eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان‌آنلاین عشق بی انتها ❤️ . _چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر..😑 . من یه چشم غره بهش زدم😒 سمانه هم سریع گفت _چشم چشم حواسمون نبود😕😟 . بعد از اینکه رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟😑 . -ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺ . -اااا...خوب به سلامتی😐 . و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم. . بالاخره رسیدیم 💚مشهد💚 . . اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون: . _خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. . برگشتم سمت سمانه و گفتم : . -سمانه؟!😑 . -جانم؟!😕 . -همین؟!😐 . -چی همین؟!😕 . -اینجا باید بمونیم ما؟!😒😨 . -اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕 . -خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل 😑😑 . -دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه😆😆 . -باشهه😐😐😐 . . زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: . -این چیه سمی؟!😯 . -وااا.. خو چادره دیگه!😍 . -خوب چیکارش کنم من؟!😯 . -بخورش😂😂خوب باید بزاری سرت . -برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!🙁 . -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐 . -اها...خوب همونجا میزارم دیگه😞 . -حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊 . چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم😊 . -آره عزیزم...خیلی خانم شدی.😊 . -مگه قبلش اقا بودم 😠😂ولی سمی...میگم با همین بریم😕..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆 . -امان از دست تو😄بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته😅 . -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما😄😄 . -نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم😕 . -شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..😆 . -منم شوخی کردم😂والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که 😄 . حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم... . ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد 😑☹ . روزانه‌ یک پارت،ساعت۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان سفر عشق ❤️ مثل اینکه برق گرفته باشم چادر رو زیر گلوم محکم گرفتم و دو تا پا داشتم و دوتا هم قرض کردم و به سمت خونمون دویدم. بدترش این بود که وسط راه چادر مامان که بدون کش بود زیر پام اومد و چیزی نمونده بود با کله زمین بخورم، ولی خودم رو زود جمع و جور کردم و توی حیاط انداختم و در رو محکم به هم زدم. به در تکیه دادم و نالیدم: خدایا از این بدتر نمی شد! چادر رو با حرص مچاله کردم و غریدم: مزاحم عوضی... خواستم شوتش هم بکنم که با دیدن مامان منصرف شدم و برای اینکه به چیزی شک نکنه با روی باز وارد خونه شدم. داستان عاشقی من به دو سال قبل بر می گشت، به یه شوخی بچگانه! به روزی که با سعیده از مدرسه بر گشتیم و من به امیر حیدر که جلوی در خونمون وایستاده بود و با داداشم حسین، حرف می زد، سلام کردم. اونروز بعد از ظهر سعیده به خونمون اومد و در حالی که توی اتاقم و روی تختم لم داده بود، رو بهم گفت: فاطمه زهرا می دونی امروز که به امیر حیدر سلام کردی، من به چی فکر کردم؟! بی حوصله جواب دادم: نه!... به چی؟! - به اینکه تو و امیر حیدر زوج مناسبی برای هم می شین! مشتی به بازوش زدم و گفتم: گم شو!... تو فکر هم که نکنی، می دونیم که هستی! - ولی من دارم جدی می گم!... یه لحظه فکرش رو بکن! تو در کنار امیر حیدر باشی.. به عنوان همسرش ! - اووو... کی می ره این همه راه رو... - امیر حیدر هم خوش قیافه است و هم خوشتیپ... - خیلی چشم چرونی.... - نه که تو نیستی! - برای ازدواج فقط تیپ و قیافه مهم نیست. - ولی امیر حیدر از هر جهت کیس مناسبیه! هم تحصیل کرده است و هم با دین و ایمونه، تازه سپاهی هم هست که دیگه خدای ابهته!... با همه سرد و خشن با زنش مهربونم و لطیف... وای چه رمانتیک... به لحنش خندیدم و گفتم: ولی من با سپاهی جماعت کنار نمیام، من یه زندگی آروم و بی دغدغه می خوام.... - حالا تو دعا کن اون بیاد و تو رو بگیره! بعد براش ناز کن... ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
تو از تبار مادری 🌹🌹 سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم…. _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!…بفرمایید خشڪ میشوم …سلام نڪرده بودم! … دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم… یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود… چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری… _ آخ آخ… روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای…تروخدا ببخشید…چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی… _ نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!…الان خوبید؟… ببینم پاتونو!…. بازهم به پیشانـےمیڪوبم! باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!… لب میگزم وبرمیگردم سمتت… لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب… _ اینو جاگذاشتید… نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم… ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم .. همه وجودم میشود استشمام عطرت… چقدر آرام است….…. نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود… چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از… گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد. تپه های خاڪـے… و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ….آنهادیدند آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم… اما… _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی…انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و… ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے. سرجا خشڪم میزند!!… پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم… _ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!… یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم… میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے… تمام لباست خاڪـےاست… وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای… فڪرخنده داری میڪنم!! اما…تو… حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست…علت دارد…علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم… سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی… قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..… تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم… _ اقای هاشمی….اقا … یکلحظه نرید… تروخدا… باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره…. دستتون طوریش شد؟؟… اقای هاشمی باشمام… اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر من راحت شوی… محڪم به پیشانـےمیڪوبم… ؟؟؟ انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی… … یانه… .. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که… دراصل چقدر من ….
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ نزدیکم‌شد ازاتاق‌بیرون‌رفتم،ازپله‌هارفتم‌پایین، دروبازکردم،باتمام‌سرعت‌دویدم‌سمت‌ درحیاط درقفل‌شده‌بود میکوبیدم‌به‌دروگریه‌میکردم‌وفریادمیزدم -دروبازکنین‌بیشرفا،دروبازکنین‌ پس‌فطرتا &خانم‌چیکارمیکنین،؟ -(همونجورکه‌هق‌هق‌میزدم):بیادروبازکن &شرمنده،اقاشاهرخ‌بایداجازه‌بده -همهتون‌برین‌گمشین دروبازکن نوید:بیاسوارشومیبرمت؟ _من‌باتوهیچ‌گورستونی‌نمیام نوید:باشه‌هرجورراحتی،اینجاهرکی‌میاد بایدهمراه‌همون‌نفربره،وگرنه‌نمیزارن‌تنها بره سوارماشین‌شدواومدسمت‌در منم‌رفتم‌عقب‌ماشین‌سوارشدم‌ورفتیم توی‌راه‌فقط‌صحنه‌هاکثیف‌یادم‌میاومد، حالم‌داشت‌به‌هم‌میخورد -بزن‌کنار نوید:اینجاجای‌وایستادن‌نیست! _حالم‌بده،بزن‌کنارلعنتی ماشین‌ایستادوپیاده‌شدم،رفتم‌یه‌گوشه‌ نشستموبالاآوردم نویدیه‌بطری‌آب‌آوردبرام دستوصورتموشستم‌ودوباره‌سواره‌ماشینشدیم‌وحرکت‌کردیم تابرسیم‌خونه‌سرموبه‌شیشه‌تکیه‌داده‌بودموگریه‌میکردم نزدیکای‌ساعت۱بودکه‌رسیدیم‌خونه ازماشین‌پیاده‌شدم‌رفتم‌سمت‌دروازه..