eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
| ❗️ تا‌زمانۍکه همنشینِ گناه باشیم همنشینِ امام‌ِزمان نخواهیم‌بود! تازمانۍکه گرفتارِ نَفس باشیم هم‌نَفَسِ امام‌ِزمان نخواهیم بود ..! 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❗️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفیـق: هروقت‌میخواستۍ‌گناهی‌کنی به‌این‌فکر‌کن‌که‌شبای‌قدر‌چقدر‌گریه‌کردی وبہ‌خداالتماس‌کردی‌که‌ببخشتت! ببین‌لذت‌گناہ‌به‌شکستن‌قول‌وقرارات‌باخد‌ا می‌ارزه چطورروت‌میشه‌ چه‌بھونه‌ای‌به‌خداداری؟ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
Hossein Sibsorkhi - Zendegi Hekmat Dare (128).mp3
3.57M
میمیرم‌برای‌پایین‌پای‌ضریح‌ با‌صفای‌اربابم . .'(: 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
کاش‌الان‌کنار‌ضریحت‌بودم . .! (:
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
حرفامو‌به‌شما‌نگم‌به‌کی‌بگم؟! (:
از‌امام‌رضا‌ 'ع'‌ پرسیدند: _توکل‌یعنی‌چه؟ فرمودند: +وقتی‌خدا‌را‌داری‌از‌هیچکس‌نترس . . ! (:🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمازت سرد نشه رفیق...(:"🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ #قسمت‌چهل‌و‌نهم ‌ لباس‌هام رو عوض کردم و پریدم روی تخت
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ بابام رو به من گفت: -تازه ماجراها داریم! مامان: --داداشم چه ناراحت شد.. بابا: -مهم نیست، -هدیه خوشبخت بشه فقط بقیه‌اَش پیش‌کش -خود هدیه تصمیم گرفته؛پس دیگه آینده‌اَش‌ با خودش هست.. در ادامه گفت: -زیور خانم بعد از اعلام جواب مثبت یه قرار بزار که بیان عقد و عروسی رو مشخص کنیم.. -و هم اینکه هدیه از الان میگم؛ نمی‌خوام فاصله عقد و عروسی زیاد طول بکشه.. _چشم بابا.. "آنقدررر خوشحال بودم که شاید تا حالا تو عمرم اینقدر خوشحال نبوودم!" رفتم لباس‌هام رو پوشیدم؛ "مانتو و شلوار مشکی‌رنگ با روسری و ساق زرشکی‌رنگ" سوار هاچ‌بک‌جوووون شدم و رفتم گلزار شهدا نشستم کنار قبر رفیق شهیده‌اَم "شهیده نجمه قاسم‌پور" شهادت هم آرزوست؛ "دخترا هم شهید می‌شوند اگر شهیدانه زندگی کنند" "آجی نجمه من دوباره اومدم؛ واااقعااا یه جوری زندگیم رو رقم زدید که آخرش ختم شد به مهدیار" "من چجوری تشکر کنم آخه!!" "آبجی نجمه دلم برای امام‌زمان(عج) خیلی تنگ شده" قرآن رو درآوردم و شروع کردم به خوندن "سوره‌یــــس" واقعا که سوره‌ی یس قلب قرآن هست؛ و قلب آدم رو آروم میکنه{♡} راست میگن وقتی دلت برای آقاامام‌زمان(عج) تنگ شد قرآن بخون.. پاشدم و میان قبر‌های شهدا قدم زدم.. چشمم خورد به اون قبر خالی که با مهدیار افتادیم توش و بی‌اختیار خندیدم. "کی می‌دونست آخرش زندگی‌هامون بهم گره بخوره؟!" رفتم کافه و یک کیک بستنی سفارش دادم و خودم رو مهمون کردم.. بعضی وقت‌ها آدم باید خودش رو مهمون کنه و از خودش تشکر کنه به خاطر تمام تحمل‌هایی که تو زندگی در برابر مشکلات کرده.. به گوشیم پیام اومد؛ "واای مهدیار مهدیار: -سلام،ببخشید مزاحم شدم.. -جواب رو اعلام نمی‌کنین؟! "آخه مگه نمره هست!!" _سلام،خواهش می‌کنم.. _مگه قرار نشد فردا بگیم؟! مهدیار: -آره،ولی..! -خب،عجله داشتم،ببخشید.. "وااای خداا" "ولی خب یکم اذیت کنیم" _خب پس همون فردا میگیم؛ شاید هم پس‌فردا،شاید هم هفته دیگه.. مهدیار: -نه دیگه،خیلی دیره -همون فردا ان‌شاءالله.. _حالا ببینم چی میشه.. _خداحافظ مهدیار: -خداحافظ "به راستی که هیچ چیز لذت‌بخش‌تر از اذیت کردن اونی که دوسش داری نیست.." ‌
رمــــان " آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ اومدم خونه... یه کفش مردونه جلویِ دَر بود.. "یعنی کیه؟!" رفتم داخل؛فردین بود.. با یادآوری اون خاطره‌ی بد ریختم بهم.. ولی سعی کردم به روم نیارم _سلام،خوبید؟! فردین: -سلام،قربونت تو خوبی؟! _ممنون،مامان اینا نیستن؟! -نه،با خانواده من رفتن بیرون.. -شاید آخرشب برگردن.. _آهان،ناهار خوردین؟! -نه،فهمیدم خونه نیستی دوتا غذا گرفتم.. _واای خیلی‌ممنون؛ _صبر کن برم لباسم رو عوض کنم بیام گرم کنم.. -باشه رفتم تو اتاق؛ هیچ‌وقت هیچ وقت فکر نمی‌کردم فردین بهم خیانت کنه ولی هیچ چیز از هیچ‌کس بعید نیست "باید ازش بپرسم درباره اون اتفاق" "چرا اون کارو کرد...؟!" "ولی نه،مگه بیکارم بپرسم؟!" "اصلا به رو خودم هم نمیارم...!" لباسم رو با یه شلوار مشکی و پیرهن بلند زرد و با شال مشکی و جوراب عوض کردم و اومدم بیرون.. یه جوراب و ساق دست نُو همیشه گذاشتم گوشه اتاق که نامحرم اومد سریع بپوشم.. آخه جوراب و ساق دست چیزی هست که حتی ما دخترهای مذهبی هم یادمون میره باید جلوی نامحرم‌های حتی اقوام بپوشیم.. البته بگماااا این رو از رفیق شهیده‌اَم "شهیده‌نجمه‌قاسمپور" یاد گرفتم.. غذاها رو ریختم تو قابلمه و یکم آب ریختم روش و زیرش رو روشن کردم "کباب بود" تو تمام این مدت نگاه سنگین فردین رو حس می‌کردم _تا غذا گرم بشه نمازم رو بخونم.. -باشه رفتم و نمازم رو خوندم؛ زیارت‌آل‌یاسین رو هم خوندم که خیلی چسبید.. چادرم رو تا کردم و اومدم بیرون؛ وسایل رو گذاشتم رویِ میز ناهار خوری و صدا زدم: _پسردایی بیا غذا بخور اومد نشست پشت میز شروع کردیم به غذاخوردن.. ‌