادی بود ،گیرنده آیه هدایتی اشک از چشمام جاری شد ،نمیدونستم چی بگم ، به هاشمی نگاه کردم ،متوجه تعجبم شده بود
هاشمی: ببخشید اینو خودم درست کردم ،دلم نمیخواست شما که واسه همه نامه نوشتین بدون نامه راهی سرزمین عشق بشین
- خیلی ممنونم ،بابت همه چی
هاشمی: خواهش میکنم کاری نکردم،بفرمایید بشینین منم برم ببینم بچها ی اون اتوبوس اومدن یا نه
سر جای خودم نشستم بعد از ده دقیقه خانم منصوری هم آمد کنارم نشست
منصوری: بلاخره بچه ها اومدن ،چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم
منم لبخندی زدمو چیزی نگفتم
بعد از یه مدت راننده به همراه یه جوون سوار اتوبوس شدن و حرکت کردیم که بعد متوجه شدم اون جوون شاگرد راننده است
از نگاه های شاگرد راننده متنفر بودم، هی برمیگشت و به دخترا نگاه میکرد و میخندید
بعضی از دخترا هم که مشخص بود برای تفریح اومده بودن صدای خنده های بچه ها باعث میشد شاگرد راننده بیشتر نگاهشون کنه
چند باری خانم منصوری به بچه ها تذکر داد ولی تذکر ها بی اثر بود
یه دفعه دیدم که خانم منصوری گوشیشو درآورد و شروع به پیام دادن کرد بعد از ده دقیقه از راننده خواست که نگه داره متوجه شدم اتوبوس جلویی برادران هم ایستاده بود...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت چهل و دوم🌸
یه دفعه در اتوبوس باز شد و هاشمی وارد اتوبوس شد متوجه شدم خانم منصوری ماجرا رو به هاشمی گزارش داده توی دلم گفتم حتمن الان پوست این راننده شاگرده رو میکنه
ولی با دیدن لبخند روی لبش تعجب کردم
رو به راننده شاگرد گفت: داداش یه کم اونطرف تر میری منم بشینم
راننده شاگرد هم چیزی نگفت و هاشمی در اتوبوس و بست و کنارش نشست
هاشمی: برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا ،امام زمان صلوات.
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
با اومدن هاشمی کمی سکوت حکم فرما شده بود منم از داخل کوله ام مفاتیح کوچیکمو بیرون آوردم و مشغول خوندن شدم
دوباره هم همه و خنده بچه ها بلند شد ، چهره عصبانی هاشمی رو میدیدم
گفتم الاناست که بلند شه یه چیزی به بچه ها بگه وقتی که خواست بلند شه یه فکری به ذهنم رسید زودتر از هاشمی بلند شدم و رو به بچه ها ایستادم یه نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن
- سلام بچه ها ،میشه یه لحظه سکوت کنین تا صدام به همه برسه ؟
کم کم سکوت حکم فرما شد
-بچه ها نامه هایی که پشت صندلیتون بود و برداشتین؟
همه با صدای بلند گفتن: بله
- خوب دقت کردین به اسم گیرنده و فرستنده اش ،فرستنده اش اسم یه شهیده ،گیرنده اش هم اسم شماست
داخل این نامه وصیت نامه شهیده میشه تک تک شما نامه خودتونو باز کنید و بلند بخونید ،که شهید شما چه وصیتی کرده؟
دوباره هم همه بچه ها بلند شد
انگار خوششون اومده بود
- بچه ها اینجوری با هم نگفتم بخونیدااااا ،تک تک ،از همین جلو شروع میکنیم
سرمو چرخوندم سمت یه دختر چادری که داشت به نامه اش نگاه میکرد
- عزیزم میشه شما نامه اتونو بخونین؟
دختر همونجوری که نشسته بود نامه اشو باز کرد و شروع کرد به خوندن
با خوندن وصیت نامه ها کم کم همه آروم شدن
تو چهره بعضی هاشون غم دیده میشد
بعد از خوندن تمام وصیت نامه همه سکوت کردن و چیزی نگفتن
لبخند زدمو گفتم: خوب حالا دیگه میتونیم بگیم که واقعا شهدا ما رو خواستن که بریم پیششون
یکی از دختر ها که انتها نشسته بود گفت: شما نخوندین نامه خودتونو
برگشتم از داخل کوله ام نامه امو بیرون آوردم
- فرستنده نامه شهید جاوید الاثر ابراهیم هادی...گیرنده آیه هدایتی
نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
🍁وصیت نامه شهید هادی🍁
بسم رب الشهداء و الصديقين
خدايا تو را گواه ميگيرم كه در طول اين مدت از شروع انقلاب تاكنون هر چه كردم براي رضاي تو بوده و سعي داشتم هميشه خود را مورد آزمايش و آموزش در مقابل آزمايشها قرار دهم.
اميدوارم اين جان ناقابل را در راه اسلام عزيز و پيروزي مستضعفين بر متكبرين بپذيري.
خدايا هر چند از شكستگيهاي متعدد استخوانهايم رنج ميبرم، ولي اهميتي نميدادم؛ به خاطر اينكه من در اين مدت چه نشانههايي از لطف و رحمت تو نسبت به آنهايي كه خالصانه و در اين راه گام نهادهاند، ديدهام.
خدايا، اي معبودم و معشوقم و همه كس و كارم، نميدانم در برابر عظمت تو چگونه ستايش كنم ولي همين قدر ميدانم كه هر كس تو را شناخت، عاشقت شد و هر كس عاشقت شد، دست از همه چيز شسته و به سوي تو ميشتابد و اين را به خوبي در خود احساس كردم و ميكنم.
خدايا عشق به انقلاب اسلامي و رهبر كبير انقلاب چنان در وجودم شعلهور است كه اگر تكهتكهام كنند و يا زير سختترين شكنجهها قرار گيرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان يك فردي از آحاد ملت مسلمان به تمامي ملت خصوصاً مسئولين امر تذكر ميدهم كه هميشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشيد و هيچ مسئله و روشي شما را از هدف و جهتي كه داريد، منحرف ننمايد.
ديگر اين كه سعي كنيد در كارهايتان نيت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرك و ريا، حسادت و بغض پاك نماييد تا هم اجر خود را ببريد و هم بتوانيد مسئوليت خود را آنچنان كه خداوند، اسلام و امام ميخواهند، انجام داده باشيد اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نميشود.
والسلام و عليكم و رحمه الله و بركاته
✍🏻ابراهيم هاديپور
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