فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
پویش رأی اولی ها🇮🇷✌️😉 رأی اولی ها رو خبر کنید 📣📣 رأی اولی های عزیز میتوانند با ارسال عکس حضور خود
نتیجه مسابقه :
پویش ✨رأی اولی ها✨🇮🇷
ضمن عرض تبریک جشن تکلیف اجتماعی رأی اولی ها، بدین وسیله به اطلاع می رساند ۶ نفر از عزیزان رأی اولی در زمان اعلام شده، تصاویر حضور خود در صحنه انتخابات را ارسال نموده اند که به همه این عزیزان هدیه تعلق میگیرد. ✨
در پست بعدی کلیپی از آثار ارسالی تهیه شده، تماشا بفرمایید.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش رأی اولی ها 😍🇮🇷
تصاویر ارسالی عزیزان رأی اولی در صحنه انتخابات🇮🇷✌️📸
مردم ایران احسنت🌷🍃🌷🍃
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#حرفقشنگ🌱
میگفت:
استغفار کن غم ازدلتمیره!
اگراستغفارکردیوغمازدلتنرفت
یعنیداریخالیبندیمیکنی
بگردگناهتو
پیدا کن و (پیش خدای خودت) اعترافکنبهش...!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
گفتنتمومِزندگیت؛
گفتمآقامامامرضا..
#امآم_رضآیـے_ام
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دیدینبعضیازآدمھا،
دلِبزرگیبرایِبخشیدندارند؟!..
بهترینهدیههارو میدن،
از لبخنددیگرانلذتمیبرن
دستاشونبازِبازه . . .
اینابهخدانزدیکترند:)
#دلے
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
چآدریعنے ؛
چ :چھرھ
آ : آسمانے
د : دختر
ر : رسولاللھ🫀؛
#چآدرانھ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-❤️🩹
دلممیخوادبرمکربلا،وفقطاینوبهآقابگم
مرابخاطردلِشکستهامببخش
مراکهازندیدنِتوخستهامببخش:))))❤️🩹
#حبیبۍحسین
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-
-آرزوۍمحالےستاما..🖇
ڪاشعاقبتمانیزتابوتےشودڪه پرچمسهرنگقابآنمےباشد🇮🇷💔!'
#شھیدآنھ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
گفت:تو با کدوم آهنگ حال می کنی؟
گفتم:با مداحیام ..
تعجب کرده گفت:با مداحیات ؟
گفتم:آره
گفت:حالا این مداحیات چی می خوند ؟
گفتم : دیگه از گریه هام معلومه، حالم بده ..
#مدآحی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
گفت:تو با کدوم آهنگ حال می کنی؟ گفتم:با مداحیام .. تعجب کرده گفت:با مداحیات ؟ گفتم:آره گفت:حالا این
نماهنگ حالم بده.mp3
2.96M
دیگہازگریههاممعلومہحالمبدھシ!🥲'
هرکسیمیبینتممیگه:
اینعاشقشده..
توتنھاییهامباتوحرفامزدم!
هیچڪسمثلتونبود..🫴
رفتمدوراموزدم((:💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
دیگہازگریههاممعلومہحالمبدھシ!🥲' هرکسیمیبینتممیگه: اینعاشقشده.. توتنھاییهامباتوحرفامزدم! ه
سلامسلاممناومدم
البته بایه #چالش😅؛
اگہ #مدآحے دارويشماباشهکهقطعاهمهست..
دڪتردارويشماکیه؟
جواباتوناینجابگید👇
میذارمکانال؛
@khadem_reza0313
ازخودمکه
#آسیدنریمانی
#کربلاییستودھ
#روحاللهرحیمیان
اینسهنفرعالین..
ولیخداییشقبولدارین
همهمداحاخیلیخوبن؟
ینیهرکسبهممیگهیهمداحبگوکهدوستداشتهباشی
واسشلیستمیکنم🫴
یعنی تو کانال میزاریم
هیچمدآحیازبقیهبالاترنی...
