eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین عشق بی انتها ❤️ -ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟ . -نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!😶 . . -چرا که یاد نمیدم گلم☺با افتخار آجی جون.😊😊 . سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش . دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم😊 . خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😐😐 . شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم😕😕نمیدونم 😔 . اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😕 . . بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: . -ریحانه جان پاشو بریم حسینیه . -چرا؟! نشستیم دیگه حالا😕 . -زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم. تو هم که اینورا رو بلد نیستی. . -باشه پس بریم فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😐😐 روزانه‌یک پارت،ساعت ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان سفر عشق ❤️ - دست خودم نیست، یه جورایی ازش خجالت می کشم، الان هم که هر وقت می بینمش حس می کنم داره بهم می خنده. - این دفعه که دیدیش اگه باهات حرف زد، مثل خانمای با وقار رفتار می کنی و ازش فرار هم نمی کنی، فهمیدی؟ حق رو به سعیده دادم و جوابی ندادم و دوتایی برای رفتن به خونه ی حاج رسول(بابای امیر حیدر ) از خونه خارج شدیم و به سمت خونه ای که پنج تا خونه تا خونه ی ما فاصله داشت، رفتیم. خونه ی حاج رسول حسابی شلوغ شده بود و هر کس توی انجام کاری به خدیجه خانم کمک می کرد. من هم کنار سعیده و مرضیه و سه تا دیگه از دخترای همسایه نشسته بودم و به قول سعیده، روی ظرفای آش با کشک ضربدر می کشیدم. حسابی بی حوصله بودم و توجه های بیش از حد خدیجه خانم و سه تا دخترش نسبت به مرضیه، روی اعصابم بود و حرصم رو در آورده بود. به خصوص اینکه مرضیه با خط خرچنگ غورباقه، روی ظرفای آش یا علی می نوشت و سعیده با چشم و ابرو بهش اشاره می کرد و مدام کنار گوشم می گفت: یاد بگیر! اینجوری باید خودت رو توی دلشون جا بدی! مرضیه دختر تقریبا خوش چهره و محجبه ای بود که تقریبا همه ی خانومایی که پسر داشتن، بدشون نمی اومد مرضیه عروسیشون بشه، از جمله همین خدیجه خانم که حسابی مذهبی بود و از حرکاتش و توجه بیش از حدش نسبت به مرضیه، به راحتی می شد فهمید که اون رو برای پسر سر به زیرش یعنی امیر حیدر در نظر داره. البته به قول طیبه خانم، برای خدیجه خانم کی بهتر از دختر خواهرش؟! نگاه حرصیم رو از نوشته ی روی ظرف آش گرفتم و با احساس کمر درد شدیدی که بد موقع به سراغم اومده بود، نگاهی به ساعت گوشیم که نشون می داد یک ربع دیگه افطار می شه، انداختم، ولی با دیدن تاریخ روی صفحه اش، آه از نهادم بلند شد و با درد نالیدم: وای نه! امروز بیست و هفتمه! سعیده که کنارم نشسته بود، با تعجب نگاهم کرد و پرسید: پس می خواستی چندم باشه؟! لبم رو از شدت درد به دندون گرفتم و گفتم: من باید برم خونه. - چرا؟! چیزی شده؟. - فکر کنم دوره ام شروع شده! - وای چه موقع بدی! همش چند دقیقه تا اذان باقی مونده! - برای همینه که دلم می خواد بزنم زیر گریه... من می رم خونه، تو به مامانم بگو چی شده. - می خوای باهات بیام؟ - نه! تو بمون، من شاید دیگه بر نگردم. ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
