مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سید جواد میرجعفری.mp3
21.48M
#مداحی
💠 مراسم قرائت دعای #ندبه
🎤 کربلایی سید جواد #میرجعفری
🗓 جمعه ۲۲ دی ١۴٠٢
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#مهدےجان💚
🌼 عشق تو مهربان را باید بہ جان خریدن
🌾 باید براے یوسف از چاه دل بریدن
🌸 آقا بگو ڪجایے ما منتظر نشستیم
🌾 از تو بہ یڪ اشاره از ما بہ سر دویدن
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
سلام حضرت آفتاب ✋❤️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🔴در آخر الزمان کارها برعکس می شود.
✍پیامبر گرامی می فرماید :« از نشانه های آخرالزمان و نزدیکی ظهور امام زمان آن است که :
اغلب مردم باسواد میشوند. ولی عده ی مردم دانا و آگاه کمتر می شود. فرمانروایان و حاکمان و مامورین بیشتر می شوند. ولی افراد امین و مورد اعتماد مردم کمتر می شوند. باران ها در همه جا افزایش می یابد. ولی سبزه ها و گیاهان کمتر می شود »
📚تحف العقول ،صفحه ۶۳
#آخرالزمان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🍀توصیهاے براے ایام آخر ماه شعبان
❇️ استاد #فاطمی_نیا:
این ایامِ باقے مانده از ماه شعبان را خیلے غنیمت بشمارید؛ این روزها بسیار حساس است و باید قدر بدانیم ، سعے ڪنیم با آمادگے ڪامل وارد ماه رمضان، ماه مهمانے خدا، شویم!
در این ایام باقے مانده خیلے چیزها میتوان ڪسب ڪرد!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
◖🫶✨◗
ما دعای فرجت را همه دم میخوانیم
ما همه منتظر آمدنت میمانیم .
‹ 🫶⇢ #امامزمان ›
‹ ✨⇢ #پروفایل ›
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
آنکهازشرمگنهبایدکندغیبتمنمتوچرا...🥹
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
پرسید : چیشده ..؟
گفتم : دلم برای سجده های طولانیِ ، تو حرمش تنگ شده !((:
#دلے | #حسین_جـآنم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
❤️
حرم آقای امام رضا؟
فقط میتونم با یه جمله تعریفش کنم :
"ای حرمت مرجع درماندگان :)"
یعنی اینطوریه که وقتی از همه دلزده میشی ،
وقتی هیچکی حرفاتو گوش نمیده ،
وقتی تنهایی و کسی بغلت نمیکنه ،
وقتی یکیو میخوای که از سکوت و
چشمات حرفاتو بفهمه ،
وقتی خستهای و کسی درکت نمیکنه ،
وقتی کلافهای و هیچی آرومت نمیکنه پناه میبری به حرم .
مثل یه درمونده که هیچکسو نداره و
از همهچیز و همهکس خسته شده پناه میبری
به حرم و بغلِ امام رضا تا آروم بشی :)
#مولارِضا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اقایهفکریبهحالِکربلارفتنماکندورتبگردم
شایداجلمهلتندادوحسرتبهدلموندم💔:)
#کربلا❤️🩹
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بابارضا ..
منازوقتییادمہتوبغلتبزرگشدم
منوزمیننزاری
منتوبغلتآرومم🩵؛)
#بابارِضا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
- جوانانِ ما با چشمِ
واقع بینانه نگاه کنند
اصل،انقلاب است
اشخاص،اصل نیستند
انقلابی بودن به حفظ
رابطهیِ خود با انقلاب است .. !
[ حضرتآقا ]
#مقآم_معظم_دلبرے
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
همینقدرساده.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یکࢪوزعاشقانہتوازࢪاهمیرسۍ؛
آنروزواجباستڪہبمیࢪمبرایتان🩷🥹!
#بابامهد؎ِقلبم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من با چه رویی بیام مهمونیت؟
من و دریاب...💔
#ماهرمضان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۷
با خانم سلیمانی تماس میگیرم،با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم...بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم...
با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم:
+زهرا آماده شو بریم.
آرام اما پر انرژی میگویم:
_حاضرم بریم
در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم:
_مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.
مهدیه سریع جواب میدهد:
+چشم هرچی شما بگی گلم.
آرام آرام قدم برمیدارم،...
پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد.
در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود.
چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی!
صدایش در گوشم میپیچد:
_بفرمایید عزیزم
وارد حیاط میشویم،..
حیاط بزرگی که تمام زمینش گل و درخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.
مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش....
مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.
سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:
_بده من بشورم زهرا جان.
سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،
چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،
مهدیه هم کنارم..
چند دقیقه بعد زینب (جاری مهدیه) به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند.
به ساعت مچی ام نگاه میکنم:
_مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟
چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:
_باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم.
زینب حرفش را میکند و میگوید:
_حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟!
روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:
_ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم.
❣❣❣
ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،..
صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:
_زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار.
در ماشین را باز میکنم،..
سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است.
_الو!
صدای خانم سلیمانی میپیچد:
_سلام عزیزم کی میای؟
_چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی
دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم.
محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد
هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم
چقدر دوست دارمش!.. بلند سلام میدهم:
_سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد
سرش را به سمت من برمیگرداند:
_سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم.
_خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید. بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،
خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند:
خانم سلیمانی:
_محمـــــــد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم.
۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد.
آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،..
چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم :
_ازدواج فامیلی رسمتونه؟
خانم سلیمانی:_الان که کلا رسم ورسومات عوض شده
لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد:
_اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته
اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد.... محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،... بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد.
به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم
👈اول اینکه:چادر سر نمیکنم
👈دوم:قم نمیرم
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو_میم
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۸
🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃
حال و هوایش را دوست داشتم،..
زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که #نمیتوان توصیف کرد .
از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد.
همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.
اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.
چندروزی گذشت،..
محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.
برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد.
در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد.
#عجیب_خواستنی_بود
اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم.
تنها دو شرط مهم داشتم،
آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت.
"-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"
لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:
🌷_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن.
صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :
_بله.
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو_میم
«جَبَر الله فؤادَ المُتعَبین»
-"خدایا آرام کن دلهایِ خسته را
https://eitaa.com/joinchat/1106313811C9bbabb248a
منبع متونِ شهیدانه و تلنگرانه🌹
https://eitaa.com/joinchat/1106313811C9bbabb248a
محتوای مذهبی و عالی مناسب کانال ها😍