همهیجورن..
همهنوکرابیعبداللهن..
همهتوهمیندستگاهخدمتمیکنن((:💔
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۳
وارد حرم میشوم،...
قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید:
_سلام،من اینجام!
نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم:
_مامان شدنت مبارک
دستم را میگیرد و آرام میگوید :
_آرومتر، آبرومو بردی.
فرحناز با خنده به سمتمان می آید:
_ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم
سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم...
مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد:
_اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه
لحظه ای مکث میکند و میگوید:
_بریم زیارت،بعد بریم خونه ما...
صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد:
_نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!
مهدیه لبخندی میزند :
_قدمش روی چشمام
همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم:
_دلت بسوزه فرحناز خانم.
کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید:
_زهرا بریم زیارت؟
مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد:
_بریم عزیزم.
لب میزنم:
_آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم
فرحناز زبان درازی میکند:
_الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی!
چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم...
دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند.
صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم:
_زهرا جان بریم؟
سرم را برمیگردانم:بریم...
پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد:
_خدافظ زهرا
بوسه بر صورتش میزنم و میگویم:
_خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.
با شیطتنت لب میزنم:
_میدونم برم دلتون برام تنگ میشه
فرحناز بلند میگوید:
_نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!
زیر چشمی نگاهش میکنم:
_من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!
مهدیه میزند زیر خنده...
از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...
ماشین جلوی خانه می ایستد:
_بفرمایید خانم.
زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید:
_زهرا
بدون معطلی میگویم:
_بله
دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...
مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند:
_زهرا جان بفرما..
وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را.
زهرا در اتاق را باز میکند:
_برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...
خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم...
عکس #حضرت_دلبر_امام_خامنه_ای دیده میشود...
مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود:
_زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق...
لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم.
_زحمت کشیدی عزیزم
مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید:
_رحمتی خانم
و بعد سریع ادامه میدهد:
_زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟
جرعه ای از شربتم را مینوشم:
-بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم.
در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم
خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم:
_ساعت ۱۱صبح در حرم ...
مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید:
_فکر کنم خوابت میاد
لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم:
_نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم...
کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای
به در میزند و وارد اتاق میشود:
_ضبط صوت یادت نره...
خمیازه ای میکشم و جواب میدهم:
_نه عزیزم گذاشتم تو کیف...
کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم...
با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم:
_جانم
آرام میگوید:
_عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب..
چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم.
آبی به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم...
روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم.
چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
در حیاط زیر درخت مینشینم...
صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد:
_هیچی جا نذاشتی زهرا؟
به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم:
_نه،بیا بریم دیر شد...
وارد کوچه میشوم،
ماشین جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم...
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو_میم
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۴
🌸خانم سلیمانی🌸 را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم.
خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:
_حالتون خوبه
در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:
_شکرخدا.
کیفم را زمین میگذارم و مینشینم.
_مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟
صدایش در گوشم میپیچد:
_بله عزیزم،.. بفرمایید
چادرم را کمی جلوتر میکشم.. آرام و گرم میگویم:
_خوشحالم از دیدارتون..واقعا سعادتیه.
دستم را میگیرد و میگوید:
_محبت شماست خواهرجان
و بعد ادامه میدهد:
_باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید
-نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید
لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم:
-میشه از کودکی خودتون بفرمایید
فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم
_"ایرادی نداره بفرمایید"
بسم الله الرحمن الرحیم
«آذر زندی» هستم
متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان
💞همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی💞
دومین فرزند خانواده هستم.
ضبط را نگه میدارم:
_خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید
چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد:
_شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک... حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم.
.
.
.
نگاهی به ساعتم می اندازم،
یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم،
_"سلام،کی میای؟ "
جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم.
وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند.
آرام میگویم:
_التماس دعا،
لبخندی میزند:
_محتاجیم به دعا...
سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم.
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو_میم