تو از تبار مادری 🌹 پتوروڪنار زدم،چشمهام رو ریزوبه ساعت نگاه کردم.”سه نیمه شب!” خوابم نمیبرد…نگران حال پدربزرگم.. زهراخانوم اخرکارخودش روکرد ومن رو شب نگه داشت… بخود میپیچم… دستشویـےتوحیاطه ومن ازتاریڪـےمیترسم! تصورعبورازراه پله ورفتن به حیاط لرزش خفیفـےبه تنم میندازه‌ .بلندمیشم ،شالم رو روی سرم میندازم باقدمهای آهسته ازاتاق فاطمه خارج میشم.دراتاق علی بسته است.حتمن آرام خوابیده! یه دست رو روی دیوار وبااحتیاط پله هاراپشت سرمیذارم. آقاسجادبعدازشام برای انجام باقـےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوستاش به مسجدرفت.علی اکبر وعلےاصغرتو یڪ اتاق خوابیدند و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه،ڪوتاه وبلنداطرافم تڪون میخورن.قدمهام رو تندترکردم ووارد حیاط شدم. /چندمترفاصلس یاچندکیلومتره؟؟ زیرلب ناله کردم:ای خداچقد من ترسوام!… ترس ازتاریڪےروازڪودڪےداشتم. چشمهام رو میبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسرجام میخڪوبم میڪنه! صدای پچ پچ…زمزمه!!… “نکنه…جن!!! ازترس به دیواچسبیدام وسعےمیڪردم اطرافم رو تو اون گنگـےوسیاهـےرصدڪنم! اماهیچ چیزنیست جزسایه حوض ،درخت وتخت چوبـے!! زمزمه قطع میشه وپشت سرش صدایـےدیگر…گویـےڪسےداره پاروی زمین میڪشه!!! قلبم گروپ گروپ میزنه،گیج ازخودم میپرسم:صدا ازچیهه!!!! سرم رو بـےاختیاربالامیگیرم..رو پشت بام.سایه یڪ مرد!!! ایستاده و بمن زل زده!!نفسم توسینه‌ام حبس شده. یڪ دفعه میشینه‌ ومن دیگه چیزی نمیبینم!!بـےاختیاربایڪ حرکت سریع ازدیوار جدا میشم وسمت درمیدوم!! صدای خفه درگلویم رو رهامیڪنم: دززززدددد…دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!! خودم رو ازپله هابالامیڪشیدم !گریه وترس باهم ادغام میشن.. _ دزد!!! دراتاق علی اکبر باز شد ودسراسیمه بیرون اومد !!! شوڪه نگام‌ میکنه !! سمتش میرم ودیوانه وارتڪرارمیڪنم :دزددد…الان فرااارمیڪنههه _ کو!! به سقف اشاره کردم وبالکنت جواب دادم :رو…رو…پش…پشت…بوم..م.. فاطمه وعلـےاصغرهردوباچشمای نگران ازاتاقشون بیرون اومدن .. علی اکبر باسرعت ازپله ها پایین دوید… دستم رو روی سینه ام گذاشتم .هنوزبشدت میتپه .فاطمه ڪنارم رو پله نشسته وزهراخانوم برای آروم شدن من صلوات میفرسته. اماهیچ کدوم مثل من نگران نیستن! بخودم که اومدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا اومدن ازپله هاشالم افتاده و علی اکبر منو با این وضع دیده!!! همین آتش شرم به جانم میزد!! علےاصغرشالم راازجلوی درحیاط اوردودستم داد . شالم روسرم کردم وهمون لحظه علی بامردی میانسال داخل اومد … علےاصغرهمینڪ اونومیبینه بالحن شیرین میگه‌: حاچ بابا!! انگار سطل آب یخ روی سرم خالےکردند‌ مردباچهره ای شکسته ولبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو اومد: _ سلام دخترم!