جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
‹ 📸 › مرا امید وصالِ تو زنده میدارد.. وگرنه هر دمم، از هجر توست بیم هلاک.. السَّ
صبرمازڪاسہدگرلبریزاسٺ
اگراینجمعہنیایدچہڪنم؟!(:
آنقدرمنخجلازڪارخودم
اگراینجمعہبیایدچہڪنم؟!💔
اَللّهُمَّ؏َـجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجَ✨
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
‹ 📸 › مرا امید وصالِ تو زنده میدارد.. وگرنه هر دمم، از هجر توست بیم هلاک.. السَّ
مولاجانـم♥️
جانبہدیدارِتویڪروزفداخواهمڪرد؛
تادگربرنڪنمدیدھبہهردیدار؎...
#اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجَ✨
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
.
یہعزیـزۍمیگفـٺ:
خۅشبہحـٰاݪاۅندݪۍڪہدرڪڪرد
بزرگٺـرینگمشـدهٔزندگـیشامـٰامزَمـٰانشـہ:)!
.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
خوابشرادیدوگفت:
چگونهتوفیقشهادت
روپیداکردی؟
گفت:ازآنچهدلم
میخواستگذشتم(:💚
#شهیدانه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
وقتـیخالـصبشـی
خـلاصمیشـی!
+حـــاجمهـدیرسـولی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
نام اثر:
مغناطیس شهید.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بعضےاز گـناهـان
یهجوريبینمون عاديشدن،
کهتا بهطرفمیگی،چرااینکارو
انجاممیدی !؟
میگه: «همـه»انجاممیدن،حالابرامنعیبه ... !
! اینخیلیچیزخطرناکیه ...!❌
بهاینافرادبایدگفت:
اوندنیادیگه، «همــه» قرارنیست
بجای توبرن جهنم، تو خودت بایدبری ..!
💡یادموننره:
خودمونمسئولکارهاییڪه
انجاممیدیم، هستیم ... پس
بابهانه،خودمونو فریبندیـم ..!
#تلنگرانہ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میگفتڪه:
خدایااگہیہوقتجھنمۍشدیممارواز
مسیر؎ببرجھنمڪهامامزمانمارونبینہ(:
شرمندھمهد؎فاطمہایـم..!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
خواهرانوبرادران❗️
سعۍکنیدسربهزیرباشید
اگربانامحرمزیادوبیدلیلصحبت
کنیدحیاوعفتازدستمیرود..✋🏿🌾
#شَھیـدمُحَمَـدهـٰادیذولفَقـٰاری🌿]
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#شایدتلنگر❗️
دلجایخداست☝️🏻
صاحبِاینخانہخداست؛آنرااجارهندهید !
[شیخرجبعلیخیاط'ره']
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
_بهم گفت:کجا دلت میخواد بری که هم خیلی اونجارو دوس داشته باشی و هم هیچ وقت نرفته باشۍ
+با چشمایی که یه عمره دارن اشک میریزن و بغضی که سال هاست حسرت دیدارشو داره رو بهش گفتم:
فقط یه کربلا . . .
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
enc_16818665191002682837008.mp3
4.12M
#مـداحیطـوری
آقا جانم
شب هایی که بیداری
به چشمام خواب راحت نده(: 🙂💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
#مداحی #دلی 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
کیف اصبر علی فراغ حرم؟ :)
♨️امشب آخرین ماه گرفتگی نیمسایه تا ۱۹ سال دیگر
👈نماز آیات فراموش نشود
🔹امشب عمیقترین ماه گرفتگی نیمسایه رخ میدهد و این پدیده نجومی تا ۱۹ سال دیگر تکرار نخواهد شد.
🔹این ماه گرفتگی برای ساکنان بسیاری از نقاط اروپا، آفریقا، آسیا و نیز استرالیا قابل مشاهده است.
