eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
اما خدا تو رو توی این نقطه متوقف کرده،که برگردی..:)))
مگه تو نماز نمیگیم،اهدنا الصراط المستقیم؟!
مگه راه راست رو از خودش نمیخوایم؟! پس این راهی که خودمون پیش گرفتیمو داریم میریم جلو چیه؟!
بچه ها!! روایت از امام حسینه که میگه: جاده گناه بن بسته !! بالاخره یه جا گیر میوفتی!!
توی سوره ناس،ما از شخصی به نام خناس حرف میزنیم.. اینم تو دار و دسته شیطونه؛)
جناب خناس،همون صدای درونی خودته.. ما رو با صدای خودمون گول میزنه.. مثل وقتی که برا نماز صبح میخوایم پاشیم و هی میگه بزار یکم دیگه.. ما فکر میکنیم که این صدا خودمونه ها.. ولی نه؛خناس،با صدای خودمون ما رو گول میزنه..!!
اون هیچوقت نمیگه فلان کار واجب یا مستحب رو انجام نده..!!
کارش فقط به تاخیر انداختنه:)💔
انقدر ما رو با صدای خودمون گول میزنه و اون کار رو به تاخیر میندازه..تا اخر چشم باز میکنیم میبینیم عه یادمون رفت..💔
مثل نمازایی که قضا میشه.. گناهایی که میگیم حالا بعد توبه میکنیم..ولی انقدر توش غرق میشیم که دیگه نمیدونیم اصلا گناهه🖤
لحظه به لحظه زندگیمون داریم امتحان میشیما!! حوسمون باشه راه درستُ از غلط تشخیص بدیم!! خوشبحال اونی که به راه راست هدایت شده و داره طی میکنه تا به تقرب به خدا برسه😍💕 و باز هم خوشبحال اونی که وسط راه متوجه شده راهو اشتباه رفته و پشیمون شده و راه درستو انتخاب کرده 🙃✨
اگه هنوز توبه نکردی،الان وقتشه!! نگی دیره ها!!اگه گفتی دیره یا گفتی هنوز وقت هست،این دقیقا خناسه.. پس ب حرفش گوش نده و راه درستو برو.. ما قراره امام زمانی باشیم😌☝️🏻
گاهی وقتا دوتا نِدا تو گوشمونه.. از کجا بدونیم خناسه یا خدا؟! یه نشونه داره.. اونم اینه که؛ ملائک اگه تو رو به کاری دعوت کنن،میگنُ میرن..فقط درحد یه تذکر و یاداوریه!! اما؛خناس،انقدر اصرار میکنه تا انجامش بدی..انقدر تو گوشِت میخونه تا بالاخره بری سمت گناه.. حواسمون به نِدا ها باشه!:)
خدا تو رو میبخشه،به شرطی که پشیمون بشیو برگردی سمتش:)❤️
اینو باید مدام بگیم..:👇🏻 ،رٰاه،‌نِشـ‍ٰانـَم‌بِـدِه:)!