خوش اومدی!! بهت زده نگاهش میکردم بازم گند زدم!!! ابروم رفت!!! بلند شدم و،سرم روپایین انداختم … _ سلام!!…ببخشید من!..من نمیدونستم که.. زهراخانوم دستم رو گرفت! _ عیب نداره عزیزم!ماباید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـےنزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره ویادهمرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا باخجالت عرق پیشانی ام راپاک کردم ،بزورتنهایڪ ڪلمه میگم: _ شرمنده…‌ فاطمه به پشتم زد: _ نه بابا!منم بودم میترسیدم!! حاج حسین بالبخندی که حفظش کرده گفت: _ خیلےبد مهمون نوازی ڪردم!مگه نه دخترم!! وچشمهای خسته اش رو بهم دوخت…
رمان آنلاین سرزمین‌ عشق 🌹✨ زیبا:لااقل‌یه‌لحظه‌بیاپایین‌ببیننت‌بعدبیاتو اتاقت _باشه زیبا:دیرنیایاااا،بابات‌دیگه‌داره‌کم‌کم‌ عصبانی‌میشه (یه‌شومیزبنفش‌پوشیدم‌بایه‌شال‌مشکی‌ گذاشتم‌رفتم‌پایین رفتم.سمت‌زن‌عمووعمواحوال‌پرسی‌کردمرفتم‌یه‌گوشه‌نشستم) به‌نویدهم‌اصلانگاهی‌نکردم زن‌عمو:عروس‌قشنگم‌چه‌طوره،خوبی‌رهاجان؟ _خیلی‌ممنون زن‌عمو:زیباجان‌چندروزدیگه‌عروسیه‌بچه‌هاست،هنوزواسه‌لباس‌بچه‌هاکاری‌نکردیم زیبا:دیگه‌اینومیسپاریم‌دست‌خودشون‌ برن‌بازاربخرن زن‌عمو:نویدپسرم‌کی‌وقتت‌آزاده‌بارهابرین‌واسه‌خریدلباس‌عروس‌ولباس‌خودت نوید:من‌همیشه‌وقتم‌واسه‌رهاجان‌آزاده‌ هرموقع‌امرکنن‌میبرمشون‌بازار (باگفتن‌حرفاش‌حرصم‌میگرفت،ازجام‌بلندشدم) _ببخشیدمن‌حالم‌زیادخوب‌نیست‌بااجازه‌ تون.میرم‌تواتاقم نوید:میخوای‌ببرمت‌دکتر (همون‌که‌ریختتونبینم‌خودش‌‌یه‌دواست ) زنعمو:رهاجان‌نویدراست‌میگه،بیاببریمت‌ دکتر زیبا:نمیخواد،نزدیک‌عروسیه‌حتمااسترس‌ گرفته، زنعمو:الهی‌عزیزززم،استرس‌چرا،به‌هیچی‌ فکرنکن‌عزیزم _بااجازه ازپله‌هارفتم‌بالاورفتم‌تواتاق‌هانادروباز کردم هاناداشت‌درس‌میخوند هانا:کاری‌داشتی‌خواهرجون _نه‌عزیزم‌درستوبخون دراتاقوبستم‌ورفتم‌تواتاق‌خودم روتختم‌درازکشیدموباگوشیم‌ورمیرفتم‌ وبه‌فرارفکرمیکردم خوب‌فرارکردم،کجابرم،خونه‌فامیل‌برم‌ که‌دستوپابسته‌بازتحویل‌بابام‌میدن داشتم‌دیونه‌میشدم دراتاق‌بازشد،نویدوارداتاق‌شد یه‌هوازجابلندشدم‌ونشستم _تواینجاچه‌غلطی‌میکنی نوید:خوب‌اینجااتاق‌زن‌آیندمه _خودت‌میگی‌آینده،هرموقع‌زنت‌شدم‌بیا، الان‌گمشوبیرون اومدنزدیک‌ترکنارتخت‌نشست نوید:ععع‌ازدختره‌خانمی‌مثل‌توبعیده‌ همچین‌حرفایی‌روبه‌شوهرآینده‌اش‌بزنه _پاشوبروبیرون‌تاجیغ‌نزدم‌همه‌روباخبر نکردم:(صدای‌خندهاش‌بالاگرفت):اول‌اینکه،جیغزدناتوبزارواسه‌بعد دوم‌اینکه،کسی‌داخل‌خونه‌نیست‌همه‌رفتنسمت‌آلاچیق‌دارن‌کباب‌میزنن خواستم‌جیغ‌بزنم،که‌دستشوگذاشت‌روی‌ دهنم نوید:ببین‌دختره‌زرنگ،اگه‌بخوام‌همین‌الان‌ کاری‌باهات‌میکنم‌،تاآخرعمرت‌حرف‌از دهنت‌بیرون‌نیاد داشتم‌سکته‌میکردم،قلبم‌تندتندمیزد دستشوازدهنم‌برداشتوبلندشدرفت‌سمت‌ در شروع‌کردم‌به‌گریه‌کردن