🔹در ایران، این ماه گرفتگی در ساعت ۱۸ و ۴۴ دقیقه آغاز میشود، لحظه اوج آن در ساعت ۲۰ و ۵۲ دقیقه خواهد بود و در ساعت ۲۳ و یک دقیقه شبانگاه جمعه به پایان خواهد رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰آموزش خواندن نماز آیات در کمتر از دو دقیقه
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت شصت و یکم🌸
بعد از پیاده شدن، امیر صدام کرد
سارا هم بدون هیچ عکس العملی رفت سمت محوطه دانشگاه
- جانم
امیر: آخر به این پسر چی بگم ،پدر گوشیمو درآورد از دیشب تا حالا ،فقط یا داره زنگ میزنه یا پیام میده
- امیر میشه دوباره باهم صحبت کنیم؟
امیر: یعنی دیشب دوساعت صحبت کردین کافی نبود
- نه
امیر: باشه امروز بعد از ساعت کاریم میام دنبالت میریم یه جایی صحبت کنین
- دستت درد نکنه
امیر: آیه، جان عزیزت اینقدر سارا رو اذیت نکن
- اخه اینقدر دوستش دارم اذیتش میکنم ولی بازم چشم
امیر: حالا برو دیرت میشه
- باشه فعلا
امیر: یاعلی
از پله ها بالا رفتم ،وارد کلاس شدم
رفتم کنار سارا نشستم
از قیافه در هم سارا معلوم بود که دلخوره اونم شدید...
خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد
تویه کاغذ نوشتم براش،سارایی میدونستی تو اگه نبودی من تا حالا تو تیمارستان بودم ،از دستم دلخور نباش دیگه ،خیلی دوستت دارم یه چند تا شکلک خنده دار هم واسش کشیدم
کاغذ و گذاشتم روی کتابش
سارا بعد از خوندن مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز شد
بعد از چند دقیقه استاد هم برگه های امتحان وپخش کرد و شروع کردیم به نوشتن
کلاس تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید
بعد از کلاس رفتیم سمت بوفه دانشگاه دوتا ساندویج خریدیم
و شروع کردیم به خوردن که امیر زنگ زد
- جانم امیر
امیر: بیاین دم در منتظرتونم
- باشه ،الان میایم
سارا: امیر بود؟
- اره ،پاشو بریم بیرون منتظرمونه
سارا: من نمیام تو برو ،من میخوام برم خونه
- عع ناز نکن دیگه،عذرخواهی کردم که
سارا: ولی بازم میخوام برم خونمون
- باشه ،پاشو میرسونیمت خونه
سارا: باشه ،فقط صبر کن یه ساندویج هم واسه امیر بخریم حتما گرسنه اس
- الهی قربون اون دلت بشم ،باشه پاشو بریم...
سوار ماشین شدیم امیر هم قبل از اینکه حرکت کنه ،ساندویجش و خورد و کلی تشکر کرد از سارا و قربون صدقه اش رفت سارا هم پشیمون شد بره خونشون
با هم رفتیم سمت پارک نزدیک خونمون
ماشین و گذاشتیم پارکینگ و پیاده سمت پارک حرکت کردیم
وارد پارک شدیم چند قدمی رفتیم که دیدم هاشمی روی یه نیمکت نشسته
هاشمی با دیدنمون بلند شد و سمت ما اومد
بعد از احوالپرسی منو سارا روی نیمکت نشستیم
ده دقیقه ای گذشت و کسی حرفی نزد
هاشمی رو کرد به امیر گفت : داداش احیانأ دلت نمیخواد واسه خانومت یه بستنی بخری ؟
امیرم که منظور حرفشو فهمید خندید و گفت: پول ندارم...
هاشمی هم دست کرد تو جیبش یه ده تومنی داد به امیر
امیر هم بدون هیچ خجالتی پول و ازش گرفت و به سارا اشاره زد که پاشه
از کار امیر خندم گرفت بعد از رفتن امیر هاشمی با فاصله روی نیمکت نشست
هاشمی: امیر گفت که میخواین باهام صحبت کنین
- ببخشید میشه حرفایی که دیشب زدین و دوباره بگین!
هاشمی با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا؟
- آخه دیشب اینقدر از دیدنتون شکه بودم که نفهمیدم چی گفتین
هاشمی خندید و گفت: باشه چشم
نمیدونم کی دلبسته شما شدم ،اولین روز دیدارمون ،یا تو شلمچه یا شایدم معراج ،اولش فکر میکردم دختر سرسختی باشین ولی کم کم که با روحیه اتون آشنا شدم فهمیدم نه شما سرسختیتون فقط با نامحرماست ،این باعث شد بیشتر بهتون علاقه مند بشم ،وقتی موضوع رو به امیر گفتم ،فکر میکردم الان میزنه سیاه و کبودم میکنه ،ولی برخلاف انتظارم خیلی با لبخند جوابمو داد
درباره شما گفت ،درباره گذشته تون ،اینکه میترسین دوباره عاشق بشین ،اینکه شاید اصلا عاشق نشین،من بهتون حق میدم که همچین فکری داشته باشین
ولی من از شما فقط میخوام که یه فرصت به من بدین تا بتونم قلبتونو مال خودم کنم
از شنیدن حرفاش آروم شدم ،نمیدونستم دلیل این آرامش چیه...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت شصت و دوم🌸
بعد از مدتی امیر و سارا با ۴ تا بستی تو دستشون اومدن سمت ما
امیر: تمام شد حرفاتون ،یا بازم میخواین حرف بزنین ؟
هاشمی: نمیدونم ،اینو باید از خواهرتون بپرسین ...