پایان محفل امیدوارم خوشتون بیاد و ان شاءالله مطالب مفید و موثر بوده باشه🌸🤍 از دست نده🕶
دلم میخواد زندگیمو بردارم ببرم کربلا:)
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
مگه دنیا چی برام داره جز دل شکستن؟ :)
يعني آرزو میکنم هر عکاسی حداقل یه بار از حرم عکاسی کنه:)))) لذت بخشه خیلی زیااد:) *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
‌ رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ #قسمت‌صدوچهاردهم ‌ به سقف خیره شدم "آخ مهدیار"{💔} "اگ
‌ رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ روزها داره می‌گذره؛ من هم توی اتاق فقط مرور خاطرات می‌کنم ولی دیگه بسه، باید برم خونه‌ی خودمون ان‌شاءالله لباس‌هام رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون مامان: -واای خداروشکر بالاخره می‌خوای بری بیرون! _نه مامان،دارم میرم خونه خودمون -یعنی چی؟! -دختر زشته،تو الان مجردی دیگه باید خونه بابات باشی "با گفتن مجردی قلبم تیر کشید :( "ولی به رو خودم نیاوردم از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونه‌ی خودمون جلوی کوچه بنر بزرگ مهدیار رو زده بودن روی عکس بنر داشت می‌خندید (: دلتنگ خنده‌هایی شدم که شاید هیچ وقت دیگه نبینم ماشینم رو پارک کردم،رفتم داخل خونه وارد حیاط شدم،خاطرات مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشه{💔} درب پذیرایی رو باز کردم به هر نقطش نگاه می‌کردم یاد مهدیار می‌افتادم انگار که زنده بود "مهدیار من با خاطراتت چیکار کنم؟!" نشستم کنار پنجره اتاق که به سمت حیاط بود دیروز نویسنده‌ای اومد پیشم و ازم خواست چندتا از خاطراتم رو با مهدیار به صورت فایل صوتی بفرستم براش‌ دکمه‌ی صوت رو زدم و شروع کردم به گفتن "با مهدیار زندگی کردن زیبا بود! "می‌تونست از لحظه‌لحظه زندگیت برات خاطره درست کنه "من توی مراسم مهدیار گریه نکردم! "چون من و مهدیار تو اوقات فراغت شهادتش رو تمرین می‌کردیم "مهدیار درازبه‌دراز می‌خوابید و خودش رو به جنازه تبدیل می‌کرد و من میومدم و باهاش وداع می‌کردم؛حتی تصور شهادتش تو بازی هم برام‌ دردناک‌ بود و به شدت گریه می‌کردم{💔} "ولی مهدیار همیشه می‌گفت [تو نباید گریه کنی،چون جای بدی نمیرم] "بعضی شب‌ها که بیدار می‌شدم می‌دیدم داره سَرِ سجاده گریه می‌کنه "می‌گفتم چیکار می‌کنی؟! "می‌گفت؛[دارم رو خودم کار می‌کنم تا لباس شهادت اندازم بشه،چون شهادت لباس تک سایز هست و تو باید خودت رو اندازه اون کنی نه اون اندازه‌ی تو] "هر هفته می‌رفتیم هیئت هفتگی "همیشه با خودم دستمال می‌بردم تا اشک‌هامون رو پاک کنیم و یک روز دوتا دستمال اشک خرید که روشون نوشته بود "می‌گفت؛[این اشک‌ها حیفه،نباید بره داخل سطل‌ آشغال و باید اینا رو داشته باشی تا موقع مرگت این دستمال اشک رو بذارن تو قبرت ان‌شاءالله] "دستمال اشک خودش رو هم گذاشتم داخل مزارش "می‌گفت؛[جنگ جنگ نرم هست] [نباید پیج‌هامون بشه گالری شخصیمون و عکس‌های خودمون و یا حتی عکس‌های به‌دردنخور بذاریم بلکه باید پست‌های سیاسی و اعتقادی و مهدوی گذاشت] "خودش هم فعال مجازی بود "یه روز بهش گفتم چرا اینستا داری؟! "مگه اون ساخت دشمن نیست؟! "حرف قشنگی زد،گفت: [اینستا فضاش یه جوری هست که میشه دین‌اسلام و آقاامام‌زمان(عج) رو تبلیغ کرد] [یهو یه خارجی میاد تو پیجت و آشنا میشه با اهل بیت(علیه‌السلام) ولی برای چت‌کردن باید از اپلیکیشن داخلی استفاده کنیم مثل ایتا که سرعتشم خوبه] "همیشه می‌گفت؛ [سعی کن از چیزی که دشمن درست می‌کنه علیه خودش استفاده کنی] [مثلا اینستاگرام رو ساخته تا جوان‌ها رو گمراه کنه پس تو یه جوری استفاده کن تا جوان‌‌ها در زمینه مفید و تأثیرگذار جذب بشن] ‌
