جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
مدیر کانال گفتن اگه امشب ۵۰۰تا بشیم ۴پارت طولانی میزاریم
انگار دلتون نمیخواد اینهمه پارت؟
رمان آنلاین سفر عشق 🌹
#پارت_بیستم
- حیدر من رو به زحمت بندازه؟ چرا؟!
- مگه اینا رو اون بهتون نداده؟!
- نه!
- پس چطور...
- شما خودت زنگ زدی و گفتی بگیرم دیگه!
با تعجب پرسیدم: من زنگ زدم؟!
با لحن خندونی جواب داد: فکر کنم به اشتباه به جای امیرحیدر خودتون، شماره ی من رو گرفتی!
چشمام از این گشاد تر نمی شد و با بهت گفتم: مگه می شه؟! من اصلا شماره ی شما رو ندار....
با یادآوری دیروز و کش رفتن شماره اش از روی گوشی امیرحیدر، به یکباره سکوت کردم.
دیگه از این بدتر نمی شد!
با لحنی که از این خجول تر نمی شد، لب زدم: ب... بخشید! من واقعا نمی دونستم شمایین! آخه داداش حیدر همیشه سر به سرم می زاره، این بود که فکر کردم بازم داره اذیتم می کنه! قصد توهین نداشتم!
نایلون رو مقابلم گرفت و گفت: اشکال نداره! پیش میاد!
لبم رو محکم به دندون گرفتم که ادامه داد: این رو از دستم می گیری؟! من باید برم!
با عجله جواب دادم: نه نه! به داداشم می گم...
وسط حرفم پرید و گفت: لطفا!
با خجالت نایلون رو از دستش گرفتم و گفتم: ممنون! بازم معذرت می خوام!
- بازم اگه چیزی خواستی یا کاری داشتی من در خدمتم! من رو هم مثل حسین و حیدر خودتون بدون!
از حرفش به یکباره قلبم تیر کشید و نگاه خیره ام رو بهش دوختم!
این بدترین جمله ای بود که می تونست بگه!
من هیچ وقت نمی خواستم برام مثل داداشم باشه!
مات و مبهوت مونده بودم که گفت خداحافظ و پشت رل نشست.
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