امیر : ولا خیلی سخت میگیریناا،منو سارا فقط نیم ساعت صحبت کردیم تازه از این نیم ساعت یه ربعش فقط داشتیم همو نگاه میکردیم و میخندیدیم ،اون یه ربع دیگه هم فقط در حال احوالپرسی کردن بودیم ...
با شنیدن حرف امیر همه زدیم زیر خنده
بستنی و از دست امیر گرفتم شروع کردم به خوردن
همه نگاهم میکردن
سارا: وااا آیه همه منتظر جواب تو هستیمااا
لبخندی زدمو بلند شدم به امیر نگاه کردم : اگه میشه بریم خونه...
امیر: هیچی،باز بدبخت شدم ،امشب باید گوشیمو خاموش کنم از هاشمی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
سمت خونه وارد حیاط که شدیم بوی خورشت قرمه سبزی مامان کل حیاط پیچیده بود
وارد خونه شدیم
مامان از آشپز خونه اومد بیرون همونجور که لبخند میزد گفت: سلام بچه ها خسته نباشین
سارا پرید تو بغل مامان ،صورتشو بوسید: خیلی ممنونم مامان جون
- مامان مهمان داریم؟
مامان : اره عمو اینا رو دعوت کردم امشب بیان
چیزی نگفتم و رفتم سمت اتاقم که مامان گفت: بی بی هم میاد با شنیدن این حرف خوشحال شدم وگفتم آخ جون غروب با شنیدن صدای زنگ آیفون از اتاق پریدم بیرون
- مامان کیه؟
مامان: بی بی
- واییی که چقدر دلم براش تنگ شده بود
تن تن در ورودی و باز کردم از پله ها یکی دوتا رفتم توی حیاط امیر و بی بی وارد حیاط شدن
از خوشحالی دیدن بی بی جیغ کشیدم و پریدم توی بغلش بی بی هم مثل همیشه شروع کرد به نوازش کردن موهامو و قربون صدقه ام رفت.
اینقدر سرگرم صحبتهای بی بی شدم که نفهمیدم کی شب شد
با سر و صداهای مامان ،از جام بلند شدمو رفتم توی اتاقم لباسمو پوشیدم و چادر رنگیمو برداشتم که در اتاق باز شد امیر داخل شد
امیر: آیه جان آخر نگفتی نظرت چیه درباره سید
- امیر ،خودش گفت یه فرصت بهم بده ،منم میخوام این فرصت و بهش بدم
امیر:باشه ،پس امشب با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه
- باشه
صدای زنگ در و که شنیدم چادرمو روی سرم گذاشتم و رفتم سمت پذیرایی
در باز شد و عمو و معصومه و زن عمو و وارد خونه شدن بعد از احوالپرسی رفتم سمت آشپز خونه که چند دقیقه بعد امیرو زهرا هم وارد خونه شدن رفتم سمت زهرا و بغلش کردم: خیلی خوش اومدی زهرا جون ...
زهرا: خیلی ممنون،شرمنده مزاحمتون شدیم
- این چه حرفیه خیلی خوشحال شدم دوباره میبینمت
یه سلام آروم هم به رضا کردم و دوباره رفتم داخل آشپز خونه سارا ،سینی چایی رو برداشت و رفت سمت پذیرایی منم شیرینی و شکلات و برداشتم و همراهش رفتم شیرینی و شکلات و گذاشتم روی میز که امیر بلند شدو به همه تعارف کرد شب خوبی بود ،بعد شام با سارا و معصومه و زهرا رفتیم توی اتاق من ..
کلی حرف زدیمو خندیدیم
حالم خیلی بهتر شده بود ولی علت این حال خوب و نمیدونستم چیه. ..
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•