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ یهو یاد یک چیزی افتادم،صوت رو وقف کردم لباس‌هام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم رفتم جلوی یک مغازه‌ی کوچیک قدیمی که آقای‌پیرمردی کار می‌کرد "آخه من و مهدیار همیشه معتقد بودیم وقتی برای خرید به فروشگاه زنجیره‌ای یا فروشگاه بزرگ و باکلاس مراجعه میکنی به یک تاجر کمک میکنی‌ تا که ویلای هفتمش رو در آلمان بخره و .... "ولی وقتی از یک مغازه کوچیک و قدیمی خرید می‌کنی به یک پیرمرد کمک کردی‌ تا جهاز دخترش رو کامل کنه یا یک تیکه‌ نون حلال ببره سر سفرش ان‌شاءالله وارد مغازه شدم _سلام پدرجان پیرمرد: -سلام دخترم،بفرمایید؟! _سه‌تا کیسه برنج،سه‌تا روغن،سه‌تا بسته ماکارونی و سویا می‌خواستم،لطفا! به همراه سه بسته پفک وسایل‌هارو داد بهم و حساب کردم رفتم جلوی یک مرغ‌فروشی،سه‌تا بسته مرغ برداشتم چندتا خانم هم داشتن مرغ می‌خریدن فروشنده: -همین سه تا مرغ؟! _بله،چقدر میشه؟! صدای خانوم‌های پشت سرم و شنیدم زن اول: -همسر شهید شد دیگه! اونقدر پول می‌گیرن؛ نگاه‌نگاه‌،سه‌تا سه‌تا مرغ می‌گیره زن دوم: -آره بابا،شوهرش رو به کشتن داد تا پول بگیره -ای از گلوتون پایین‌‌ نره‌! قلبم تیر کشید،سردرد گرفتم بغض گلوم رو گرفت :(( سریع مرغ‌ها رو حساب کردم و اومدم بیرون سوار ماشین شدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون "آخه چراا مردم اونقدر قضاوت می‌کنن!"{💔} اشک گونه‌هام رو خیس کرد "مهدیار و من موقع ازدواج تصمیم گرفتیم سه‌تا خانواده رو از لحاظ مالی رسیدگی کنیم ان‌شاءالله "ایام شهادتش یادم رفته بود که امروز دارم وسایل می‌گیرم تا حلال کنه خودش ماشین رو روشن کردم، حرکت کردم سمت خونه‌ها کوچه‌ی خلوت بود وسایل‌ها رو به سه‌دسته تقسیم کردم پلاستیک اول رو برداشتم و رفتم سمت خونه‌اول در زدم و مثل همیشه پسرکوچولویی در رو باز کرد من رو می‌شناخت؛ تا من رو دید چشم‌هاش از خوشحالی برق زدم *-* رو به سمتش‌ گفتم: _بیا خاله‌جان،این‌ها رو ببر بده مامان! پسر: -پس عمو مهدیار کجاست؟! تلوزیون ندارن که از خبرها آگاه باشن /: _جای خوبیه عزیزم،مواظب خودت باش برات پفک هم گرفتم ^-^ _خداحافظ رفتم سمت خونه‌ی دوم،بسته رو تحویل دادم بعد هم وسایل رو دادم به خونه‌ی سوم دقیقه‌های آخر سنگینی نگاه کسی رو احساس می‌کردم که یکی زد به شونم و بر گشتم سمتش؛ یکی از اون خانم‌های داخل مرغ‌فروشی بود چشم‌هاش اشکی بود و رو بهم‌ گفت: -وااای خانم توروخدااا ببخشید -کار خدا رو{💔} من شما رو قضاوت کردم،نمی‌دونســـ.... نذاشتم حرفش تموم بشه،بغلش کردم و گفتم: _اشکالی نداره،پیش میاد -حلال کنید توروخدا _خدا حلال کنه رفتم سمت ماشین یه نگاه به آسمون کردم "خدایا همین که یک نفر آگاه شد قضاوت خوب نیست شُکرِت" ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا