رمان سفر عشق ❤️
#پارت_هشتم
دستش رو روی سینه ام گذاشت و به عقب هولم داد و سپس روی پاش ایستاد و با گرفتن نگاهش ازم، گفت: هیچم اینجوری نیست!
- سعیده! تو واقعا فکر کردی با گاگول طرفی؟! من از خیلی وقت پیش فهمیدم دل و تو حسین پیش هم گیره، ولی چیزی نگفتم تا خودت بهم بگی...
سعیده به طرفم برگشت و گفت: تو از کجا می دونی که دل حسین هم پیش من گیره؟!
با صدای بلند خندیدم و گفتم: دیدی گفتم دلت پیش حسینه!
مشتی به بازوم زد و گفت: گم شو! تو هم مسخرش رو در آوردی!
سعی کردم دیگه نخندم، ولی با لحن خندونی گفتم: از همون جایی که فهمیدم تو به حسین علاقه داری!
لبخندی روی لبش نشست و گفت: حالا راست گفتی که آخر ماه رمضون میاد؟!
- دیشب که باهاش حرف زدم، گفت میاد!
جلوتر از او از اتاق خارج شدم و با نگرانی گفتم: سعیده! خیلی استرس دارم، حالا کیه که با با خانواده ی امیر حیدر رو به رو بشه؟! وای خدا کنه اصلا امیر حیدر رو نبینم وگرنه از خجالت آب می شم!
- راستی تو چرا دیشب وحشی بازی در آوردی و از بیچاره فرار کردی؟!
- بعد کار اون روزم انتظار داشتی چیکار کنم؟!
- واقعا احمقی، بعد مدتها اون داشت باهات حرف می زد، بعد تو خنگ بازی در آوردی و ازش فرار کردی!
چیزی نگفتم و با هم وارد حیاط شدیم که سعیده حرفش رو ادامه داد: من این رو خیلی وقت پیش می خواستم بهت بگم، ولی یادم رفته بود،... اینکه چرا هر وقت که می بینیش، ازش فرار می کنی؟! اینجوری اون فکر می کنه که تو ازش بدت میاد!
- واقعا رفتارم این رو می گه؟!
- آره خب!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