eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان‌آنلاین‌عشق‌بی‌انتها❤️ تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاہ ولے از اتوبوس خبرے نبود? خیلے دلم شڪست. گریہ ام گرفتہ بود.? الان چجورے برگردم خونہ؟! چے بگم بهشون؟!? آخہ ساڪمم تواتوبوس بود? بیچارہ مامانم ڪہ براے راہ غذا درست ڪردہ بود برام?? تو همین فڪرها بودم ڪہ دیدم از دور صداے جناب فرماندہ میاد. . بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: . سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشدہ بود ڪہ گفت: . اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! ? . -ازاتوبوس جا موندم? . -لا الہ الا اللہ…اخہ چرا حواستون رو جمع نمیڪنید?اون از اشتباهے سوار شدن اینم از الان. . -حواسم جمع بود ولے استادمون خیلے گیر بود.? . -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیدہ بود شما رو. . -وایسا بب رمان پیگرد قانونی دارد روزانه‌یک‌پارت،هر‌شب‌ساعت‌۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان سفر عشق ❤️ باشنیدن اسم امیر حیدر از زبان طیبه خانم، گوشام رو تیز کردم و خوب به حرفش گوش دادم که رو به مامان گفت: امیر حیدر یه پارچه آقاست! خدیجه خانم می گفت که بعد این ایام قدر، قراره براش به خواستگاری برن، ولی  اینکه کی رو براش در نظر دارن رو دیگه نگفت. قلبم به یکباره از حرکت ایستاد! طیبه خانم سبزی های توی دستش رو توی سبد انداخت و ادامه داد: ولی من یه حدسایی زدم و تقریبا مطمئنم که دختر خواهرش رو براش در نظر داره. با شنیدن این حرف، نفسم بند اومد و با چشمای از حدقه بیرون زده، به مامان نگاه کردم که رو به طیبه خانم پرسید: شما از کجا می دونی؟! طیبه خانم جواب داد: از نگاه خدیجه خانم به مرضیه فهمیدم... همیشه جوری با تحسین نگاهش می کنه که آدم می فهمه یه چیزی زیر سرش داره! بعدشم! معلومه دختر خواهرش رو نمی ذاره و بره سراغ غریبه! مرضیه هم که همه چی تمومه! همه ی اجسام دور و برم شروع به چرخیدن کردن و دیگه نشنیدم طیبه خانم چی می گه! من بدون عشق امیر حیدر هیچی نبودم. با یه حرکت روی پام وایستادم و چادر مشکی مامان که وقتی از بیرون اومده بود، روی بند انداخته بود رو برداشتم و به سمت در حیاط قدمای بلند برداشتم. وقتی به جلوی در رسیدم، چادر رو روی سرم انداختم که مامان با تعجب گفت: ریحانه! کجا داری می ری؟! بدون اینکه بهش نگاه کنم، جواب دادم: می رم پیش سعیده، زود بر می گردم! _ ولی الان نزدیک اذانه... در حیاط رو باز کردم و وسط حرف مامان گفتم: گفتم که! زود بر می گردم... قبل اینکه مامان بخواد چیزی بگه، از حیاط بیرون زدم و به سمت خونه ی سعیده، که سه تا خونه با خونه ی ما فاصله داشت، تقریبا دویدم. من و سعیده از بچگی با هم دوست و هم مدرسه ای بودیم و حالا هم تبدیل شده بودیم به دوستای صمیمی و جون جونی! سعیده از ته و توی ماجرای عشق و عاشقی من خبر داشت و توی این مدت نقش مشاور رو برام بازی می کرد و سنگ صبور دلتنگی ها و گله و شکایت های من از بی توجهی امیر حیدر شده بود. من هم اگه یه روز نمی دیدمش و باهاش درد و دل نمی‌کردم، کلا روزم شب نمی شد! زنگ در خونه ی سعیده رو زدم و مدتی طول کشید تا اینکه خودش در رو باز کرد و با دیدن من، رو بهم گفت: فاطمه زهرا تو حالت خوبه؟! بدون اینکه جوابش رو بدم، اون رو کنار زدم و وارد حیاط کوچکشون شدم و روی پله ی جلوی در خونه شون نشستم. سعیده که مات و مبهوت من رو نگاه می کرد، در حیاط رو بست و بعد اینکه به سمتم اومد، کنارم نشست و گفت: نمی خوای بگی باز چت شده؟! ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان‌آنلاین‌سرزمین‌عشق🌹 ✨نوید:خیلی‌ممنونم،فعلابااجازه سوارماشین‌شدیم‌وحرکت‌کردیم ازشهرداشتیم‌خارج‌میشدیم،استرس‌ عجیبی‌گرفتم،نمیدونستم‌کجاداریم‌میریم حتی‌غرورمم‌اجازه‌نمیدادازش‌چیزی‌ بپرسم بعدازدوساعت‌رسیدیم‌به‌یه‌باغ‌خارج‌ازشهر نویدچندتابوق‌زد،یه‌نفرم‌ازداخل‌باغ‌دروبازکرد یه‌عالم‌ماشین‌داخل‌باغ‌بود صدای‌آهنگ‌وجیغوازداخل‌حیاط‌میشنیدم قلبم‌به‌تپش‌افتاد نوید:پیاده‌شوعزیزم ازماشین‌پیاده‌شدیم رفتیم‌سمت‌ورودی که‌نویدکیفموکشید _چیکار‌میکنی نوید:کیفوگوشیتوبده‌بزارم‌داخل‌ماشین (میدونستم،منظورحرفش‌چیه،میترسید، یه‌موقع‌ازکاراش‌فیلم‌بگیرم) _راحتم‌همینجوری‌بریم اومدجلوم‌ویه‌لبخندی‌زدوازداخل‌دستم‌ گوشیوبرداشت،کیفمم‌ازدوشم‌گرفت‌ نوید:حالابریم‌عزیزم بعدحرکت‌کردیم،دروبازکردیم همه‌جاتاریک‌بودوبارقص‌نورفقط‌میشد آدمارودید دختروپسردرحال‌رقصیدنوجیغ‌کشیدن‌ بودن ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•